بادبادک سفید / علی رسولی

“بادبادک سفید”

پای پنجره,تورا میکارم
بایقین از قد کشیدنت به سوی تنهایی
به سوی روزهای بی جمله
به سوی آغوش فصلی که منتظر آمدنت است
سال هاست که پنجره خواب است
هیچ عابری راز واژه های پشت پرده ی آبی را نمیداند
وتنهایی بر لبانم آشناست
میدانم قد میکشی
بادستانی آرام,پرازواژه
چشمانم را میگشایی
همچون کاشتن دانه ای گندم
درغروبی غم انگیز
درغروبی خسته
وشب,جفتگیری گندم وفصل هوسناک است
لحظه ای که زمین آبستن از نان میشود
بایقین از رویش بهار سبز
وکودکی که بادبادک سفیداش را
لای گندم زار,میان بوی آرد گم کرده است
از مترسک بی گناه
از کوچکترین ساقه ی گندم
که در بستر موهایش پنهان گشته
بیزار است.

“علی رسولی”