نارسیسیزم(بخش چهارم)

                                   ( Narcissism) یا خود شیفتگی       (بخش چهارم)

دوستان عزیز در بخش چهارم مشکل خودشیفتگی به طریق درمان آ ن می پردازیم  که البته لازم به ذکر است تا کنون در این خصوص کتابهای بسیاری نیز انگاشته شده است.

اما باید اذعان داشت که قابل قبول ترین و بهترین نوع درمان خودشیفتگی مراجعه به روانشناس می باشد. ولی عامل مهمی را که باید توجه داشت این است که روانشناس مورد نظر خودش، خود شیفته نباشد. روانشناسی که خودش خود شیفته باشد می تواند خود شیفتگی مراجعه کننده اش را آئینه گونگی کند و به وخامت حال مریض بی افزاید و نیز خود شیفتگی خودش را اغنا کند. دانیل مسترسون در کتاب  Real self  نمونه های بسیاری را در همین زمینه ارائه می دهد و اشاره می کند که روانشناسی که خودش، دچار خود شیفتگی است به مریضش آسیب می رساند ­­­­­­­­­­،  چرا که از طریق همانند او بودن، به مانند او بودن و آنگونه بودن را قادر نیست تقلیل دهد. اما روانشناسی که خود دچار این ضعف نیست و توانائی این را دارد که کودک درون انسان خود شیفته، که سخت منزوی شده و در بخش هائی  از ناخود آگاه فرد زندگی می کند و به خودش اجازه بیرون آمدن به دنیای بیرون را نمیدهد،  به تدریج کشف کند. می توان مدعی گشت که به تعبیری  خود شیفته، خود واقعی اش را در قفسه ای پنهان کرده، دوست داشتنی نیست، چرا که زشت بوده، محبوب و پذیرفته شده و لایق محبت نبوده، در قفسه ای پنهان شده و در  را بسته و عکسی زیبا پشت این قفسه گذاشته که دیگران این عکس را ببینند. اما آن کسی که تجربه محرومیت می کند در فی الواقع همان کودکی است که درون آن قفسه زندگی می کند. اگر رواشناس تجربه کافی داشته باشد به تدریج این تصویر را برداشته و در قفسه را باز می کند و به این کودکِ در انتظار خوش آمد گفته و به او کمک می نماید تا به دنیای بیرون قدم گذارد.

در اینجا از مثالی که یکی از استادانم که برای عریان کردن مشکل خود شیفتگی استفاده می کرد استفاده می کنم…

می گفت: ورود ما به این دنیا مثل فرود یک هواپیما است در یک سرزمین ناشناخته. کانال خروج را به هواپیما وصل می کنند و ما از این هواپیما بیرون می آییم و در سالنی که فضایش مه آلود و ما هیچ شیئی را نمی توانیم تفکیک دهیم( در هنگام تولد چشم ما ابتدا نمی بیند و به تدریج از میان این توده مه آلود تصاویری برای ما نمایان می شود که اولین تصویری که برای ما نمایان می شود همانا زوج عاطفی ما یا مادر ما است). ما مسافر گنگ، مات، بیگانه و غریبی هستیم که به سرزمین ناشناخته ها وارد شدیم.

پس از مدتی اولین تصویری که ما دریافت می کنیم تصویر میزبانی است که در این فرودگاه به استقبال ما آمده است . اگر او با گل، آغوش باز، با لبخند، گرمی و شوق ما را در بر بگیرد ما خود به خود به این سرزمین اعتماد می کنیم و می دانیم که در این سرزمین خبرهای خوش در انتظار ماست. او با مهربانی ما را استقبال می کند و آهسته در گوش ما نجوا می کند که تو همان هستی که من منتظر اش بودم و همیشه در کنار تو خواهم بود تا شناخت دنیائی که وارد آن شدی، وظیفه من هست که تو را بفهمم، حس کنم، زبان گفته ها و نا گفته های تو را بدانم. آنوقت این مسافر با اطمینان و گرمی به سیر و سیاحت سرزمین وارد شده می رود و تمام انرژی روانی اش را صرف یاد گیری کشف  دنیای جدید، رشد و شکوفائی خود می کند.

