هوای شهرِ آشفته مملو از غبارِ درد اعدام جوانان بود

باز در میدان شهر جوخه هایِ اعدام بر پا بود

رهگذر پرسید:

– وای بر ما، در کدامین قرن یا سالیم

که هر آنچه که در داستانهای کهن خواندیم

امروز با چشمان ناباور، به چشم می بینیم

همچو دوران ضحاک ماردوش خون خوار

خونِ جوانانمان را هر روز در شیشه می بینیم

یا که مثلِ عصر وحشی گریها و بربریت ها

جلادان سیه پوش را در روزِ روشن

مشغول آماده کردن طناب دار میبینیم

و یا انگار اینجا مسلخ گاه است و

قصابان را در حال کشتار می بینیم

زنی دانا پاسخ داد:

– پسر جان، چه فرقی می کند در کدامین قرن یا سالیم

وقتی که

حاکمان قرنهاست همانند و مردم هم همان

نامشان با هم فرق بسیار دارد

ولی

خویِ دزدی و چپاولگریهاشان یکیست

ترس از خشم گرسنگانی همچون منو توست که ما هر روز

میدان شهر را مثل کشتارگاه می بینیم

وای بر ما، اگر از این کارشان وحشت کنیم

وای بر ما، اگر برای خود و آینده گانمان چاره ای نیندیشیم

و زبان به اعتراض نگشائیم

جوخه های دار و اعدام

همچون مارهای ضحاکند

آنها تشنه خون بودند

و جوخه های اعدام تشنهِ جانند

گر من و تو و ما امروز

این ظالمان را بر نیندازیم

و جوخه های دار و اعدام را بر نچینیم

فردا جوخه هایِ اعدام را

در «هر گوشه» این شهر

و بر درگاه «هر خانه» میبینیم

ناهید وفائی

‏جمعه‏، ۲۰۱۳‏/۰۱‏/۲۵