خاطره ای از روستای “شاه سوار” تابستان سال۶۲

بعد از ماموریتی چند روزه در اطراف شهر سنندج، شب را در این روستا که در منطقه ای بینا بینی به لحاظ امنیتی، واقع شده بود، سپری کرده و استراحت خوبی داشتیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، بعد از صرف صبحانه ای ساده و مختصر، فرصت را غنیمت شمرده و از آن هوای گرم و دلچسپ استفاده کرده و همراه عثمان احمدی (ئاره نان) و وریا احمدی ( ئاره نان) هر سه برای آب تنی و لباس شستن عازم رودخانه بالاتر از آبادی شدیم. آخر با وجود آن همه منابع طبیعی و ثروت در ایران، در بیشتر روستاهای کردستان نه برقی وجود داشت و نه حمام و نه امکاناتی که نیازهای اولیه انسان را برآورده کند. ما هم به ناچار مجبور بودیم که از طبیعت و داده های آن استفاده کرده و نیازهای خود را برآورده سازیم. با توجه به اینکه حضور ما در چنین روستاهایی موقت بود، این امکان وجود نداشت تا خود به ساختن حمام و دیگر امکانات بهداشتی اقدام کنیم.

در کنار رودخانه آتشی برپا کرده و چند تکه سنگ را دور آن چیده و یک حلب بیست لیتری پر شده از آب را روی آن جای دادیم. به این ترتیب، “دیوترم” ما آماده شده بود. از تکه سنگی تخت هم مانند تشت برای شستن لباس ها استفاده میکردیم. در این میان هم از آواز خواندن، شوخی و بحثهای جدی هم غافل نبوده و لحظات جالبی را با همدیگر سپری کردیم. بعد از حمام کردن و شستن لباسها، تقریبا دور و بر نهار شده بود و با احساسی خوب و دلپذیر، سرحال و قبراغ، عازم روستا شدیم.
به اولین خانه ها که رسیدیم، صلاح میرزایی (صلاحه سور) را دیدیم که در زیر سایه یک درخت کوچک نشسته و انگار منتظر کسی بود. صلاح وقتی ما را دید از جایش بلند شد و به طرف ما آمد و پرسید: کجا بودید؟ و ما هم برایش ماجرا را توضیح دادیم. صلاح گفت: آها. پس باید خیلی گرسنه باشید؟ ما هم هر سه حدس او را تایید کردیم. انگار جواب ما او را خوشحال کرده بود اما تلاش میکرد که جدی باشد و دستش رو نشود. قابل ذکر است که صلاح یکی از بهترین دوستان صمیمی هر سه ما بود و معمولا هم با همدیگر شوخی کرده و گاها هم اگر فرصتی پیش می آمد، همدیگر را سرکار میگذاشتیم. اینکه صلاح منتظر ما بود، طبیعی بود اما نحوه رفتارش آدم را به شک می انداخت. به هر حال، گفت: همه بچه ها را در جهت صرف غذا در روستا، تقسیم کرده ایم. من متوجه شدم که شما نیستید، خانه ای را برایتان در نظر گرفته ایم و کسی را آنجا نفرستاده ایم. صاحب خانه منتظر شما است. بعد ادامه داد و گفت: حالا دنبال من بیایید. ما هم قبول کرده و بدنبالش به راه افتادیم. نرسیده به خانه مورد نظر، صلاح خانه ای را به ما نشان داد و گفت دروازه آنطرف دیوار است. به این شکل، ایشان وظیفه خود را در قبال ما انجام داده و ظاهرا دنبال کار خودش رفت.

