داستان کوتاه. مردمان خوب شهرم

داستانی که  در زیرمی خوانید واقعی است و در مورد زندگی انسانی شریف در شهر سنندج است که چند سال قبل در گذشت. به دلیل مسائل امنیتی نام تمام شخصیتها را عوض کرده ام.
یاد و خاطره تمام معلمهای عزیزم، این قهرمانان بی نام و نشان گرامی باد.

مردمان خوب شهرم

کا* رشید و پروانه خانم را همه می شناختند، آنها زن و مردی بسیار شریف و بقول کسانی که آنها را می شناختند، انسانهای درستکاری بودند. کا رشید در یکی از خیابانهای شهر سنندج دکان بقالی کوچکی داشت. از آنجا که او مردی بسیار مهربان وخوش مشرب بود،  قابل اعتماد بسیاری از  مردم شهر بود. دکانش محل رفع مشکلات خانواده گی، حل  اختلافات همسایه ها و کمک به نیازمندان شهر بود. با وجود اینکه او به سختی می توانست نان بخور و نمیری برای خانواده اش تامین کند،  همیشه برای کمک به دیگران نهایت تلاشش را میکرد. اگر مشکل با پول رفع می شد سعی میکرد با درخواست از دوستان و آشنایانش به کسی که برای کمک به او مراجعه کرده بود  کمک کند، اگر هم مثلا سقف خانه  کسی چکه می کرد، او تعدادی از دوستان و جوانان را جمع می کرد و همگی با هم برای کمک می رفتند و مشکل را در عرض چند روز حل می کردند.
پروانه خانم هم آدمی بسیار دانا و توانا بود و برای تمام زنانی که به نوعی مشکل داشتند، تکیه گاه بزرگی بود. زنان پیش او می رفتند و از تلخی های زندگی خود برایش می گفتند. او هم در اکثر موارد جوابش این بود: ــ اینکه سالها در گوش ما  خوندن که ما زنان باید بسوزیم و بسازیم، چیز خیلی مسخره ایه. خواهرم نسوز و نساز و…..
در جریان قیام ۱۳۵۷ کا رشید و پسر بزرگترش نقش فعالی در تظاهرات و فعالیتهای ضد دولتی داشتند و بعد از روی کار آمدن رژیم جمهوری اسلامی باز هم بشکل فعالی در فعالیتهای مختلف بر علیه رژیم نو پای اسلامی شرکت می کردند و مردم را هم در این راه تشویق می کردند.

