خاطرات مادرم

از زمانیکه تصمیم به نوشتن این مطالب گرفتم، خیلی با خودم کلنجار رفتم، اینکه بخواهی از چیزی بنویسی که برای تو و امثال تو یک حقیقت تلخ و یک کابوس شومه و برای خوانندگان فقط یک نوشته است و میخوانند و عکس العملهای گوناگونی را برایشان بدنبال دارد. سخته، سخته که بتوانی احساست را انتقال دهی. شاید اگر یک مقاله یا یک رمان بود خیلی بهتر میشد مخاطب را تحت الشعاع قرار داد، تا گفتن حقایقی که شاید در این روزهای سخت که بر مردم کشورم میگذرد مخاطب زیادی را نتوانم با شرایطی که در آن بزرگ شدم همراه کنم، ولی مینویسم، از زبان مادرم مینویسم و برای دلم مینویسم و قضاوت را به وجدان عمومی می سپارم.
اواخر پاییز سال ۸۰ بود که مادرم برای همیشه راحت شد، راحت از یک دوره سنگین و طولانی بیماری همراه با اختلالات شدید عصبی و پیری زودرس، زمانیکه صدای زنگ تلفن بیدارم کرد حدود ساعت ۳۰/۶ صبح بود، همسرم گوشی رو برداشت، می توانستم حدس بزنم، (بله بفرمایید، من عروسشون هستم، چی ….) زمانیکه بغض را در چهره همسرم دیدم، مطمئن شدم که خبر خوبی برایم ندارد (مهدی مامانت ….فوت کرد)
هیچوقت آن لحظات فراموش شدنی نیست و اصلا راحت نیست حتی برای من که میدیدم مادرم هر روز آرزوی مرگ میکرد. ولی انگار ته دلم یک احساسی بهم میگفت: مامان راحت شد، دیگه دردی نداره، دیگه عذاب نمیکشه، عذابی که بیست سال آزارش داد و از درون خوردش.
این مقدمات را گفتم تا بدانید مادرم در چه شرایطی مرد، زمانیکه آخرین نفسهایش در دستگاههای بخش ICU بیمارستان لبافی نژاد در جریان بود، ۵۵ سال داشت ولی چهره اش نشان از یک پیرزن ۸۰ ساله داشت. غم مسعود – برادرم – کوچ اجباری خواهرم و …
مطالبی که از اینجا به بعد مینویسم خاطراتی است که مادرم برایم تعریف کرد و این که بتوانم تمام و کمال، صحیح و دقیق بنویسم، کار سختی است. ولی امیدوارم که از پس این مهم برآیم، بهرحال مینویسم تا جاییکه توان داشته باشم.
در حول و حوش انقلاب ۵۷ بود، مسعود که در آن زمان ۱۶ سال داشت، همانند بسیاری از جوانان آن دوره، که شور انقلابی و جوانی را در هم آمیخته بودند و جذب خیابانها و تظاهرات و هواداری از سازمانهای مختلف سیاسی و اجتماعی شده بودند به هواداری از سازمان مجاهدین خلق درآمد. آن زمان فضای بسیار باز سیاسی باعث شده بود تا مردم به راحتی بتوانند جذب و یا حداقل هواداری از تفکراتی کنند که خود را به آن نزدیک میدانستند (تقریبا در آن دوران به غیر طرفداران شاه و سلطنت، بقیه در آزادی خاصی میتوانستند به ابراز عقاید بپردازند) این شرایط تقریبا تا اوایل سال ۵۹ ادامه داشت که خمینی و طرز تفکر پشت سرش ادامه حیات را در خاموش کردن احزاب سیاسی مختلف و عبور از آنها میدید.
