شهر دروغ گویان

شهری بود که مردمان آن از صبح که بیدار میشدند و تا وقتی که می خواستند بخوابند به یکدیگر دروغ می گفتند. هیچ کس هم برایش مهم نبود که خودش دروغ می گوید و یا اینکه باید پای دروغهای هم صحبتیهایش بنشیند و دروغ بشنود. 
البته یک چیز برای مردم شهر بسیار مهم بود. اینکه از همسایه ها و اقوام و آشنایان برتر باشند. به همین دلیل زندگیشان همچون میدان رقابت بود. رقابت بر سر اینکه چه کسی می تواند دروغهای آبدارتری تحویل دیگری بدهد.
مردان شهر وقتی صبحها می خواستند سر کار بروند سلام گرمی به همسایه میدادند و می گفتند که حالشان خیلی خوب است و احوال همسایه را می پرسیدند. و با حرفهائی مثل:
_ چاکرتیم، خاک زیر پاتیم، نوکرتیم و غیره از جلو اولین همسایه رد میشدند. بعد اگر کسی همراهشان بود شروع می کردند به پشت سرگوئی از طرف که فلان است و بهمان است و آرزو می کنم سر به تنش نباشه و غیره و غیره. اگر هم تنها بود، زیرلب کلی ناسزا به همسایه می گفت. دلیلش هم دعوا یا بگو مگوئی بود که گاهگداری بین آنها پیش می آمد. نا گفته نماند که همسایه هم درست همین کار را می کرد.
وقتی هم که سرکار می رفتند به همین ترتیب تا موقع برگشتن دروغ تحویل هم می دادند. دروغ در مورد قهرمان بازیهایشان، اینکه با همسایه دعوا کرده اند و دنده هایش را شکسته اند و طرف کارش به بیمارستان کشیده شده، اینکه پسرشان دانشجوی رشته پزشکیه و یک دکتر به خواستگاری دخترشان آمده، اینکه می خواهند برای تعطیلات به دوبی بروند، اینکه می خواهند در شمال ویلا بخرند و غیره و غیره.
زنان هم بعد از فرستادن بچه هایشان به مدرسه و پایان کارهای خانگی شروع می کردند به زنگ زدن به یکدیگر و در مورد اینکه شوهرشان برایشان هدیه های گرانبها خریده و… صحبت می کردند، بعد احوال یک دوست مشترک یا یکی از اقوام را می پرسیدند. اگر متوجه می شدند که طرف با نفرت از او نام می برد، شروع می کردند به پشت سر گوئی از شخص و اگر از او به عنوان عزیز خودش نام میبرد، می گفتند:
– سلام منو بهش برسون، خیلی دلم براش تنگ شده، فداش بشم و غیره.
البته با این دروغهائی که مردم تحویل هم می دادند یک میدان نمایش هم لازم بود و چه جائی بهتر از مهمانیهای دوستانه و خانواده گی. پس مردم زیباترین لباسهایشان را به تن می کردند. زیباترین ظروف را آماده می کردند و همدیگر را به مهمانی و جشن های مختلف دعوت می کردند. بسیاری برای اینکه به دیگران ثابت کنند که از وضعیت مالی بسیارخوبی برخوردارند، برای ترتیب دادن اینگونه جشنها و مهمانیها مجبور می شدند قرض کلانی هم بکنند.
در مهمانیها معمولا زنان با هم می نشستند و مردان با هم. باز در اینجا مردان با صدای بلند که همه بشنوند از قهرمان بازیهایشان، دارائیهایشان، حقوق خوبشان، کار خوبشان و بچه های حرف شنوشان صحبت می کردند. از آخرین مدلهای ماشینهای لوکس حرف می زدند و می گفتند که حتما به زودی ماشینی گرانقیمت و یک خانه مجلل خواهند خرید. زنان هم از خوشبختیشان، از بچه های خوبشان که همگی شاگرد اول بودند و حرف شنو، شوهرهای مهربانشان که برایشان گرانقیمتترین وسائل خانه و آرایش را می خرد، از آخرین مدل لباس، آرایش و رنگ مو صحبت می کردند و در مورد اینکه می خواهند دماغشان و…. را عمل کنند و یا عملهای کشیدن پوست صورت را انجام دهند، به یکدیگر اطلاع می دادند.