دم درب خانه مورد نظر، با پیرمردی مواجه شدیم که روی تخته سنگی نشسته و دو عصا را در کنار خود داشت این نشان میداد که ایشان از هر دو عصا برای راه رفتن استفاده میکند. البته با توجه به کهولت سن و ناتوانی جسمی، سرحال به نظر می آمد. به محض رسیدن به پیرمرد، ما هر سه سلام کردیم و خواستیم احوالش را بپرسیم اما او اصلا انگار نه انگار که ما را دیده و جواب ما را هم نداد و فقط با اخمهای توی هم رفته نشان میداد که از دیدن ما خشنود نیست. به دم در آنها که نزدیکتر شدیم زبان پیرمرد باز شد و پرسید کجا؟ ما هم در جواب گفتیم که همه دوستان ما در دیگر خانه های روستا تقسیم شده اند و ما هم سهم خانه شما هستیم. پیرمرد گفت: بیخود. شما اصلا حق ندارید در خانه مرا باز کنید. ما هم در حالی که از آن وضعیت و برخورد آن پیرمرد یکه خورده بودیم، گفتیم: خب. ما که اولین بار است با شما آشنا میشویم و در حق شما هم هیچ جسارتی نکرده ایم دلیل خشم و عصبانیت شما چیه؟( واقعیت این بود که ما اکثریت پیشمرگان کومه له، در برخورد با مردم روستا ها و زندگی آنها، با نهایت احساس مسئولیت و دقت برخورد کرده و تلاش همیشگی ما سنجیدگی و دقت و دلسوزی نسبت به آنها بود. متقابلاً مردم هم ضمن محبت بی دریغ و دوستانه، با تمام توان و ظرفیت خود از ما حمایت و پشتیبانی کرده و به ما دلگرمی و امید میدادند. خیلی از آنها خصوصی ترین مسائل زندگیشان را با ما در میان میگذاشتند که این خود، نشانه نزدیکی و اعتماد آنها به ما بود. از طرفی هم تقویت، دفاع و پشتیبانی مردم باعث شده بود که ما در مقابل نیروهای سرکوبگر تا دندان مسلح رژیم اسلامی، مقاومت کنیم و گرنه ادامه فعالیت ما تقریبا غیرممکن بود.) بعد ادامه دادیم که ما دوست داریم که از نزدیک با شما آشنا شویم و با توجه به اینکه شما ذهنیت غیر واقعی از ما دارید، این فرصت مناسبی خواهد بود. پیرمرد انگار چیز زیادی برای گفتن نداشت، گفت: حالا که می آیید تو خب عیب ندارد اما زنم به من حرام، اگر بگذارم یک لقمه نان من از گلوی شما پایین برود. از اینکه گفت زنم به من حرام، خنده مان گرفته بود اما میبایست جلو آن را بگیریم تا آبروریزی نشود. آدم توی دل خودش فکر میکرد، آخه مگه میشه این آدم در این سن و سال “فعال” بوده و همسری هم داشته باشد؟
داخل خانه با دیوارهای سیاه و دود گرفته که شدیم، دیدیم خانمی حدوداً بیست تا بیست و پنج ساله، در حال پختن نان بر روی ( ساج) در گوشه ای از اطاق بود. چند بچه قد و نیم قد هم کنارش مشغول بازی با تیکه های خمیر و چوبهای ریزی بودند که به عنوان سوخت مورد استفاده قرار میداد. زن جوان به محض وارد شدن ما، با مهربانی و صمیمیت احوالپرسی کرده و ضمن خوش آمد گویی، از اینکه به خاطر پختن نان وقت نکرده که غذا و چایی حاظر کند، طلب بخشش میکرد. عثمان هم با مهربانی و لبخندهای صمیمانه همیشگی خود، گفت: خواهرم اصلا لازم به زحمت شما نیستیم و تازه، به قول معروف ما مهمان ناخوانده هستیم و موقعیت شما را هم خوب درک میکنیم، راحت باش و ادامه داد، اما راستش از برخورد پدربزرگ تان که خیلی توپش پر بود، با توجه به اینکه، اصلا ما را نمی شناخت و هیچ بی ادبی هم در حق ایشان صورت نگرفته بود، تعجب کردیم. خانم جوان ضمن اینکه به سخنان عثمان گوش میداد، با یک نوع احساس خجالت گفت: ولی این حاجی پدر بزرگ من نیست. ایشون شوهرمه. چی؟ انگار هر سه ما یک سوال داشتیم. مگه میشه؟ با خود فکر میکردیم که شاید این خانم شوخی میکنه. زن جوان ادامه داد: میدونم باور نمیکنید و حق هم دارید اما این واقعیتی است تلخ و ناخوشایند.