♠♠♠♠♠♠

آشنائی کا رشید با مسائل سیاسی از طریق پسر بزرگش هوشنگ بود.
روزی هوشنگ با دیدن پدرش اعلامیه ای را که در دست داشت سریع در جیبش گذاشت. پدرش از حرکت او متوجه شد که او دارد چیزی را از او پنهان  میکند. با صدائی آهسته گفت:
ــ هوشنگ جان می تونی یه دقه بیای اینجا؟
هوشنگ با قدمهای آهسته به سوی پدرش رفت و روی قالی روبرویش نشست.
پدرش گفت:
ــ پسرم اون چی بود که از من قایم کردی ؟!. ببین پسرم، من همیشه با شماها روراست بودم و دوست دارم که شما هم با من روراست باشین. این دستارو نگا کن. به نظرت چرا اینقد پینه بسته اند؟ چون تموم عمرم زحمت کشیدم و حاضر نبودم یه لقمه نون حروم از گلوی شما پائین بره. حالا من نمی دونم اون چیه که تو جیبت قایم کردی. ولی اینو بدون که من دوست دارم شما آدمای شرافتمندی باشید و کاری نکنید که حتی به اندازه سر سوزنی ضرری برای کسی داشته باشه.
هوشنگ که حسابی صورتش سرخ  شده بود در جواب گفت:
ــ بابا، باور کن که چیز بدی نیست و ضرری هم به حال کسی نداره.
پدرش با عجله گفت:
ــ پس چرا می ترسی ؟!. چرا نمی خوای که من بدونم مشغول چه کاری هستی؟
ــ مسئله ترس نیست بابا جون، من که دیگه بچه نیستم که همه چیزمو به شما بگم. بعضی مسائل به خود آدم مربوطه.
ــ راست میگی پسرم، همینطوره. فقط یه چیزی بهت میگم حسابی  گوش کن. من باید بدونم که این کار تو ضرری برای تو داره یا نه.
هوشنگ لبخندی زد و گفت:
ــ بابا جون، خوب شما می گین که این کار من نباید برای مردم ضرر داشته باشه. ولی آخه اگه آدم بخواد در این دوره و زمونه کاری کنه که برای مردم ضرر نداشته باشه، خوب برای خودش ضرر داره .
پدرش با اضطراب پرسید:
ــ مشغول فعالیتهای سیاسی هستی؟
هوشنگ بدون اینکه جوابی بدهد دستش را در جیبش فرو برد و اعلامیه را به پدرش نشان داد. پدرش کم سواد بود و به سختی می توانست اعلامیه را بخواند، ولی با وجود این اعلامیه را تا آخر خواند.
هوشنگ مضطرب به پدرش نگاه می کرد و هر آن منتظر بود که پدرش خواندن اعلامیه را تمام کند و از دستش عصبانی شود. داشت خودش را برای جواب و استدلال آماده می کرد که پدرش سرش را از روی اعلامیه برداشت، در چشمان او خیره شد و از او پرسید:
ــ از اینا بیشتر داری؟
هوشنگ در کمال تعجب پرسید:
ــ بابا جون از متن اعلامیه خوشت اومد؟!
ــ خوشم اومد؟ برو تا مادرت برنگشته هر چی داری بیار پسرم، حالا خوشم اومده یا نه بذار بمونه برای بعد.
خواندن اعلامیه ها و بعدها کتابهائی که پرویز برای پدرش می آورد، کا رشید را به شخص دیگری تبدیل کرده بود.  انگار او در تمام این سالها گم شده ای بود تنها و سرگردان در بیابانی برهوت و اکنون از سرگردانی نجات یافته و راه خود را پیدا کرده. راهی که در انتهای آن رهائی خود و تمامی انسانها را می دید، راه مبارزه بر علیه ظلم و زور.
تشنه خواندن و یاد گرفتن شده بود و به محض اینکه از سر کار بر می گشت در یکی از اتاقهای کوچک منزل مشغول مطالعه می شد. هوشنگ هم از این مسئله لذت می برد و پابپای پدرش مطالعه میکرد و دیگر لازم نبود چیزی را از او مخفی کند. کا رشید از شعرهای برتولت برشت خیلی خوشش می آمد مخصوصا شعر « یاد بگیر» او را. برای اینکه بتواند کتابهای مورد علاقه اش را راحتتر بخواند، در مدرسه شبانه ای نام نویسی کرد و در عرض دو سال پنج کلاس خواند و حسابی بر خواندن و نوشتن تسلط پیدا کرد و شروع به فعالیتهای تشکیلاتی با حزب کمونیست ایران کرد.
در سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۱دکان کوچکش محل بحثهای سیاسی بر سر مسائل ایران و جهان، جمع آوری کمک مالی برای تشکیلات علنی حزب کمونیست ایران و دیگر فعالیتهای درون شهری بود. کا رشید با خلوص نیت خاص خودش، صراحت کلامش، دلسوزی بی نظیرش و تعهد به آرمانهای انسانیش مدام مردم شهر را به شرکت در مبارزه بر علیه جمهوری اسلامی تشویق می کرد.
او بر سر سفره غذا، در مهمانیهای خانواده گی و دوستانه، در دکانش و در هر فرصتی، از ناعدالتیهائی که در جامعه می دید میگفت و چشمان مردم را بر واقعیات می گشود و چقدر هم در قانع کردن مخاطبانش موفق بود. مگر می شد شیفته سخنان مردی نشد که در صداقت و مهربانیش، دلسوزیش، رک و راست بودنش و مهارتش در ترویج نظراتش زبانزد خاص و عام بود!.
♠♠♠♠♠♠

