پلخانوف و لنین- دو دیدگاه (بخش نخست)

سرسخ

خوانندگان موضع نگارنده را می دانند و می خواهند از دلایل رد کردن لنینیسم و گرایش به خط پلخانوف آگاه شوند. این نوشتار در زنجیره ای از نوشتارها زیر فرنام «چرا نمی توانم لنینیست باشم» جای دارد. برای آنکه رشتۀ سخن گسیخته نشود، می کوشم موضوعات را دسته بندی نموده و هر بار یکی از آنها را بررسی کنم.

لازم می دانم برای چندمین بار تاکید کنم، که گرایش به خط پلخانوف، به هیچ روی به معنی جایگزینی «ایسم» لنین با  «ایسم» نوینی نیست. دست کم، برای من اینگونه برخورد هیچ موضوعیتی ندارد. آنکه نیازمند «ایسم» نوینی به جای «ایسم» لنین، استالین، تروتسکی، مائو، انورخوجه و … می باشد و نیازمند این است، که اینگونه گرایشها را با افزودن خط تیره به مکتب مارکس، چیزی همانند «تکمیل مکتب مارکس» فرض نماید، در واقع، خود دستگاه اندیشه و مکتب مارکس را درنیافته است. امیدوارم این توضیح بسنده بوده، و دیگر نیازی به تکرار این سخن نداشته باشم، زیرا خود گفتار در این باره،گواه از تراز بسیار پایین نگرش سیاسی-اجتماعی دارد. مارکسیست پخته به چنین خیالاتی نمی افتد و از او نباید انتظار داشته باشیم، که به چنین توضیحاتی نیازمند باشد.

برخی از خوانندگان پرسیده اند، که چرا نوشته هایی در این زمینه را انتشار نمی دهم. در واقع نیز، می شد چندین سال پیش از این چنین بحثی را باز نموده و دریافتهای خود را با همگان در میان بگذارم. اما، نه تنها آن روزها، بلکه هنوز نیز جنبش چپ ما آمادۀ پذیرش چنین دیدگاهی نیست و هنوز مانده است تا بتواند با اینگونه بررسی ها برخوردی آکادمیک و پژوهشگرانه داشته باشد- البته «آکادمیک»، که می گوییم، بیدرنگ برخی ها به فکر گسسته بودن برخورد از جریان زندگی می افتند. چنین برداشتی به هیچ روی درست نیست، بلکه «آکادمیک» نشان از پژوهشی دانشگاهی و یا دانشورانه دارد و از همین روی نیز، با دیدگاه «دگماتیک» ناهمخوان می باشد.

تا کنون، از مجموعه مقالاتی زیر فرنام کلی «چرا نمی توانم لنینیست باشم»، دو مقاله دربارۀ دیدگاه «پاروژنچستو»ی لنین را انتشار داده و با برخورد هیستریک طرفداران لنین روبرو شده ام.

خوانندگانی، که این دو مقاله را نخوانده اند، می توانند به این پیوندها مراجعه کنند:

http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20110506010023.html

http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20110520010730.html

و جالب این است، که اکثریت قریب به اتفاق مخالفان نگارنده در بررسی مقولۀ «ایدئولوژی»-که این را در مبحثی ویژه بررسی خواهیم کرد- بر این موضوع پافشاری داشته اند، که گویا «مارکسیسم-ایدئولوژی نیست» و «پرولتاریا ایدئولوژی ندارد» و اینکه گویا «ایدئولوژی با دیدگاه دانشورانه جور درنمی آید» و غیره، و غیره. جالب بودن اینگونه برخورد هنگامی بیشتر آشکار می شود، که خود این مخالفان، «لنینیست» هستند و افزودن «ایسم» بر نام لنین و چسباندن این مجموعه با خط تیره به دنبال «مارکسیسم» را کاملا طبیعی و مجاز ارزیابی می کنند! بحث در همین موضوع نیز، همانند بحث در موضوع جایگزینی «ایسم» لنین با «ایسم» پلخانوف (اگر چنین «ایسمی» وجود داشته باشد، که ندارد) و یا هر «ایسم» دیگری به همان اندازۀ مورد اشاره در بالا از تراز بسیار پایین و ابتدایی نگرش شرکت کنندگان در اینگونه مباحثات گواهی دارد.