حال اگر مسافر به فرودگاه رسید که ابتدا مه بود و ابهام و سپس از میان این مه و ابهام صورتی جلوه گر شد که عصبانی و خشمگین بود و انتظارش را نمی کشید یا حتی به صورت یک میهمان زیادی که مزاحم او خواهد بود، مسافر فقط از او سردی و بی تفاوتی و نارضایتی و عدم پذیرش خود را دید،  آنوقت است که از سفر خود پشیمان می شود و اما، راه برگشت به هواپیما بسته، کانال اتصال برداشته شده و هواپیما پرواز کرده.  لذا این مسافر باید از این لحظه و برای باقی ماندن در این سرزمین نوظهور یک کار را انجام دهد و آن  اینکه تمام انرژی خود را صرف  آن کند که میزبان خود را سر آشتی بیاورد. چه کند که او عصبانی نشود چه کند که او شاد شود. در این جاست که این مسافر، خویش واقعیِ خویشتن خود را در این فرودگاه محبوس کرده و به تصویر پردازی می پردازد، هر لحظه از خود موجود خوش رقص و نمایشگری را می سازد که بیننده ی خود را سر حال بی آورد. برای اقامت در این سرزمین ناشناحته و خوشحالی میزبان نا خوشحال و نا خشنود، من خویشتن خود را در قفسه ای محبوس می کند و تصویری زیبا که قابل پذیرش میزبان خود باشد به درب قفسه نصب می کند که میزبان اش این تصویر مورد قبول او را ببیند. می توان گفت: این قصه ی شوم خودشیفته و خود شیفتگی است.

آلیس میلر در کتابی به اسم   Trapped on the Mirroe توضیح می دهد که هر چقدر هوش این میزبان تازه رسیده بالاتر باشد تصویر اش را زیبا تر آرایش می کند.

درمــــان:

روانشناسی، روانکاوی و به خصوص سبک Subject Rulation Therapy، سبکی است که روانشناس تلاش می کند تا خودش را برای مدتی مشخص به جفت عاطفی مراجعه کننده اش تبدیل کند و این بهترین شیوه درمان است. گاه زمانی که روانشناس می خواهد به آن کودک درون قفسه نزدیک شود، آن کودک آنقدر غمگین است که باید از داروهای ضد افسردگی استفاده کرد.  اما اگر این راه پر هزینه و مقدور نیست، تنها شیوه ی مو جود درمان از طریق  T.C.A   است. A یعنی Awareness، بدین معنی است که اول باید از این مشکل در درون خودمان آگاه شویم. C یعنی  Choise  یا انتخاب،  بدین معنی است که باید انتخابات خودمان را بررسی کنیم که چه می توانیم بکنیم که والدین یا باز پروراننده کودک درون خود باشیم.

چه متوانیم بکنیم؟

بهترین کار این است که از آلبوم خانوادگی خودمان، آن عکس زمان کودکی مان را که بیشتر دوست میداریم انتخاب کنیم و در اطراف خودمان نگه بداریم و چند  بار در روز به آن سر بزنیم به تماشایش بنشینیم و با او کمی صحبت کنیم، از او تعریف کنیم و به اصطلاح رایج قربان صدقه اش برویم، از او احوالپرسی کنیم و به او بگوئیم که همانگونه که هست دوستش داریم. به او اجازه بدهیم که به ما بگوید که چکار می توانیم برایش انجام بدهیم.