سال ۱۳۶۱ سال بسیار سختی برای کا رشید و پروانه خانم بود. خانه آنها مرتب تحت محاصره نیروهای امنیتی بود که قصد دستگیری هوشنگ را داشتند و هوشنگ بعد از چند ماه مخفی شدن در شهرهای مختلف عاقبت به تشکیلات علنی کومه له ملحق شد. پسر دیگرشان به نام هوشیارکه چهارده سال سن داشت دستگیر شد. پروانه خانم و کا رشید چند بار با هم به دیدن هوشنگ رفتند و دو بار هم به تهران رفتند تا هوشیار را ملاقات کنند. در عرض آن دو  سال، خطر از دست دادن فرزندان دلبندشان، دستگیریها و بازجوئی های هفتگی از طرف اطلاعات، بی احترامی و بی حرمتی و شکنجه آنان، تاثیر زیادی بر روی آنها گذاشته بود. با وجود این آنها از روحیه نسبتا خوبی برخوردار بودند.
سال ۱۳۶۳ آخرین باری که کا رشید  به ملاقات هوشیار رفت، پروانه خانم بدلیل مریضی پسر کوچکشان آریز نتوانست با او برود و از این بابت خیلی ناراحت بود. با توجه به موج اعدامها، هر دو خیلی نگران بودند که به احتمال زیاد این آخرین ملاقات آنها باشد.