می دانیم «دانش» ایستا نیست و همواره با افزایش، کاهش، آزمایش و رشد و تکامل همراه می باشد، و اینکه مرگ دانش درست هنگامی فرا می رسد، که به دگم تبدیل شده باشد. در برابر این دیدگاه «دانشورانه» دیدگاه «دینی» (دگماتیک) قرار دارد، که دارای چارچوبی از پیش تعیین شده، بدون چون و چرا، بدون اما و اگر، فارغ از نیاز به هرگونه آزمایش، کاهش و یا افزایشی می باشد، که یا همۀ آنرا بصورتی دربسته و کامل، باید پذیرفت، و یا اگر در کوچکترین نکتۀ آن تغییری روا داشته شود، کل آن دیدگاه نیز زیر سوال خواهد رفت. این فشرده ای از سخنان پیشین نگارنده می باشد، که در مقالات دیگری نیز در نقد دیدگاه دینی به تفصیل بیان نموده ام و خوانندگان می توانند به آن نوشتارها نگاهی دوباره بیاندازند.

 با توجه به اینکه لنینیسم برای باورمندان به این گرایش، چنان «فتیش» دست نایافتنی و تابویی می باشد، که هرگونه پژوهش «غیرمعمول» (به به و چه چه نکردن و نستودن بیهوده) و خارج از چارچوب اندیشۀ «اردوگاهی» شوروی سابق را با واکنشی هیستریک پاسخ می دهند، در این نوشتارها خواهیم دید، که لنینیسم-مارکسیسم نیست، و ما این موضوع را با بررسی مواضع گوناگون لنین و در مقایسه با دیدگاههای پلخانوف نشان خواهیم داد.

ناگفته نماند، که نگاه دانشورانه و غیر دگماتیک به مکتب مارکس را می بایست در هر مورد مشخصی به نقد گذارد، تا درستی و یا نادرستی نظریات و تئوریهای نوین و یا نگرش درست تر به مکتب مارکس به اثبات برسد. از همین روی نیز، این طبیعی است، که از هواداران «لنینیسم» انتظار داشته باشیم به چنین گرایشی در نقد «لنینیسم» هم رسیده باشند. یعنی کسی که می پذیرد با مارکس برخوردی دانشورانه داشته باشد، طبیعتا این «کشف» خود را نه از «ناکارایی» مکتب مارکس در پاسخ به نیازهای جامعۀ امروزی، که در پی شکست لنینیسم در پراکتیک اجتماعی می بایستی به دست آورده باشد، و یا تلنگر نخستین به دستگاه اندیشۀ چنین کسی را می بایست در محرکی به نام «فروپاشی دژ توتالیتاریستی بلوک شرق و اردوگاه سوسیالیسم واقعا موجود» جستجو نمود. کما اینکه تا پیش از فروپاشی دیوار برلین، چنین مباحثی نزد چپهای ما تابو بودند و هنوز هم بسیاری هستند، که میم-لام خودشان را نه از راه پژوهش و مطالعه، که از راه اکتساب اپیدمیک در جوی دینورزانه به دست آورده اند. در این پیوند، کمترین انتظار نگارنده این است، که چپ هوادار سازمان و حزب، بفهمد که نباید «عوام» باشد. متاسفانه کسانی، که «عوام» هستند بسیارند و برای نمونه، در کارناوالها و منبرهای برپا شده برای ذکر «رستاخیز سیاهکل» شرکت می کنند و تا کنون هم هیچ تکانی به دستگاه اندیشۀ اینان وارد نیامده است. اینها هم گونه ای دیگر از «لنینیستها» هستند، که می پندارند «خط چریکی» با مارکسیسم همخوانی دارد! در صورتیکه، «خط چریکی» حتی با «لنینیسم» هم تطابق کامل ندارد. با نوشتن این مقاله ها و نقدها، نگارنده خواهان بیدار کردن چپی است، که تا امروز برای خودش حق پژوهش مستقل و بیرون از چارچوبهای سازمانی و حزبی را قائل نبوده است. و نیز، در پیوند با مقولۀ «ایدئولوژی»، پرسیدنی است، که اگر «لنینیسم»-ایدئولوژی نیست، پس چیست؟ آیا از «لنینیسم» ایدئولوژی تر می توان سراغ داشت؟-«ایدئولوژی» به مفهوم  دستگاه اندیشه ای، که عناصر «دگماتیک» خود را از ملغمه ای از «نچایفشینا»، «بلانکیسم»، «بوناپارنیسم» و مارکسیسم (شیر بی یال و دم و اشکم) گرفته است و برای توجیه خودش، دست به هر کاری می زند-از تحریف واقعیات گرفته، تا دزدی ادبی، تا لجن پراکنی علیه مخالفان خودش، تا راهزنی، ترور و مزدوری برای امپریالیسم. همۀ این موارد را با سند و مدرک می توان نشان داد و ما باهم به آنها نگاهی خواهیم انداخت.