من زاده این طرفها نیستم و از روستای دوری می آیم و با یک آه ادامه داد: آره خواهر بزرگم زن پسر حاجی است و سالهاست با هم زندگی میکنند و بچه های بزرگ هم دارند. شاید همین ازدواج خواهر بزرگم با پسر حاجی باعث بد بختی و سیه روزی من شد. البته منظورم این نیست که خواهرم یا شوهرش مقصر هستند اما ازدواج آنها بود، که پای حاجی را به خانه ما باز کرد و بعدها هم از من “خواستگاری ” کرد.
در واقع تنها کسی که نظرش برای هیچکس اهمیت نداشت، من بودم. به من دیکته شد که باید زن این آقای محترم شوم در شرایطی که حتی معنای زن و شوهر شدن را به درستی نمیفهمیدم. تازه اگر هم میفهمیدم، فرقی نمیکرد کسان دیگری بودند که سرنوشت مرا رقم میزدند. من فقط یک مجری بی چون و چرا بودم. کسی به احساسات و علایق من اهمیتی نمیداد و اصلا برایشان هم مهم نبود که چه جهنمی در انتظار من است. ملای محل، هم به نمایندگی حاجی و هم از طرف خانواده ام اهرم فشار سنگین تر و غیر قابل تحمّل تری از بقیه بر روح و روان من بود. مخالفتهای من، نه برای ملا و نه برای بقیه پشیزی ارزش نداشت و هیچکس آن را جدی نگرفت. حاجی کماکان در گوشه خانه و در نزدیکی درب اطاق به حالتی آماده باش و در عین حال مضطرب و ناراضی، نشسته بود و گاه گاه زیر لب چیزهایی میگفت.
زن جوان در حالی که اشک از چشمهایش جاری بود میگفت شما فکر کنید وقتی من به دنیا آمده ام شاید حاجی بین شصت و پنج تا هفتاد سالش بوده ما بیشتر از دو نسل با هم اختلاف سن داشته و خواسته ها و نیازهای متفاوتی داریم. ما تاکنون حتی برای یک لحظه هم، قادر به درک همدیگر نبوده ایم. بعضی وقتها به آن دختران و زنان بخت برگشته ای فکر میکنم که خود را به آتش میکشند و یا به هر شکل دیگری به زندگی پر مشقت خود پایان میدهند. من واقعاً می فهمم چرا آنها از زندگی خود بیزار میشوند اما من حتی آن امکان را هم ندارم. تا چشم باز کردم بچه دار شدم و حالا سرنوشت این بچه های معصوم هم به سرنوشت من گره خورده است.
حاجی همچنان در همان نقطه قبلی نشسته و از اینکه زنش با ما درد دل میکرد، به شدت حرص میخورد و هر از چند گاهی، خلط گلویش را به بیرون پرت میکرد.
زن جوان و بی پناه همچنان از فرصت پیش آمده، استفاده کرده و به باز گو کردن درد دلهایش ادامه میداد. گفت شنیده ام که کومه له از حقوق ستم دیدگان و زنان در مقابل ستمگران و زور گویان دفاع میکند اما حاجی از کومه له خوشش نمیآید و میگوید که آنها ( دختر و پسر) با هم قاطی زندگی میکنند و این خلاف شرع است. از نظر حاجی اینکه شما با همدیگر در کلیه فعالیتهای تان شرکت میکنید، حرکتی زشت است و به همین دلیل ساده هم از شما خوشش نمیاید و علاقه ای هم به دیدار شما ندارد. که خودتان هم در بدو ورود متوجه شدید. تازه کسانی مثل حاجی از اینکه شما از حقوق زنان و دیگر محرومین دفاع میکنید، نگرانند و از ترس از دست دادن موقعیت برتر خود، به شدت در هراس هستند.