در ملاقات با هوشیار، کا رشید دید که هوشیار بسیار لاغرتراز گذشته  شده و رنگ و رویش پریده تر از همیشه است. هوشیاربه پدرش گفت که به او گفته اند که اگر تواب شود او را آزاد خواهند کرد. پدرش در حالی که تمام بدنش می لرزید در چشمان هوشیار خیره شد و گفت:
ــ من بغیر از حرفی که اولین بار بهت گفتم حرف دیگری ندارم. و این اینه که من و مادرت تموم عمرمون سعی کردیم  آزارمون حتی به یه مورچه هم نمی رسه. حالا دیگه تو دستگیر شدی و از تو گذشته . نذار کس دیگه ای به دست این لاشخورا  بیفته.
هوشیار هم در جواب گفت که او فقط خواسته به او بگوید که تحت چه شرایطی آزاد خواهد شد و او اصلا  قصد لو دادن کسی را ندارد.
وقت خداحافظی کا رشید دست هوشیار را تند فشرد و گفت: ــ پسرم بهت افتخار می کنم،  نترس، از هیچ چیز نترس. قوی باش. چشمان پدر و پسر پر از اشک شد. آنها حتی اجازه نداشتند که برای آخرین بار همدیگر را در آغوش بگیرند.
بعد از ملاقات، کا رشید به ترمینال رفت و سوار اتوبوسی به مقصد سنندج شد. در آن چند ساعتی که در اتوبوس بود گریه امانش نمی داد. تمام خاطراتی که از هوشیار داشت مثل پرده سینما از جلو چشمانش می گذشت. و تا اتوبوس در ترمینال سنندج متوقف شد او فقط گریه میکرد و خاطرات هوشیار از بدنیا آمدنش، اولین لبخندش، اولین دندانهایش، سر پا افتادنش، افتادنها و باز سر پا ایستادنش، اولین روز مدرسه اش، ترسش از تاریکی، شوخیهایش و…. مثل فیلمی که پایانی بسیار غمگین داشت  قلب او را می فشرد و ناراحتش می کرد.
خبر اعدام هوشیار قبل از رسیدن کا رشید به شهر سنندج رسیده بود. آن جنایتکارها هوشیار را که در آن موقع فقط ۱۶  سال سن داشت، بعد از شکنجه های فراوان از طرف آنها و امضا نکردن تواب نامه از طرف او، در زیر شکنجه کشته بودند.
در مجلس ختم هوشیار، پاسدارها به خانه آنها ریختند و کا رشید، پروانه خانم و پسر دیگرشان به نام نادر را دستگیر کردند و  بعد از یک ماه شکنجه و آزار و اذیت فراوان آنها را آزاد کردند.
دو ماه از آزاد شدن آنها از زندان گذشته بود که نادر به پدرش گفت که او مدام تحت تعقیب و مراقبت است و می خواهد به تشکیلات علنی کومه له ملحق شود. پدرش با تصمیم او موافق بود ولی به او گفت که بهتر است که خودش با او برود.
نادر در میان گریه و زاری مادر، برادر کوچکش و بقیه افراد خانواده بدرقه شد و با پدرش به سوی مرز ایران و عراق به راه افتاد. بعد از چند روز جستجو در منطقه، پیشمرگان کو مه له را یافتند و نادر به آنها پیوست. پدرش موقع خداحافظی به او گفت:
ــ پسرم تو سنت خیلی کمه. و جوونا در این سن و سال خیلی احساساتی هستن و هر روز نظر عوض می کنن. الان که به تشکیلات کو مه له ملحق شدی، اینو بدون که دیگه راه برگشتی نداری و نباید فکر تحویل دادن خودت به این رژیم کثیف بشی.
نادر با افتخار به پدرش گفت:
ــ بابا جون، انگار که داری با یه بچه دو سه ساله حرف می زنی، من خودم این راهو انتخاب کردم و از مرگ هم نمی ترسم. بعد دستانش را به دور گردن پدرش حلقه کرد و با لبخند گفت:
ــ بابا جون مواظب مامانم و آریز باش. می دونم که خیلی دلم برای همتون تنگ می شه ولی در عین حال به آرزوی خودم، اینکه پیشمرگ کو مه له بشم رسیدم.
کا رشید پسرش را تند در آغوش کشید و برایش آرزوی موفقیت کرد و از او خواست که مواظب خودش باشد . سپس به سوی کوههای مریوان به راه افتاد.
کا رشید تازه به سنندج  برگشته بود که خبر رسید که هوشنگ از ناحیه پا زخمی شده. باز آواره کوه و بیابان شد و به سوی اردوگاه مرکزی کو مه له به راه افتاد. حدود پانزده روزی در آنجا ماند و از پسرش مراقبت کرد و باز به سنندج برگشت.
♠♠♠♠♠♠

دیگر برای کا رشید و پروانه خانم عادی شده بود که هر چند هفته یک بار مزدوران رژیم شبانه به خانه آنها حمله کنند و آنها را برای بازجوئی با خود ببرند.
حتی آریز هم که پنج سال سن داشت به این عادت کرده بود. او ترجیح می داد که در خانه او را تنها بگذارند. چون می دانست که درست بعد از خروج پاسدارها از خانه همسایه ها به سراغش می آیند و او را به خانه خود می برند. و زن همسایه با تعریف داستانهای شیرینش او را در بغل خود می خواباند، زنی که در واقع مادر دوم او بود و بدلیل اینکه پروانه خانم اکثر اوقات ناراحت بود، او تمام کارهای آریز و پروانه خانم را انجام می داد و آریز بیشتر خانه آنها بود تا خانه خودشان. پدر و مادرش هم همین را ترجیح می دادند چون بسیاری اوقات بدلیل پرخاشگریها و رفتارهای نادرستی که از طرف مامورین رژیم به آنها می شد آریز به گریه می افتاد و آن رفتارهای زشت باعث ترس شدید او می شد.
اما باز خبر هولناک دیگری به اطلاع  آنها رسید. نادر در درگیری بین حزب دمکرات کردستان و کو مه له جانش را باخته بود. کا رشید با شنیدن این خبر به سرعت به منطقه رفت و بعد از چند روزی با ساعت، دستمال و چند عکس از نادر برگشت.
وقتی که به خانه رسید دید که نزدیکانشان در خانه آنها هستند. با چشمان اشکبار سراغ پروانه خانم را گرفت. آنها به اتاقی که پروانه خانم در آنجا بود اشاره کردند. کا رشید با وارد شدنش به اتاق وسائل نادر را در دست پروانه خانم گذاشت، او را در آغوش کشید و با هم مدتی طولانی زار زار گریستند. بعد از مدتی پروانه خانم از یکی از نزدیکانش خواست که سرود « ئاسوی سوسیالیزم* » را پیدا کند و تا می تواند صدای ظبط صوت را بلند کند.
به این ترتیب با دلی مملو از خشم به تمامی مرتجعان، قوم پرستان و ظالمان و آکنده از غم و اندوه از دست دادن جگر گوشه ای دیگر خود را برای مراسم  نادر آماده کردند.
♠♠♠♠♠♠