  برخی ها نیز از جو موجود سوءاستفاده نموده اند. اینان ضمن آنکه خودشان را از دوران کودکی مارکسیست-لنینست معرفی می نمایند، بگونه ای پوشیده و زیرجلکی دیدگاههای مارکس-انگلس را مردود می دانند و می کوشند با تفسیرهای خودشان اساس دستگاه اندیشۀ پایه گذاران سوسیالیسم دانشورانه را چیزی در حد «اکونومیسم» صرف معرفی نمایند و مثلا افاضه می فرمایند، که گویا «کاپیتال» کتابی صرفا اقتصادی است» و مارکسیسم دارای فلسفه نیست و غیره، و جماعت «لنینیست» هم برای چنین اظهارات مشعشعانه ای هورا می کشد! از اینجا دانسته می شود، که اساس دستگاه اندیشۀ مارکس-انگلس را می بایست بازشناخت و با چنین دیدگاهی به بررسی میزان تطابق «لنینیسم» با مکتب مارکس پی برد. در کوتاه سخن، بررسی موشکافانۀ «لنینیسم» به ما نشان می دهد، که این دیدگاه «دگماتیک ترین» دیدگاهی است، که پیله ای به دور اندیشۀ مارکس-انگلس تنیده و جنبش چپ در سرتاسر جهان را تا کنون دچار رکود و شکست نموده است. «لنینیسم»-مارکسیسم نیست، بلکه این ملغمه ای از گرایشهای آنارشیستی در لفافۀ جارهای مارکسیستی می باشد، که کاربردش در هیچ موردی رهگشا نبوده و نمی تواند باشد. این موضوع را در تقابل دو دیدگاه (پلخانوف و لنین) باهم بررسی خواهیم کرد. و لازم به تذکری چندین باره است، که نگارنده از رد دیدگاههای لنین، به رد مکتب مارکس نرسیده ام، بلکه هرچه بیشتر مطالعه و اندیشه می کنم، به همان اندازه نیز «مارکسیست»تر می شوم و پلخانوف برای من نه «دگم»، که پلی به سوی درک بهتر از اساس فلسفه و دیدگاه مارکس-انگلس می باشد. طبیعتا نیز، چون «دگم» نیست، در این یا آن تاکتیک خودش می تواند دارای کژی و کاستی هم باشد، که من در جای خود بدان اشاره کرده ام.

و اما، پیش از آنکه به بررسی دو خط پلخانوف و لنین بپردازیم، به نکتۀ مهمی باید اشاره کنم و آنهم این است، که به گفتۀ لنین، پلخانوف موضع خود-ویژه ای داشت و بارها از منشویکها دور شده بود. ۱( در کنگرۀ ۱۹۰۳ او با اپورتونیسم منشویکها مبارزه کرد. البته دربارۀ  ماجرای همین کنگرۀ دوم و زایش «منشویسم» و «بلشویسم» بحث جالبی خواهیم داشت. ۲) پلخانوف پس از کنگره سردبیری شماره های ۴۶ تا ۵۱ ایسکرا را داشت، که بازهم  علیه منشویکها بود. ۳) در ۱۹۰۴ پلخانوف از برنامۀ آکسلرود در مبارزۀ زمستو پشتیبانی کرده و بدین ترتیب  به پنداشت لنین در برابر اشتباه اساسی وی سکوت نموده بود. (اما می دانیم، که موضع آکسلرود در این باره اشتباه نبود، بلکه لنین و بلشویکها به سکتاریسم دچار بودند). ۴) پلخانوف در بهار ۱۹۰۵ از منشویکها دور شد. ۵) در ۱۹۰۵، پس از انحلال دومای نخست، پلخانوف موضعی کاملا غیرمنشویکی داشت. ۶) در کنگرۀ لندن ۱۹۰۷چه ره وانین تعریف می کند، که پلخانوف با آنارشیسم سازمانی منشویکها مبارزه کرد (لنین، ج ۲۳، ص ۱۳۳). این موضع خود-ویژۀ گئورگی والنتینوویچ پلخانوف تا پس از انقلاب ۱۹۱۷ ادامه داشت. بنا بر این، نظر نادرست مسلط، که می پندارد پلخانوف رهبر منشویکها بود، هیچ پایه و اساسی ندارد، بلکه هم منشویکها و هم بلشویکها تلاش داشتند او را به سوی خودشان بکشانند-گرچه پلخانوف بطور کلی در اردوی منشویکی و همراه «ایسکرا» باقی مانده بود، اما خط او خط منشویکی نبود. پلخانوف «ایسکرا» و «زاریا» را دو تریبون برای تبلیغ و ترویج یافته و تا جایی، که می توانست، به همکاری با این دو نشریه ادامه داد. و درضمن، مارتوف رهبر منشویکها بود، نه پلخانوف- همان مارتوفی، که در «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» همراه لنین در کمیتۀ مرکزی فعالیت می کرد و در کنگرۀ دوم ح س د ک ر از لنین جدا شد.