T  یعنی Treatment، بدین معنی است که به حرفهای کودک درونمان گوش بدهیم  و آرزوهای به گور سپرده اش را بیرون آورده و برآوردیشان کنیم.در اینجا باید تلاش کنیم که کودک درون خود را بپرورانیم و از طریق توجه کردن به خواسته های سرکوب شده او، و محبت به او، راه را برایش باز کنیم که از قفسه ای که در آن زندانی است قدم به دنیای بیرون گذارد.

راه دیگر درمان اما، خواندن کتاب ها و مقالاتی است که ما می توانیم با شناخت این مشکل، به تدریج توانائی پرورش کودک درونمان را پیدا کنیم.

تجربه عشق و گریز از خودشیفتگی

همانطور که در بخش های قبلی اشاره کردم خود شیفتگی دشمن عشق و صمیمیت است و فراموش نکنیم که نارسیس به نفرین زئوس، خدای خدایان گرفتار شد که دیگر هرگز عشق را تجربه نکند و فقط دلسپردگی به تصویر خودش داشته باشد و آن چنان از واقعیت دنیای بیرون غفلت کند که در راه این تصویر جان ببازد. بسیاری از ما انسانها، عمری در راه حفاظت از این تصویر که مورد توجه و تائید دیگران باشد جان می بازیم و در کمای عاطفی فرو می رویم. وصال عاطفی، زوج عاطفی و تجربه عشق در یک سو و خود شیفته گرفتار در هجر عاطفی است. حتی اگر در کنار و چسبیده به دیگران روزگار سپری کند.

توجه کنیم که از خود شیفتگی تا عشق و صمیمیت چه راه درازی وجود دارد، چون خود شیفته قدرت ندارد که با خودش و نه با دیگران ارتباط برقرار کند، که اصطلاحاً به این پدیده   “Bond یا Attachment” می گویند.

 وصل و فصل  (Integration & Sepration) 

پیوند و جدائی، یا به عبارت دیگر وصل و فصل، یکی از مهمترین عوامل تکامل روحی و روانی انسان است. در حول حوش ۶ ماهگی است که مفهوم من و غیر من شکل می گیرد و برای اولین بار چیزی به اسم رابطه فرم پیدا می کند که سطح کیفی آن، بستگی به بنیه روانی مادر دارد.

خود شیفتگی قرار است که بر اثر ارتباط سالم، توجه به کودک و بیش از همه حساسیت مادر به نیاز های کودک که این در حقیقت به وسیله برقراری ارتباط نیمکره ی راست مغز مادر، با نیمکره ی راست مغز کودک این پیوند برقرار می گردد. که این ارتباط، ارتباطی است توام با هم حسی و در صورت ایجاد این هم حسی، مادر حال فرزندش را در می یابد و قادر به حس کردن او می گردد. در نتیجه ی این ارتباط و هم حسی،  وصال عاطفی در کودک جوانه زده و این همان چیزی است که خود شیفتگی مطلقی را که ما با آن بدنیا آمدیم به تدریج فرو می نشاند. در این مرحله است که کودک  با آمادگی و با توانائی، از گذرگاه مشکلِ اضطراب آفرینِ وصل و فصل می گذرد. در اینجا باید این نکته بسیار مهم و حساس را دوباره متذکر شوم که عامل تکامل روحی، روانی و معنوی انسان بسته به عبور سالم و بدون خطر از این گذرگاه خطرناک و سرنوشت ساز وصل و فصل  است.  به عبارت دیگر اگر ما در وصلی چنان غوطه ور شویم که نتوانیم فصل یا جدائی از آن وصل را تجربه کنیم در آنجا ایستا خواهیم شد. در حالیکه این وصل و فصل های مکرر و متعدد درست کاری را می کند که در دیالکتیک رابطه تز و آنتی تز می کند و از آن سنتزی یا میانه ای بر می خیزد که متحول تر از دو بخش قبلی خودش است. بنابراین پویائی روان انسان و عواطف انسان، ربط به این وصل ها و فصل ها دارد.