کا رشید دیگر از توان افتاده بود. نمی توانست به دکان برود و کار کند. سعی می کرد قوی باشد ولی احساس می کرد که آخرین رمقهایش را از دست داده. دیدن آن چهره در هم شکسته، با ریش سفید و موهای سفید که در عرض همان دو سال سفید شده بود و با وجود اینکه فقط ۴۵ سال سن داشت ولی بدون عصا نمی توانست راه برود، قلب هر همشهری را که اورا می شناخت بشدت به درد می آورد. در عرض دو سال دو پسرش را از دست داده بود و یک پسرش هم به دلیل جراحات شدید از ناحیه پا دیگر قادر به راه رفتن نبود. فرزندان بسیاری از دوستان و آشنایان و افراد خانواده اش بدست رژیم ضد بشری جمهوری اسلامی کشته شده بودند. شکنجه، آزار و اذیت و بی حرمتیهائی هم که نیروهای امنیتی به او و پروانه خانم می کردند کم کم داشت تاثیرات خودش را نشان می داد و تمام اینها کا رشید را بشدت افسرده کرده بود. شهر خالی شده بود از تمام آن انسانهای عزیزی که مایه شادی و نشاط کا رشید بودند. جو ترس و وحشت بر شهر حاکم بود و دیگر در خرابه های آن شهر هیچ خورشیدی در هیچ گوشه ای نمی تابید. انگار دستانی بد خواه پرده ای سیاه را بر تمام شهر کشیده بود، پرده ای که برای مردمان آن شهر بدتر از میله های زندان بود، پرده ای که همچون زنجیر دست و پای آنها را بسته بود و از حرکت باز می داشت.

روزی کا رشید به پروانه خانم گفت که دوست دارد در مورد مسئله ای با او مشورت کند. به او گفت که یکی از دوستانش در مشهد باغ بزرگی در خارج از شهر دارد و از او خواسته که اگر می تواند برای مراقبت از باغ به آنجا برود. و او هم دوست دارد که این کار را بکند چون دیگر نمی تواند در سنندج بماند. او می خواست نظر پروانه خانم را در این مورد بداند. همچنین گفت در صورتی که پروانه خانم موافق این سفر باشد او حتما برای آنها خرجی می فرستد و در آن مدت می توانند دکان را اجاره بدهند.
پروانه خانم شریک زندگی خودش را خوب می شناخت و می دانست که مشکل از دست دادن فرزندانش برای او بسیار سخت است و شاید عوض کردن محیط بتواند تاثیر مثبتی داشته باشد و از فشارهای روحی او بکاهد.  پس به او گفت که  حتما باید این کار را بکند و نگران او و آریز نباشد و…….