پلخانوف و لنین- دو دیدگاه

بخش نخست

 

دربارۀ ملی گرایی و پیوند آن با سوسیالیسم

پلخانوف و شووینیسم روسی

معمولا لنین با مخالفان و رقیبان خودش از موضعی تخریبی برخورد می کرد و برای هرکس برچسب و شایعه ای را درست می کرد. اینگونه برخوردها را حزب توده هم وارد جنبش چپ ما نموده است: تربچه های پوک و … در بررسی دیدگاههای پلخانوف و لنین به فاکتها و برخوردهای تخریبی-آنارشیستی لنین می پردازیم. یکی از این برخوردهای دروغپردازانه و ناجوانمردانۀ لنین را درلجن پراکنی های او دربارۀ موضع پلخانوف و اتهام «شووینیسم روسی»، و مقایسۀ موضع خود لنین، در نگاه به فاکتهایی دربارۀ وابستگی او به محافل امپریالیستی ژاپن و آلمان می توان دریافت. و این در اصول منطق، در ردیف «مغالطات» قرار دارد و «خلط مبحث» نامیده می شود: هنگامیکه به لنین ایراد می گرفتند، که چرا برای امپریالیسم ژاپن و آلمان مزدوری می کند، او مخالفان خودش و بویژه رقیب اصلی خودش (پلخانوف) را «سوسیال-شووینیست» می نامید. یعنی اینکه، از نظر لنین، اگر نخواهیم با محافل امپریالیستی برای سرنگونی رژیم خودکامۀ خودمان همکاری کنیم-یعنی همین ماجرایی، که امروزه برخی از چپهای بریده و انقلابیان دیروزی، همراه محافل مشکوک خواهان «بمباران دمکراتیک» کشورمان بوسیلۀ نیروهای ناتو هستند-، اگر مخالف چنین  سیاست خائنانه ای («پاروژنچستو») باشیم، به معنی این است، که ما «سوسیال-شوینیست» می باشیم!!! در این صورت، می بایستی اثبات شود، که سوسیالیستهای مخالف «بمباران دمکراتیک» ناتو، تایید کنندۀ سیاستهای داخلی حاکمیت ارتجاعی کشور خودی نیز می باشند. می دانیم، که چنین وصله ای به ما نمی چسبد، بلکه اینگونه حمایتهای پوشیده از ارتجاع داخلی را بیشتر نزد کسانی می توان یافت، که به ارکان ایدئولوژیک ارتجاع حاکم کاری ندارند.

پلخانوف هرگز مبارزۀ سیاسی با رژیم تزاری را فراموش نکرده بود، بلکه در هر عرصۀ حقوق اجتماعی و فرهنگی، به افشای سیاستهای رژیم تزاری می پرداخت.

۱-پلخانوف در مبارزه با تیخومیروف

گئورگی والنتینوویچ پلخانوف در پاسخی همه سویه به دستگاه اندیشۀ تیخومیروف و جزوۀ وی زیر فرنام «چرا دیگر انقلابی نیستم»، از جمله گرایش این انقلابی پیشین به پرستش تزار را سخت مورد انتقاد قرار داده و چنین نوشته بود:

«بما می گفتند، که «وظایف ملی» ما خواهان آزادسازی مولداوی و والاهی می باشد[والاخ ها دوک نشین سده های ۱۴ تا ۱۹ میلادی و جزو رومانی بودند.مترجم.]. ما برای این آزادسازی جنگیدیم، ولی هنگامی، که آنرا به دست آوردیم، خودکامگی ما توانست رومانی ها را به دشمنان ما تبدیل کند. آیا برانگیختن آنها برعلیه روسیه به معنای همکاری برای گسترش «وظایف ملی» روسیه بود؟

بما می گفتند، که آزادسازی صربستان در پوشش «وظایف ملی» ما، گریزناپذیر است. ما به همکاری پرداختیم، اما سیاست تزاری صربها را به آغوش اتریش-مجارستان هل داد. آیا این به پیشبرد وظایف یادشده یاری رساند؟