با بالاگرفتن اختلافات و همزمان شروع جنگ، خمینی شمشیر را از رو بست و به مخالفت عملی با گروههایی که آنها هم خود را دارای حق در انقلاب می دانستند و تقریبا دارای تشکیلاتی قوی شده بودند، پرداخت. (در اینجا شاید جای بحث بسیاری بود در مورد احزاب آن دوره، ولی چون میخواهم مطالب دیگری بنویسم از آن میگذرم)
همراهی مسعود در پخش روزنامه ها و اعلامیه های مجاهدین و حضور در اجتماعات و سخنرانیها، دیگر شور انقلابی نبود، از سمت خمینیان که در حال تثبیت قدرت بودند، تبدیل شده بود به یک ناهنجار اجتماعی، که به هر شکل ممکن در حال سرکوب و کنترل آن جریانات بودند.
سفارشات و نصیحتهای دوستان و آشنایان و توپ و تشرهای آشنایان طرفدار رژیم، خانواده را نگران وضعیت مسعود کرده بود (پدرم، آقاجون: ادامه دادن این مسایل، آخر و عاقبت خوبی نداره، اینها دارن از احساسات شما (جوانان) استفاده میکنند تا مقاصد خودشونو پیش ببرن. تا دیر نشده بکش کنار. خودتو و جوونیتو دستمایه احساسات نکن.)
از این قبیل نصیحتها بسیار در گوش مسعود بود ولی اون جور دیگری فکر میکرد، آرمانها و اعتقاداتش بسیار مهم تر از خیلی مسایل دیگر شده بود، به طرز تفکرش اعتقاد کامل و راسخی داشت (از دید من و شاید خیلیهای دیگر داشتن عقیده و اعتقاد به جریان مذهبی، سیاسی و داشتن آرمان اشکالی نداره، ولی در آن دوره و تاکنون خیلی ها به خاطر همین طرز تفکر اکنون در زیر خاک سرد خوابیده اند.)
همزمان با شکاف فراوان بین گروهها و احزاب مختلف با خمینی و مرگ آیت ا… طالقانی که مهمترین حامی مجاهدین به شمار میرفت، خمینی فرصت خوبی را برای از میان برداشتن تقریبا قوی ترین گروه مخالف خود پیدا کرد و عملکرد سران مجاهدین در اعلام جنگ مسلحانه در بعدازظهر ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و بعد از سرکوب راهمپیمایی و تظاهرات طرفداران مجاهدین درعصر آنروز، تاریخ کشتار و سرکوب وارد فاز جدیدی شد (اینکه قبل از این تاریخ چه حوادثی پیش آمد که کار را به این روز رساند از آن میگذرم و سعی در نشان دادن محکومیت یا مظلومیت هیچکدام از دو طرف هم ندارم و این را هم دوباره اعلام میکنم که به هیچ وجه طرفداری از مواضع مجاهدین نکرده و نمیکنم)
مسعود هم همانند هزاران جوان دیگر و مانند بسیاری از تظاهراتهای گذشته و به طرفداری از مجاهدین در تظاهرات ۳۰ خرداد شرکت میکند و همانروز با متشنج شدن اوضاع به ضرب چاقو مضروب و به شدت مجروح میشود، ولی توسط عده ای از مجاهدین نجات پیدا کرده و به خانه ای در منطقه یوسف آباد تهران برده میشود و در آنجا تحت مداوا قرار گرفته و بهبود پیدا میکند. اینها را بعدا بعضی ها برای مادرم تعریف کرده بودند.
خانواده من از تاریخ ۳۰ خرداد تا اواخر مهر ۶۰ از مسعود بی خبر بودند تا اینکه یکی از همسایگانمان به نام آقای ریحانی که دبیر مدرسه بود، از طریق یکی از آشنایانش در کمیته انقلاب متوجه میشود که مسعود دستگیر شده و در زندان اوین بسر میبرد.
ایشان تعریف کرد که مسعود در مرداد ماه در همان خانه در یوسف آباد به همراه عده دیگری شناسایی و دستگیر میشود. حالا بعد از چهار ماه بی خبری، مسعود در جایی بود که در آن زمان کمتر کسی فکر میکرد، دیگر بازگشتی ندارد، بند ۶ زندان اوین مکانی بود که مسعود و دیگر جوانانی را در خود میدید که اکثرا شمارش معکوس برای خاموش شدنشان کوک شده بود و خود بیخبر از سرنوشتی بودند که در آن جاری شده بودند.