♠♠♠♠♠♠

باغی که کا رشید در آن کار می کرد از شهر دور بود و تنها باغ آن منطقه بود. صاحب باغ خانه کوچکی در آن ساخته بود با تمام امکانات، اتاق نشیمن، اتاق خواب، حمام، آشپزخانه و دستشوئی. دستمزد  بسیار خوبی هم به کا رشید میداد. این بود که او می توانست به راحتی زندگی کند و هر ماه مبلغ نسبتا زیادی  هم برای پروانه خانم بفرستد.
در اوایل کا رشید خیلی به کندی کار می کرد. در واقع توان کار کردن نداشت ولی بخاطر اینکه بتواند پولی تهیه کند مجبور بود آرام آرام کار کند. اما در حین کار خاطرات و بار گران غمی که بر دلش نشسته بود امانش نمیداد.  او با صدای بلند گریه میکرد. فرزندانش را یک یک صدا می کرد و میپرسید که آخر چرا پدر و مادرشان را تنها گذاشته اند. چرا پدر پیرشان را که با سختیهای فراوان آنها را بزرگ کرده بود با خود نبردند.
با صدای بلند از هوشیار می پرسید: ــ پسر عزیزم، چه آرزوئی بر دلت ماند؟ در آن موقع که کشتنت دوست داشتی چی بگی؟ عزیزم گرسنه نبودی؟، تشنه نبودی؟ پسر عزیزم تو که تازه ۱۶ساله شده بودی.
تو نادر جان، پسر بچه شاداب و سرحالم، تو چه آرزوئی بر دلت ماند؟ یادته همیشه می گفتی بابا وقتی بزرگ بشم می خوام دکتر بشم و از کسانی که فقیرند پول نمی گیرم؟، پسرم آیا عاشق شده بودی، از دختری خوشت میومد یا نه؟ پسرم چرا با تموم اون آرزوهای خوبت زیر خاک رفتی؟!
پروانه جان تو چطور این بار سنگینو تحمل می کنی؟ آخه اگه این پسرا یه دقه دیر بر میگشتن تو دق می کردی و تو  کوچه و خیابون دنبالشون می گشتی، آخه چطور مث یه ستون استوار در جای خودت ایستادی؟! و………..
آنقدر گریه می کرد که چشمانش به درد می آمد و تصاویر جلو چشمانش تیره و تار می شد و در نهایت از حق حق گریه های بی پایان بی حال می شد.
بعد عذاب وجدان می کشید. از اینکه پروانه خانم و آریز را ترک کرده ناراحت میشد. یاد حرفهای خودش می افتاد. حرفهائی که در آخرین دیدارش به هوشیار گفته بود. حرفهائی که به نادر گفته بود. به خودش ناسزا می گفت و می گفت که او نه شریک زندگی شایسته ای برای همسرش بوده، نه پدر شایسته ای برای پسرهایش. به همین دلیل بود که پسرهایش را از دست داده بود. بعد فکر می کرد که شاید بهتر بود که او و خانواده اش در فعالیتهای سیاسی شرکت نمی کردند. باز از این فکر هم پشیمان میشد و با خودش می گفت: آخه گناه ما چیه که تحمل دیدن فقر و بدبختی انسانها رو نداریم؟! گناه ما چیه که دوست نداریم که به انسانها ظلم بشه؟! آیا فقط بخاطر اینکه نمی خوایم به خودمون و همنوعامون ظلم بشه باید  بدبختی بکشیم؟! باید جگر گوشه هامونو یکی یکی از دست بدیم؟!
خلاصه ماههای اول به این صورت می گذشت ولی در عین حال کا رشید احساس می کرد که بار غمش هر روز  سبکتر میشود.
صاحب باغ اسمش صالح بود. او یکی از دوستان قدیمی کا رشید بود که کا رشید چند سال قبل کمک بزرگی به او کرده بود. او با دادن این کار به دوستش، به نوعی می خواست خوبیهای او را جبران کند. وضعیت کا رشید و از دست دادن فرزندانش او را هم آزار می داد. گاه گداری خواسته بود برای دیدار با کا رشید سری به باغ  بزند و احوالش را بپرسد ولی  با شنیدن صدای گریه های او از این کار امتناع کرده بود و در همانجا که ایستاده بود با شنیدن درد دلهای کا رشید به شدت به گریه افتاده بود و بدون اینکه کا رشید بداند برگشته بود. فقط بنا به قراری که داشتند در ماه یکبار، در روزی مشخص حقوق کا رشید را به او می داد و احوالش را می پرسید و کا رشید هم همیشه یک جواب داشت: ــ همه چیز به خوبی پیش میره. خیلی خوشحالم که اینجا کار می کنم.
صالح چندین بار کا رشید را برای صرف شام به خانه اش دعوت کرد و کا رشید هر بار می گفت که دوست دارد در باغ بماند. چند بار هم صالح خواست که آنها با هم به شهر بروند و یا به کوهنوردی بروند ولی کا رشید همیشه به او جواب رد می داد. صالح انسانی بسیار با درک و شعور بود. از جوابهای رد کا رشید ناراحت نمی شد ولی در عین حال دوست داشت بتواند به طریقی به این دوست خوبش کمک کند.
♠♠♠♠♠♠