بما می گفتند، که منافع روسیه آزادسازی بلغارستان را ایجاب می کند. خون بسیاری از روسها به این خاطر ریخته شد، و اکنون، در سایۀ سیاست «مستحکم» و «پابرجا»ی حکومت ما، بلغارها از ما متنفرند، همانگونه که از سنگدلترین سرکوبگران خود متنفرند. آیا این به نفع روسیه است؟ هرکشوری برای حل مسائل ملی، ناگزیر از یک شرط است: توافق «مستحکم» سیاست حکومت و منافع کلی آن. اما در کشور ما چنین شرطی وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد، زیرا سیاست ما در وابستگی کامل به تخیلات امپراتور می باشد. الیزابت با فردریک پروسی می جنگد- و روسیه مجبور است فکر کند، که جنگ ازبرای مسائل ملی او انجام می شود. بفرمائید، پتر سوم، که به تخت تکیه می زند، هنوز ولیعهد بود، که با روسیه خائنانه رفتار کرد، و سربازان روسی بیدرنگ پس از نبرد علیه فردریک، بسرعت بسوی او می روند. و آیا شهروندان روس مجبورند فکر کنند، که چنین رفتاری را مسائل ملیشان طلب می کند؟ وگرنه بگذار آقای تیخومیروف جزام خودکامگی پاول یا نیکلای را به یاد بیاورد، که می پنداشت مهمترین مسالۀ ملی روسیه شامل نقش خدشه ناپذیر ژاندارم اروپا می باشد. چه سودی روسیه از لشگرکشی به لهستان به دست آورد؟ چند سال پس از این لشگرکشی، حضرت فراموش ناشدنی(نیکلای اول) از یکی از لهستانی ها پرسید: چه کسی پس از یان سوبسکی ابله ترین پادشاه لهستان بود؟ و چون همسخن وی نمی دانست چه پاسخی بدهد، گفت: من، چون من وین را هم ناهنگام نجات دادم. اما خوب، حماقت اعلیحضرت پادشاه لهستان و امپراتور روسیه نمی توانست بیشترین بازتاب زیانبار را بر منافع روسیه نداشته باشد.

مهمتر از همۀ وظایف ملی ما، به دست آوردن نهادهای سیاسی آزادی است، که برای آنها نیروهای میهن ما، سرانجام، دیگر بازیچۀ دستان کدام تاجدار کیت کیتیرچ نشوند».

اکنون از خواننده می پرسیم: آیا چنین کسی (پلخانوف)، که اینگونه سیاست تزاری را در ایفای نقش ژاندارم و پاسدار ارتجاع در اروپا به نقد می کشد و به تیخومیروف انقلابی پیشین و مجیزگوی بعدی تزار چنین پاسخ می دهد، کسی که  نمی خواهد عامل فشار بر مردم کشورهای دیگر باشد، بلکه به دنبال دوستی با آنان می باشد، آیا چنین کسی می تواند «شووینیست» باشد؟

امکان دارد مخالفان ما، پس از روشن شدن این نکته، برچسب «شووینیستی» به پلخانوف را نه متعلق به سالهای پایانی سدۀ نوزدهم، بلکه به سالهای آغازین سدۀ بیستم و همچنین دوران انقلاب ۱۹۱۷ مربوط بدانند. در واقع نیز، بیشترین آزیتاسیون در این باره را به همان دوران انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ مربوط دانسته اند. بلشویکها به رهبری لنین، چنین تبلیغات ناجوانمردانه ای را برای لاپوشانی وابستگی لنین، تروتسکی، پارووس، رادک و … به محافل امپریالیستی به کار می بردند. ما به اینگونه موارد می پردازیم.

در اینجا بایستی بر این نکتۀ بسیار مهم انگشت گذارده و روشن کنیم، که اصولا دیدگاه لنینیستی سرسپردۀ احزاب توده ایستی سرتاسر جهان به شوروی از نگاه کردن به این آثار ارزشمند پلخانوف پرهیز داشت، و چرا پرهیز داشت: هنگامیکه تانکهای شوروی وارد لهستان شدند، هنگامیکه رومانی،بلعارستان، مجارستان و چکسلواکی از ۱۹۵۲ تا ۱۹۶۸ زیر چکمۀ سربازان روس قرار گرفتند، هنگامیکه جریان بهار پراگ و الکساندر دوبچک پیش آمد، ما بازهم با سیاست سلطه و ژاندارمی روسیه روبرو شدیم- اما این بار در چهره و توجیه ایدئولوژیک نوینی به نام «لنینیسم». کسی که فعال چپ است و این ادبیات را کاوش می کند (البته اگر دسترسی به چنین ادبیاتی داشته باشد)، مسلما به این نکته می رسد، که پلخانوف مطرح کرده بود و درک خواهد کرد، که جنبش اتحادیۀ کارگری لهستان و رهبری لخ والنسا، در واقع، پاسخی بود به چنین سیاستی-سیاست قیم مآبانۀ شوروی. این آن دستگاه اندیشه ای است، که چپ ما باید آنرا عمیقا بشناسد و نقد کند. در همین راستاست، که با رویدادهای افغانستان روبرو می شویم و خط «راه رشد غیرسرمایه داری» را در آینۀ همین سلطه گری و «سوسیالیسم فرمایشی» می توانیم ببینیم و فاجعه ای را، که هم اکنون افغانستان و منطقه را در خود فرو برده است، بهتر دریابیم. «لنینیسم» را باید بشناسیم.