بعد از آنکه خانواده من از مسعود خبردار میشوند همانند بسیاری از خانواده های دیگر سراسیمه خود را به اوین رسانده تا از وضعیت عزیزشان مطلع شوند. ولی در ابتدا با برخورد سرد و توهین آمیز مامورین مواجه میشوند، تا جاییکه بعد از اصرار بیشتر، مادرم در مقابل چشمان پدرم و خانواده مورد فحاشی و ضرب و شتم مامورین زندان قرار میگیرد و آن روز را بدون نتیجه و با تحقیر بسیار به خانه بر میگردند.
رفت وآمدهای بی نتیجه ادامه داشت تابالاخره دراوایل زمستان،لاجوردی(جلادرژیم)مادروپدرم راحضوری می پذیردوبه طورمشروط موافقت خودرابرای ملاقات خانواده بامسعود اعلام میکند(شرطی که لاجوردی مطرح کرده بود ازاین قراربودکه پدرومادرم قول بدهند،مسعودرا راضی وسفارش کنندبه همکاری بابازپرسین ومامورین زندان .دراین صورت برای دفعه های بعد هم بتوانندبامسعود ملاقات کنند).
موردی که درمحدوده سالهای۶۰٫۶۱بسیارمشهودبودفشارروانی وشکنجه روحی بسیاری ازخانواده های زندانیان سیاسی بودکه درخاطرات ونوشته های هرکدام به وضوح یافت میشود.این درصورتی بودکه تنهاخواسته خانواده ها ملاقات وپی گیری اوضاع فرزندانشان بودومتاسفانه درخفقان شدیدخبری وسرکوب شدیداجتماعی آن دوره،تحت شدیدترین بی حرمتی ها وناسزاها ودرمواقعی ضرب وشتم قرارمیگرفتند وچاره ای هم نداشتند جزتاب ومقاومت وسکوت،چراکه ازطرفی آن یه مقدارشانس کمی هم که برای دیدارعزیزان دربندشان داشتند ازدست میدادند وازسویی هم نگران برخوردوشکنجه شدیدتر آنها درزندانهای مخوف رژیم بودند.
بهرحال مادروپدرم موفق به ملاقات مسعود میشوند،البته برای مدت بسیارکوتاهی وهمین که می دیدند حال اوخوب است برایشان یک دنیا ارزش داشت .البته حال اودرظاهرخوب بود.
این ملاقات هاچندهفته یکبارادامه داشت ولی بلاتکلیفی وتشکیل نشدن هیچ دادگاهی برای اوویاحتی تفهیم اتهام، بسیار نگران کننده بود، پاسخگویی هم نبودوکسی هم جرات سوال زیادی نداشت،موج اعدامهاوسرکوب شدیدمخالفین نظام توسط مزدوران خمینی،جووحشتناکی راهم درجامعه وچه بسابیشتردرخانواده من به خاطر شرایط حادمسعودایجادکرده بودولی خوب،روزگارمی گذشت تاتابستان سال۶۱که خانواده من وارد اتفاقات جدیدی می شدند.
باردیگر لاجوردی مادروپدرم رامی خواهدوهم باتهدیدوهم وعده آزادی، پدرومادرم رامجبوربه گرفتن اطلاعات ازمسعودمیکندوترتیب یک ملاقات حضوری رامیدهد.درآن ملاقات پدرومادربه مسعودمیگویندکه لاجوردی وعده آزادی توراداده اگرباهاشون همکاری کنی واطلاعاتی راکه میخوان دراختیارشون بگذاری که مسعود درجواب میگوید؛ظاهراشمااینهاراخوب نشناخته اید!من تفی راکه روی زمین بیاندازم لیس نمی زنم.