یک سال از اقامت کا رشید در باغ می گذشت. کا رشید وضعش خیلی بهتر شده بود. دیگر اکثر ساعتهای روزش را به گریه کردن و حرف زدن با خودش به سر نمی برد. کار کردن در باغ و همان گریه کردنها و حرف زدنها کمک بزرگی برای او بود. جمعه ها به خانه صالح میرفت و با آنها شام میخورد و با صالح و دوستانش به کوهنوردی و راهپیمائیهای طولانی میرفت. آنها در این دیدارها با هم در مورد مسائل مختلف صحبت و درد دل می کردند.
خیلی وقت بود که عصا را کنار گذاشته بود و در آن مدت بدنش خیلی قویتر شده بود. کم کم داشت همان کا رشید سابق میشد. با سر افراشته و لبخندی بر لب راه میرفت و باز همان کا رشید شوخ طبع و شیرین سخن شده بود. صالح از طرفی از وضعیت دوستش لذت می برد ولی از طرف دیگر نگران بود. او می دانست که با بهبودی وضع دوستش، او به سنندج باز خواهد گشت و فکر کردن به این مسئله نوعی حس اضطراب در صالح بوجود می آورد.
عاقبت هم آن روز فرا رسید. کا رشید به او گفت که باید به سنندج برگردد. با شنیدن این جمله اشک در چشمان صالح حلقه زد ولی آنها به هم قول دادند که ارتباطشان را حفظ کنند.
♠♠♠♠♠♠

با بازگشت کا رشید به سنندج اقوام، دوستان و آشنایان جشن بزرگی ترتیب دادند. کا رشید هم مثل  گذشته ها با آنها صحبت می کرد و باز آنها را شیفته سخنان شیرینش می کرد. آریز و پروانه خانم هم از بازگشت کا رشید بسیار خوشحال بودند و زندگیشان رنگ تازه ای به خود گرفته بود.
بعد از چند روزی سراغ دوستان و فعالین قدیمی را گرفت. با آنها جلسات مختلف گذاشت و از آنها خواست که فعالیتهایشان را از سر بگیرند. این کار آسان نبود، چرا که بسیاری نا امید شده بودند و یا همچون گذشته خود او، در افسرده گی شدید بودند. ولی کا رشید ساعتها و روزها صرف می کرد تا بار دیگر این انسانهای شریف را سر پا نگه دارد تا در کنار جوانانی که همچنان در مبارزه بر علیه رژیم هار جمهوری اسلامی فعال بودند، صفی منسجم تشکیل دهند. به رغم مشکلات این کار عاقبت موفق شد و هر روز عده ای تازه به این مبارزه بر حق می پیوستند.
♠♠♠♠♠♠