همچنین می بایست به این نکتۀ روشن در سیاست عملی امروزی جمهوری اسلامی اشاره کنیم، که معمولا در نقد چپهای ما جایی ندارد- دخالتهای نادرست جمهوری اسلامی در فلسطین، لبنان، سوریه و … تا کنون بیشترین ضربه ها را به منافع ملی ما و روابط مردم ما با مردم کشورهای منطقه وارد اورده است. بتازگی آخوند بیمقداری به نام حجت الاسلام طائب سوریه را مهمتر از حفظ خوزستان دانسته است. در پاسخ به چنین سیاستهایی می توانیم سخنان گئورگی پلخانوف را تکرار کنیم:

بما می گفتند، که «راه قدس از کربلا می گذرد»، «وظایف ملی» و مذهبی مردم ما در آزادسازی لبنان و فلسطین می باشد. سپاه پاسداران و بسیج ما برای این سیاست جنگیده اند و نتیجه اش، افزون بر هدر دادن منابع ثروت ملی ما، تبدیل کردن مردم منطقه به دشمنان ما شده است. آیا برانگیختن آنها برعلیه ایران به معنای گسترش «وظایف ملی» و مذهبی ایرانیان بوده است؟

بما می گفتند، که آزادسازی سوریه در پوشش «وظایف ملی» ما می باشد و گریزناپذیر است. اما سیاست ولایت فقیه مردم منطقه را به آغوش فاناتیسم مذهبی و امپریالیسم هل داده است. آیا این به پیشبرد وظایف یادشده یاری رسانده است؟ خون بسیاری از ایرانیان در پیاده کردن اینگونه سیاستها ریخته شده است، و اکنون، در سایۀ سیاست «مستحکم» و «پابرجا»ی حکومت ما، فلسطینی ها، لبنانی ها، عراقیها، سوریه ای ها و … از ما متنفرند، همانگونه که از سنگدلترین سرکوبگران خود متنفرند. آیا این به نفع مردم ایران بوده است؟

برخورد شووینیستی می تواند خودش را در قالبهای گوناگونی توجیه و بازتولید کند. مهم این است، که در پس توجیهات ایدئولوژیک، به خط حرکتی اصلی سیاستها بتوانیم پی ببریم. شووینیسم اسلامی، شووینیسم سلطنت طلبانه و حتی شووینیسم در پردۀ فریادهای مارکسیستی از نوع شوروی (لشگرکشی به مجارستان، چکسلواکی، افغانستان) در همان خط اصلی مشترک هستند: سیاست در خدمت سرکوب مردم

۲- جنگ روسیه-ژاپن و تقابل دو دیدگاه

در مارس ۱۹۰۵ پلخانوف سرانجام به آرزوی دیرینۀ خود جامۀ عمل پوشاند و ارگان خودش «یادداشتهای روزانۀ سوسیال-دمکرات گ.و.پلخانوف» را منتشر کرد، اما این نشریه نمی توانست با نشریات منشویکی «ایسکرا» و بلشویکی «پرولتاری» و «وپریود» رقابت کند. با اینهمه، منشویکها در برابر «یادداشتهای روزانۀ سوسیال-دمکرات» سکوت کرده و حتی مزاحم انتشارش می شدند

مخالفت پلخانوف با جنگ طلبی تزار در دوران انقلاب ۱۹۰۵

تاکتیک بلشویکی «پاروژنچستو» تا مرز خیانت و جاسوسی

روزنامۀ «ایسکرا»، که در زمان جنگ روسیه-ژاپن در دست منشویکها بود، خواهان برقراری صلح با ژاپن، سرنگونی تزاریسم و فراخواندن مجلس موسسان شده بود و تاکتیک بلشویکی «پاروژنچستو» (خواهان شکست تزاریسم بودن، حتی از راه همکاری با ژاپن) را به شدت رد می کرد. از همین روی، منشویکها در کنفرانس پاریس شرکت نکردند. آن کنفرانس برای احزاب انقلابی و اپوزیسیون روسی در پاییز ۱۹۰۴ با پشتیبانی سازمان جاسوسی ژاپن برگزار شده بود.