یک آن، زن جوان به خود آمد که ما مهمان آنها هستیم و یادش آمد که میبایست مورد پذیرایی واقع میشدیم. این بود که گفت خواهش میکنم تا من کارم تمام میشود، شما حداقل برای اینکه بیشتر گرسنه نمانید، یک لقمه نان تازه بخورید. ما هم قبول کردیم و ایشان یک نان گرم را از روی ساج برداشت و به من داد. منهم بدون توجه به قسم حاجی در آغاز آشنایی، نان را به سه تکه قسمت کرده و هر تکه را به دست یکی دادم. خوشمزه گی نان از طرفی و گرسنگی ما از طرف دیگر باعث شد که بدون توجه به اوضاع خانه و اتفاقات موجود، از وضع و حال حاجی هم غفلت ورزیم. اما ناسزا گویی های حاجی نسبت به ما که کاملا واضح و بی تعارف بود، ما را به خود آورد و چرتمان را پراند. تازه یادمان افتاد که حاجی قسم خورده بود که زنش به او حرام اگر بگذارد نان از گلوی ما پایین رود. حالا کار از کار گذشته بود. ( هرچند ایشان ” شتر دیدی ندیدی ” برخورد میکرد و آن قانون شرعی را در مورد خودش خیلی هم جدی نمیگرفت.)
من به عنوان ریش سفید جمع، چند دفعه تلاش کردم که با توضیح دادن صمیمانه حاجی را آرام کنم اما حاجی ضمن ادامه دادن به فحشهایش به من، یواش یواش میچرخید و پشتش را به من میکرد و با این حرکتش، ضمن بی احترامی به من، نبودن علاقه خود را به توضیحاتم را هم نشان میداد. من و حاجی هر دو عملا بازیگر یک نمایشنامه دراما – کمدی برای بقیه حضار شده بودیم. خنده های عثمان و وریا و حتی زن جوان گویای این واقعیت بود. حاجی خطاب به من: پدرسوخته خجالت نمیکشه آخه بی ادبی هم حدی داره ( عای، گه مال باوک، دانارزی، حه یا و شعوریش حه دیکی هه یه) و مرتب هم این چند جمله را تکرار میکرد. بقیه هم از خنده ریسه میرفتند و ظاهرا مشکلی با این ماجرا نداشتند.

نان پختن زن حاجی که تمام شد، تصمیم گرفتیم که از آنجا برویم اما او اجازه نداد و به اصرار ما را وا داشت که بمانیم و غذا بخوریم و ما هم قبول کردیم. اما هر چند حاجی آرامتر شده بود، با این وصف، یکی از بد ترین لحظات زندگی خود را تجربه میکرد.
.
از در که بیرون آمدیم صلاح را دیدیم که قهه قهه میزد و کنجکاو بود که چه بر ما گذشته است و از چگونگی پذیرایی از ما سوال میکرد. ما متوجه کل طرح صلاح شده بودیم و در واقع ما را به آن خاطر آنجا فرستاده بود که کمی از اذیت شدن ما دلش خنک شود. ما هم هر سه او را دنبال کرده و کمی به حسابش رسیدیم. بعد از آن هر چهار نفر مثل همیشه پر انرژی و سرحال پیش دیگر دوستانمان برگشتیم.

از آن پس، حدود چند ماه ما به صورت فعال در آن منطقه آمد و رفت داشتیم و بیشتر مردم محل هم از نزدیک شاهد نوع زندگی، رفتار و برخورد ما با همدیگر و با خود آنها بوده و شناخت بیشتر و همه جانبه تری از ما پیدا کرده بودند تا جایی که حتی حاجی را هم نسبت به ما خوشبین کرده بود. بعد ها شنیدم که موقعی که پیشمرگان به آن روستا میرفتند، حاجی یا خودش لنگان لنگان میرفت و یا کسی را می فرستاد که چند نفر از آنها را به خانه خودش دعوت کند و نه تنها دیگر فحش نمیداد بلکه با صمیمیت و خنده هم با بچه ها برخورد میکرد. اما چیزی که عوض نشده بود سرنوشت آن زن جوان بود که ظاهرا کاریش نمیشد کرد تنها چیزی که بهتر شده بود، این بود که حد اقل مورد بی احترامی از طرف شوهر و غیره، قرار نمیگرفت.

کاوه دوستکامی ۲۱ بهمن ۱۳۹۱