بعد ازآن ملاقات،مسعودبه ناگه ممنوع الملاقات میشودوپی گیری هاورفت وآمدهای پی درپی هم نتیجه ای دربرنداشت.بی خبری ازمسعودوعدم پاسخگویی مسئولین زندان وضعیت روحی بدی رابرای خانواده وبه خصوص مادرم ایجادکرده بودولی چاره ای نبودجزانتظارتااینکه پس ازرفت وآمدهای بسیار،به مادرم میگویند بروید،ماتاچندروزدیگه باهاتون تماس می گیریم.
اواخر مهرماه سال۶۱ بود که اززندان بامنزل ماتماس میگیرندوشخصی که پشت خط بودخبرازآزادی مسعودبه زودی دادوگفت که؛پسرتونوتاچندروزدیگه آزادمیکنیم خیالتون راحت!
اوایل آبان ماه بودکه مادرم برای پیگیری آزادی مسعودبه زندان اوین مراجعه میکند که درآنجاوحشتناکترین روززندگی مادرم رقم میخورد.آنها به جای مسعودیک ورق کاغذ تحویل مادرم میدهند که روی آن آدرس محل دفن مسعود نوشته شده بودودیگربه راحتی میتوان تشخیص دادوضعیت روحی مادرم درآن لحظه چگونه بوده است.
مادرم ازآن روزبه بعد دچارنوعی بیماری روحی شدکه به دفعات درطول هفته به حالت غش بیهوش میشدواین بیماری راتا دم مرگ هم همراه خودداشت.
درهرصورت مسعوددرتاریخ دوم آبان ماه سال۶۱اعدام شد.اعدام مسعودآغازگرفصل جدیدی اززندگی درخانواده ماشد(به دلایلی قادربه نوشتن جنبه خصوصی نیستم ولی جنبه مهمتر،جنبه عمومی واجتماعی آن بود)بعدازاعدام مسعود،اشخاص وگروههایی اقدام به اذیت وآزارخانواده مانمودندمااجازه هیچگونه عزاداری نداشتیم،رفت وآمدهای به منزل مابه صورت نامحسوس کنترل میشدوچنانچه شخصی موردظن قرارمیگرفت،بازداشت وبازجویی میشدکه به این صورت پای بسیاری ازاقوام ودوستان ازترس پاسدارهاازمنزل مابریده شد ودرآن دوران که خصوصامادرم احتیاج به همدردی برای تسکین دل رنجورخودداشت عملادرتنهایی وانزواقرارگرفت اماپاسدارهابه این هم راضی نبودندشعارنویسی های پی درپی روی درودیوارخانه ما،نگاههای سردومعنی داربعضی ازمردم،انگاری که با یک مشت جنایتکار مواجه بودندبسیارمشهودبود،به هرحال بارتبلیغاتی رژیم درآن دوران بسیارسنگین بود وبعضیهاانگارنمیخواستنددرست فکرکنندکه چگونه ناخواسته آب به آسیاب این خمینی صفتان می ریزند.
اقدامات ماموران رژیم باتفتیش چندباره منزل ما ادامه داشت که هربارکه می آمدند ماباید همگی دروسط اتاق جمع می شدیم ومعلوم نبود که دنبال چه می گشتند وهربارعده زیادی ازهمسایه هادورمنزل جمع می شدند وانگارماموران قصدشان بازی با آبروی مابودالبته لازمه به این موضوع اشاره کنم که مادرم تعریف می کرد یکبار ماموران تعدادی کتاب ونوار راداخل یک گونی ازخانه مان می بردندکه یکی از مردم درحال تماشا می گوید ببینید چه قدر اسلحه داشتند اینها!که یکی ازپاسدارها هم سرشوبه معنی تایید تکان می دهد که فرماندشون بادیدن این صحنه گونی راازآن پاسدارمی گیردوروی زمین خالی می کندوبا صدای بلند چندبارمی گویداینهااسلحس!؟اینهااسلحس!؟وچندسیلی محکم به آن پاسدارمی زند وخطاب به مردم میگوید؛مدیون این مادره هرکی بگه،گونی،گونی اسلحه ازخانه اینها بردند.مدیونه!بی شرفه!