کودک-انسان در پنج ساله ی اول عمر، در اثر این وصلت ها و جدائی های عاطفی به جائی می رسد که قادر است بداند که او و دیگران هر دو هستند، او و دیگران هر دو مهم هستند، او و دیگران می توانند مثل هم نباشند. او برای نگه داشتن دیگران باید تلاش بکند، همانطور که دیگران برای نگه داشتن رابطه با او باید تلاش هائی بکنند. در این مرحله ی حساس است که کودک وارد یک رابطه سالم بده بستان ارتباطی و عاطفی می شود.

مرحله بده بستان ارتباطی و عاطفی، یک بار دیگر در دوران بلوغ و نوجوانی در اثر یک پس رفت موقت تکرار می شود، و این بدین شکل است که در ایام بلوغ و نوجوانی هم، انسان مجدداً اسیر خود شیفتگی می شود که اینبار تلاش او برای پیوستن و وصلت به تصویر و خویشتن اجتمائی خودش است. در این مرحله اگر این جوان خود شیفته، در دوران کودکی که همان ۴ تا ۵ سالگی را بدون بحران و ترس از گذرگاه عبور کرده باشد، اینبار هم با پشت گرمی به دوران کودکی سالم اش از این مرحله هم با سلامتی و قدرت عبور می کند و وارد بده بستان عاطفی آن هم در بُعد و اندازه ای وسیع تر می گردد و دوباره در همین مرحله هم با تفاوت های اجتمائی، طبقاتی، جنسی و تفاوت های باوری و ظاهری آشتی می کند. بنابراین تحلیل و کاهش خود شیفتگی، این پیامد را دارد که ما را برای پذیرش تفاوت ها آماده می کند. در نتیجه وقتی ما به قبول تفاوتها تن در می دهیم  میدان عاطفی و روانی و ارتباطی خودمان را برای پذیرش تعداد بیشتری از انسانها می گشائیم.

بر اساس روانشناسی غرب، انسان یا نو جوانی که در مرحله ی “Individuatin& Sepration”   و یا همان جدائی و تفرد، اهمیت اجتمائی خودش را پیدا کرد و هویت متفاوت دیگران را پذیرفت،  در واقع انسانی است که رشد پیدا کرده است. چنین انسانی می تواند از تفاوت های مذهبی، فرهنگی، سیاسی، ظاهری و زبانی را پذیرفته بدون اینکه هویت خودش را در خطر ببیند. چرا که انسان خود شیفته، موقعی در صدد حذف مخالف یا مخالفان خود هست که فکر می کند اگر دیگری ظاهر شود اومحو و نابود می شود. در واقع ریشه تنگ نظری های سیاسی و مذهبی، از همین جا ناشی می شود. فقط خود شیفتگان مذهبی و سیاسی هستند که نمی توانند با آنهائی که با آنها متفاوت هستند کنار بیایند. از پیوند سلامت روان و رشد تفرد و پیوستگی فرزند، خلفی پا به عرصه وجود میگذارد که نامش” پلورالیزم” است.

در اینجا جا دارد که کمی عمیق تر و گسترده تر بپردازیم به عشق از دیدگاه مغز و اعصاب یا بیولوژیک و عشق از دیدگاه روانشناسی که تئوری های باند “Bond” کردن و یا وصال عاطفی “Attachment” یا دلبندی و دلبستگی عاطفی را در بر می گیرد .

از دیدگاه روانشناسی گفتیم که خود شیفتگی که ما با آن بدنیا آمدیم، در ۵ سال اول عمر، بخش ناسالم اش باید به تدریج فروکش کند. اگر کودک دارای مادری حساس، مهربان، امنیت بخش و حاضر (چه عاطفی و چه جسمی) که در رفع نیاز های کودک فعال است باشد و در ترس و وحشت های کودک یاری و امنیت بخش وی باشد، و در فرصت دادن به کودک برای تجربیاتی که به استقلال اواضافه می کند جسارت کافی نشان دهد، وحمایت های او از کودک حمایت های فلج کننده نباشد بلکه توانبخش باشد،  بدین ترتیب کودک از غلاف خود شیفتگی بیرون آمده و با داشتن بنیه ی روانی سالم و کافی، وارد صحنه وسیعتری از زندگی می گردد.  در اینجاست که توانائی آن را دارد که نه فقط با چهره های آشنایش ارتباط برقرار کند بلکه چهره های غریبه و متفاوت با  او  را هم با آرامش و اعتماد بنفس  پذیرا شود و این آغاز زندگی واقعی ماست.