اغلب در اینگونه مهمانیها و جشنها دروغهای بسیاری از آنها توسط فرزندانشان افشا می شد. بچه ها در کمال تعجب به پدر یا مادر خیره می شدند و می گفتند که آنها دروغ می گویند و واقعیت را توضیح می دادند. ولی کسی از این صداقت بچه ها نه تنها شرمنده نمی شد، بلکه با یک نگاه خشم آلود، یک سیلی آبدار یا اردنگی بچه را به سکوت وادار می کردند.
معمولا دروغهائی که مردم برای یکدیگر تعریف می کردند تبدیل به یک رویا می شد. پس آنها با تمام تلاش سعی می کردند که آنچه را که گفته اند به واقعیت تبدیل کنند. ولی با شغلهائی که اکثر مردم داشتند این رویا نمی توانست تحقق پیدا کند. پس همگی به فکر چاره ای بودند که به راحتترین و سریعترین شکل ممکن پولدار شوند. اما چگونه؟!
مردم بنا به شغلی که داشتند، سعی می کردند چاره ای بیندیشند. عده ای چند کار مختلف می کردند. عده ای بچه هایشان را هم مجبور به کار می کردند، عده ای از صاحب کارشان به گونه های مختلف دزدی می کردند، عده ای سود خور می شدند، عده ای زور گو می شدند، عده ای دزدی می کردند، عده ای قاچاقچی می شدند، عده ای سعی می کردند وارث تمام ارث پدرشان شوند. خلاصه، خودتان فکر کنید که زورگویان در پست های بالاتر چگونه ثروت مردم را به شیوه های مختلف چپاول میکردند.
و اما عده ای هم برای فرار از این دایرهِ باطل که پایانی نداشت به مشروبات الکلی و مواد مخدر پناه می بردند.
وقتی که مردم از مهمانی ها بر می گشتند، معمولا ناراحت و عصبی بودند. شاید کسی حرفی زده بود که آنها را ناراحت کرده بود، یا عیبشان را به رخشان کشیده بود، شاید از فرزندشان که دست آنها را رو کرده بود ناراحت بودند ، شاید مردان مثل مردهای دیگر به زنشان توجه نکرده بودند و زیادی به زنهای دیگر توجه کرده بود و بر عکس. و یا شاید با وجود تمام دروغهائی که ردیف کرده بودند باز هم در این بازار رقابت کم آورده بودند. پس با وارد شدنشان به خانه و روشن کردن چراغ خانه، فحش و ناسزا و بد و بیراه شروع می شد. رکیک ترین فحشها را به یکدیگر و به بچه هایشان می دادند. آنها بچه های دیگران را به رخ بچه های خودشان می کشیدند و می گفتند که آنها خیلی بد شانس هستند و بدترین بچه های دنیا را دارند، چرا که بچه های دیگران موفق بودند ولی بچه های آنان فقط می خوردند و می خوابیدند و در هیچ کاری موفق نیستند. زن و شوهر با هم بر سر آنچه که در مهمانی گذشته بود دعوا می کردند و بسیاری اوقات کار به داد و بیداد، به کتک کاری و قهر و جدائی و روزهای غمگین پایان ناپذیر می رسید.
اما غم اصلی که بر قلبهای آنان سنگینی می کرد وقتی بود که آنها می خواستند بخوابند. هر کسی چهره واقعی خود را رو می کرد، سرش را زیر لحاف پنهان می کرد و برای اینکه حتی با عزیزان خود هم غریبه اند، برای روزها و سالهای بدبختی و بیچاره گی خود گریه می کرند. گذشته غمگین بود و آینده خطرناک و نامعلوم. تمام دروغهائی که آنها در طول روز تحویل دیگران داده بودند همچون ماری افعی گلویشان را می فشرد و آنها را بیشتر و بیشتر آزار میداد. فقط در زیر لحاف بود که آنها می توانستند خودشان باشند و قبول کنند که آنها زندگی نمی کنند بلکه زندگی را می گذرانند، آنها با هیچکس دوست نبودند بلکه با همه قهربودند، آنها با دیگران زندگی نمی کردند، بلکه در ضدیت با دیگران زندگی می کرند.
آنها هر شب بر گور از «خود بیگانگی» خود می گریستند و بر مزار صداقتی که از قلبهایشان گریخته و زندگی که از زندگیشان گریخته بود اشک می ریختند.
آنها برای امروز ناکامشان و فردای دیگری در لجن زار دروغ و بد بختی هر شب گریه می کردند و با آه و ناله به خواب می رفتند. و فردا باز هم روز از نو روزی از نو……………….
ناهید وفائی