موضع تروتسکی در تطابق با موضع لنین

تروتسکی هنگامیکه برای شرکت در کنگرۀ ح س د ک ر به خارج آمده بود، در لندن در آپارتمان آکسلرود، دیچ و زاسولیچ اسکان داده شد. او، که در آن دوران جوان کم تجربه ای بود، شبها می نشست و از مباحث رفقای تازه بهره می برد و روزها نیز می کوشید موضعی موافق اعضای گروه «آزادی کار» را داشته باشد. در آن دوره لنین پیشنهاد کرده بود تروتسکی را به هیات تحریریۀ «ایسکرا» بپذیرند، اما پلخانوف سواد و سبک نگارش تروتسکی را برای دبیری هیات تحریریه نپسندیده بود و بدین ترتیب، تروتسکی نتوانست از نردبان ترقی «ایسکرا» بالا رود. اما پس از انشعاب در کنگره، تروتسکی، که هنوز می کوشید جایی برای خودش در میان «عولها» (پلخانوف و یاران گروه «آزادی کار» را اینگونه می نامیدند) دست و پا کند، با پشتیبانی مارتوف دوباره به هیات تحریریۀ «ایسکرا» راه یافت. این بار، افزون بر سبک ناخوشایند نگارش، ناپختگی تروتسکی نیز مزید بر علت شده بود و چند مقاله از او با موضعی نادرست به چاپ رسیدند: تروتسکی اعلام داشته بود، که گویا بورژوازی از جنگ با ژاپن و آلمان سودی ندارد. همین موضع پلخانوف را بشدت خشمگین نمود، بگونه ای، که اعلام نمود: از این پس یا جای من در این هیات تحریریه است، یا جای تروتسکی. بدین ترتیب، تروتسکی برای بار دوم از هیات تحریریۀ «ایسکرا» اخراج شد و سپس آرام-آرام خودش را به مواضع لنین و بلشویکها نزدیک نموده و کار را به جایی رساند، که  در اکتبر ۱۹۱۱  در وین به استخدام پلیس مخفی اتریش درآمده و منابع مالی برای انتشار روزنامۀ «پراودا» را با کمک یکی از روسهای مزدور و جاسوس شناخته شدۀ اتریش به تبلیغ برای اتحاد آلمان-ژاپن و برای شکست اتحاد روسیه، فرانسه به دست آورد.

گزارش کارگزاران برون مرزی دپارتمان پلیس

فعالیت تروتسکی

بویژه محرمانه

«برونشتاین، با نام مستعار تروتسکی، لئون، زاده شده در ۲۶ اکتبر ۱۸۷۸ در گروموکل، پسر داوید و آنا پولانسکی. در فوریۀ ۱۹۱۱ برونشتاین به وین سفر کرد و در وینبرگ گاسه، ۴۳ همراه با همسرش به نام سه دُوا سکنی گزید. آنها اتاق کوچکی داشتند و همیشه سیر نبودند. ناگهان برونشتاین به آپارتمان دیگری نقل مکان می کند و در مکان آسوده تری منزل می گیرد، در  آینزیدلای گاسه ۹٫ او آغاز به انتشار روزنامۀ «پراودا» می کند، که در  زمانهای نامعین منتشر می شود. زمانی این روزنامه بزور وجود داشته و انتشارش بکلی پشتیبانی نمی شد. اما ناگهان خوشبختی به تروتسکی و «پراودا»ی او رو می کند و این روزنامه، که شماره هایش تقریبا در هیچ جا دیده نمی شدند، در همه جا پخش می شود. پخش آنرا  انتشارات خلقی کتاب