مادرم همیشه آن ماموررودعا می کرد ومی گفت؛خداپدرومادرشو بیامرزه که آبرومونوخرید.
ازدیگراقدامات عناصررژیم محدودکردن حق وحقوق اجتماعی وشهروندی مابودکه بازدراینجا ازنوشتن بعضی ازآنها به دلایلی معذورم ولی یک مورد آن ارتباط داشت با سهمیه های سوبسیدی وبه اصطلاح دفترچه بسیج .به دلیل فشاراقتصادی وسهمیه بندیهای دوران اوج جنگ بعضی مایحتاج اساسی خانواده هادرمساجدارائه می شدویک بارکه مادرم به مسجدمحل مراجعه می کند برای گرفتن سهمیه کوپنی ،بابرخوردسردمسئول پخش مواجه می شود.آن شخص که مادرم را می شناخت ،باصدای بلند می گوید؛خانواده های منافقین تاآبروشونو نبردم ازصف برن بیرون!خجالت هم نمیکشن….!
آنها حتی به مرده مسعود هم رحم نکردند.شکستن سنگ قبرمسعود به دفعات باعث شده که پدرم دیگر ازنصب سنگ قبر منصرف شود چون مادرم هرباربادیدن آن صحنه به شدت خرد می شدوبه هر صورت پدرم سعی می کردمانع ازجریحه دارشدن احساسات مادرم شودولی فایده ای نداشت واینها ضربه خود رابه مادرم زده بودند.
تماس تلفنی مشکوک که آخرهم معلوم نشد ازجانب چه کسی بوده تیر نهایی رابرپیکرمادرم شلیک کرد.درحدودسال۶۶فردی که خودرادوست مسعودمعرفی کردمطرح کردکه مسعودزنده است واومسعودراچندباردیده ولی به دلایلی نمی تواند اطلاعاتی ازجاومکان اوبدهد.مشخصاتی هم ازمسعودمی دادکه درست بودواین موضوع بسیارمادرم رابه هم ریخته بودبعد ازپنج سال به اومی گفتند که پسرت زندست ولی دراوج زمانی که تماسهای آن مرد داشت به واقعیت نزدیک می شد ناگهان آن مردهمراه باتماسهای تلفنیش غیب شدودیگرخبری ازش نشد.
مادرم که به شدت دودل شده بود تاسالهاباورنکردکه مسعودمرده است واین فشارهای عصبی درنهایت اوراراهی بیمارستان ودکترکردتاسرنوشت اوهم به این شکل رقم بخوردوباقی عمرخودرادربیماری وناراحتیهای مختلف عصبی طی کند.
اوهیچ وقت مطمئن نشد قبری که سالهابرروی آن اشک میریخت ،مسعودداخلش هست یانه!
یک عمر آه کشید،دریغ ازآن که دادخواهی باشدوبه آه اوپاسخی دهدودرتنهایی وهزاران غم وغصه واما واگرجان دادوبه هیچ کدام ازآرزوهایش نرسید.
سخنی بامسئولان جمهوری اسلامی:
شماتوانسته ایدتاکنون با ریختن خون جوانان مردم حکومت کثیف خودراپیش ببریدوجیب های خودراپرکنیدولی تاکنون یک بارفکرکردیدغم فرزندیعنی چه؟ وآیا جوابی برای خونهایی که ریختید، دارید؟.
نمی دانم چه سرنوشتی درانتظارتان است ولی این را خوب می دانم که امثال ما،نه می بخشیم نه فراموش می کنیم جنایاتی راکه درحقمان اعمال کردیدوتامحاکمه تمامی جنایتکاران رژیم خونخواراسلامی ازپانمی نشینیم.
نویسنده :مهدی داداش زاده