حال بررسی کوتاهی هم می کنم در مورد اینکه اگر کودک فاقد پدر و مادر آگاه بود چه مشود؟

آنوقت کودک این خود شیفتگی سالم برای این دوره را به شیوه ای ناسالم به دوران دیگر عمر می کشاند، آنچه در پنج سال اول عمر سالم به نظر می رسید برای بقیه عمر نا سالم است. اما چرا ؟

پیش تر بیان داشتم که کودک در پنج سال اول عمر خود، مادر را به نوعی استثمار می کند و گفتیم که کودک از مادر انتظار دارد که حس او را دریابد، خود شیفته ی ناسالم در بزرگ سالی انتظار دارد که همه دنیا، کارشان را رها کنند و ببینند که او چه می خواهد، چه حسی می کند، چه می گوید، و با دست و دهان باز منتظر تراوشات ذهن خود شیفته یا تراوشات عملی او یا گفته و خواسته های او باقی بمانند.

گفتیم که خود شیفته با خودش ارتباط حسی ندارد لذا با دیگران هم ندارد.

در قبل اشاره کردم که کودکِ انسان انتظار دارد که مادر کاملاً او را بفهمد و به محض اینکه توقع اش برآورده نشد، به پرتاب اشیا دست می زند، گریه می کند، فریاد می زند، خودش را به زمین میزند . خود شیفته بزرگسال هم همان توقع را از دنیا دارد. ولی او گریه نمی کند فریاد نمی زند خودش را به زمین نمی کوبد و اما اگر برایش مقدور بود دیگران را می کوبد. لذا این عدم ارتباط جمعی با خود و خویشتن و تاختن در میدان دیگران، آن هم بدون احساس گناه و شرم، وقتی در بزرگسالی دیده می شود بیمار گونه است. جالب این است که خود شیفته درست دیگران را از آن چیزی محروم می کند که در کودکی از آن محروم شده و آن  محرومیت از عشق، توجه، حمایت، گرمی و محبت است. بنابراین باید بدانیم که خود شیفتگی، دشمنِ عشق و صمیمیت است! آنهم به دلیل اینکه از هر دری که خود شیفتگی وارد شود، عشق و صمیمیت فرار می کند. زیرا هرکسی که می خواهد در رابطه ای واقع شود، آنطرف فقط خواهنده و گیرنده است و دهندگی ندارد. بنابراین خود شیفتگی بزرگترین دشمن عشق و صمیمیت است.

در پایان متذکر می شوم که، تا وقتی که به خود و خواسته های خود و با عشق بیگانه ایم، راه رسیدن به عشق و داشتن ارتباط واقعی با انسان های دیگر و گسترش ارتباط با دیگران، در گرو پیروزی بر خود خواهی خودمان است. به عبارت دیگر یعنی  خود شکوفائی ” self Actualization” که در اینجا عشق جوشش کرده  و در حقیقت این همان اکسیر عشق است که با آن انسان به خود شکوفائی خواهد رسید.

مبحث بسیار مهم خود شیفتگی را در اینجا به پایان میرسانم و موضوع مورد بحث من در مقاله آینده که تلاش میکنم که بزودی تقدیمتان کنم مبحث عشق و وصال عاطفی  از دیدگاه روانشناسی و بیولوژیک میباشد.

http://pejvakmag.blogspot.com/2013/02/narcissism.html