Volksbuchhandlung

به عهده می گیرد، که در تسومپندورفر شتراسه، ۱۸ قرار دارد. مدیر این انتشاراتی ایگناتس براند می باشد. این ایگناتس براند شهروند اتریش جاسوس مشخص بخش سیاسی پلیس وین می باشد، و خود برونشتاین در اکتبر ۱۹۱۱ از طریق او جاسوس همان بخش پلیس می شود، با حقوق ۳۰۰ کرون در ماه. در این خدمت خودش او همزمان با راکوفسکی نیز همکاری می کند، که یکی از جاسوسان مهم پلیس سیاسی اتریش در بالکان بوده است. برونشتاین کارش را به عنوان سردبیر «پراودا» و جاسوس پلیس اتریش تا ۶ نوامبر ۱۹۱۴ ادامه داد،-تا زمانی، که دولت اتریش او را به پاریس فرستاد، تا او بتواند در آنجا شاهکارهای خودش را ادامه دهد. باید متذکر شوم، که او توانست بیش از سه ماه پس از اعلام جنگ، بدون هیچ مشکلی در وین بماند، گرچه او شهروند روسیه می باشد. چرا؟ روشن است. برونشتاین، که در ۲۰ نوامبر ۱۹۱۴ در پاریس سکنی گزیده بود، در آنجا روزنامۀ «ناشه سلُوا» (سخن ما) را به زبان روسی منتشر می کرد، ارگان صلحی، که به هر قیمت شده، اغلب از دولت اتریش در روزنامۀ خودش دفاع می کرد. بنا بر تصویب دولت فرانسه در ۱۵ سپتامبر ۱۹۱۶ «ناشه سلُوا» بسته شد، و در رابطه با برونشتاین، که دربارۀ نقشش در پاریس، احتمالا، گزارشهای مربوطه  دریافت شده بودند، تصمیم اخراجش گرفته شده بود. او، که از نمایندگی سوئیس اجازۀ سفر و حضور در کنگره را دریافت نکرده بود، در ۳۱ اکتبر ۱۹۱۶ به مرز اسپانیا رفت. از آنجایی، که دولت اسپانیا نیز نمی خواست او را در خاک خود بپذیرد، برونشتاین مجبور شد به آمریکا برود. هنگامی، که برونشتاین به مادرید رسید، دستگیر و به کادیس فرستاده شد، جایی، که به کشتی نشانده شد. روز سفر به اسپانیا، او با خودش ۱۵۰۰۰ فرانک فرانسه و اسپانیا را داشت» [دستنوشتۀ آلکسینسکی]. اصل مدارک سری یاد شده در آرشیو بخش جاسوسی برون مرزی دپارتمان پلیس امپراتوری روسیه بوسیلۀ کمیسر دولت موقت، س.و. سواتیکوف در سال ۱۹۱۷ پیدا شد، هنگامی، که وی به بازرسی نهادهای برون مرزی روسیه پرداخته بود. اصل آنرا تایید می کنم. س. سواتیکوف.

توضیحات

ل. تیخومیروف، یکی از رهبران برجستۀ نارودنیک،عضو کمیتۀ اجرائی سازمان تروریستی «نارودنایا ولیا»(ارادۀ خلق)، که تزار را وادار به پنهان شدن در گاتچینا کرده بود، پس از سالها فعالیت زیرزمینی و سردبیری نشریات نارودنیکی، پس از ترور الکساندر دوم در ۱ مارس ۱۸۸۱ و آغاز سرکوب شدید سازمان «نارودنایا ولیا»، به همراه بسیاری دیگر، مجبور به فرار به خارج از کشور شد. و اما، این تیخومیروف بود، که نامۀ کمیتۀ اجرائی «نارودنایا ولیا» را به الکساندر سوم نوشت. و باز، این تیخومیروف بود، که از پیشگاه تزار الکساندر سوم درخواست بخشش کرده، جزوۀ معروف خودش را زیر فرنام «چرا دیگر انقلابی نیستم» نوشت. وی به مسکو بازگشت و سردبیری روزنامۀ سلطنت طلب «موسکوفسکیه ودوموستی» (اطلاعات مسکو) را به عهده گرفت. بدین ترتیب، تیخومیروف، انقلابی دیروزی، نه در بین هواداران تزاریسم از احترام برخوردار شد و نه در بین انقلابیان روسیه جایگاهی داشت. وی پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، تنها و بی سروسامان مانده بود. رفقای حزبی و آشنایان وی از سازمانهای دیگر او را به مشروب و نهار دعوت می کردند و او حتی جای خواب درستی برای خودش نداشت.

قلم شیوای تیخومیروف را این بار بلشویکها به خدمت گرفتند و با پرداخت یک بطر ودکا و ناهاری چرب و نرم، یکی دو مقاله علیه پلخانوف را از وی بیرون کشیدند. برخی ها این را درست نمی دانند و نوشتن آن مقاله های پس از انقلاب را ابتکار خود تیخومیروف، گونه ای انتقامگیری دیرینه و پاسخگویی به این نقد پلخانوف ارزیابی کرده اند. اما، به هر روی، نوشتن آن مقاله ها رایگان نبود. و اگر این اتهام درست باشد، باید افسوس خورد، که برخی ها چه ارزان خود را می فروشند، آنهم دوباره و چندباره!

هنگام انشعاب در سازمان «زملیا ئی ولیا»، تیخومیروف نقش برجسته ای را همراه موروزوف برای پیروزی خط ترور بازی کرده بود. و باز همین تیخومیروف بود، که پس از کشته شدن استپنیاک-کراوچینسکی در تصادف با قطار، جای او را در هیات تحریریۀ «وستنیک نارودنوی وُلی» پر کرده و به مخالفت با درج مقالات مارکسیستی پلخانوف در ارگان حزب خودشان برخاست. دو دبیر دیگر: سردبیر، پتر لاوروویچ لاوروف، و ماریا اوشانینا، مانند کراوچینسکی روابط دوستانه ای با پلخانوف داشتند و مقالات پلخانوف را با گرایش مارکسیستی می پذیرفتند، اما تیخومیروف چنین نبود.