کا رشید به سن کهولت رسیده بود و هر روز بدنش ضعیفتر و خمیده تر می شد، ولی از شور و شوق مبارزاتیش نه تنها کم نشده بود بلکه با گذشت سالها بیشتر و بیشتر شده  بود. دستانش می لرزید، چشمانش به خوبی نمی دید و به سختی می توانست راه برود ولی هر روز دوستان مغازه دارش یک نفر را دنبالش می فرستادند که بیاید و چند ساعتی با آنها باشد. آنها از صحبتهای او لذت می بردند چون همیشه به آنها امید می بخشید، به آنها شور مبارزاتی میداد و تحمل روزهای دشوار را برایشان آسان تر می کرد.
در جریان اعتصاب عمومی مردم در شهرهای مختلف کردستان در اعتراض به اعدام فرزاد کمانگر و همراهانش نقش بسیار فعالی داشت. باز هم آن شور و شوق بعد از سرنگونی رژیم آریامهری را داشت و از اینکه مردم یکپارچه دست به اعتصاب زده اند شور و هیجان غیر قابل وصفی پیدا کرده بود. آنقدر از این عمل لذت برده بود که می گفت که احساس میکند که هوشیار و نادر زنده شده اند، چرا که می دید که اهداف و آرمانهای آنان در دل جوانان نسل جدید می تتپد.

♠♠♠♠♠♠

روزی پسری که به دنبال کا رشید فرستاده بودند ناراحت برگشت. مغازه داران با بازگشت او به تنهائی نگران دور او جمع شدند. او با چشمانی اشک بار به آنها گفت:
ــ شب گذشته کا رشید حالش بد بوده و در بیمارستان بوده. ولی الان خونه س. گفت که نمی تونه بیاد پیش شما و من از طرف او از شما خداحافظی کنم.
تمامی مغازه داران بسرعت دکانهایشان را بستند و بسوی منزل کا رشید به راه افتادند. با وارد شدنشان به اتاقی که کا رشید در آنجا بود دیدند که نزدیکان او آنجا هستند. پروانه خانم و آریز هر کدام یک دستش را در دست داشتند و با چشمانی اشکبار بر بالینش نشسته بودند. همه چیز حکایت از آن داشت که لحظه وداع او نزدیک است. همه غمبار دور بسترش حلقه زده بودند. او هم با همان طبع شوخش گفت: ــ ای عزیزانم، لحظه وداع نزدیکه. من همیشه به شما گفتم که ای کاش یک بار دیگه شور و شوق مبارزه رو تو چشمان مردم این شهر ببینم بعد بمیرم. و واقعا هم با این اعتصاب با شکوه به آرزوی خودم رسیدم. من دیگه وقت رفتنمه. ولی بقیه راه به عهده شما. بعد رویش را بسوی آریز برگرداند و گفت: ــ آریز جون، این راه خیلی طولانیه، تعداد ما انقلابیون کمه و دشمنانمان زیاد. اونا در مقابلمون به صف ایستادن و یک لحظه هم دست از خرابکاری بر نمی دارن. وصیت من به تو اینه که این راهو تا آخر بری و طولانی بودنش خسته ت نکنه. آریز دست پدرش را به آهستگی فشرد و با گریه گفت: ــ بابا جون بهت قول میدم که حتما این کارو بکنم.
او به پروانه خانم گفت:
ــ پروانه جون. در جریان این چند سال هر اشتباهی کردم منو ببخش. منو تو با هم خیلی سختی کشیدیم. من همیشه به داشتن همسری همچون تو و فرزندان شرافتمندمان افتخار کرده ام.
مردم آرام آرام در اتاق اشک می ریختند. پروانه خانم و آریز از جای خود برخواستند و جایشان را به دوستان و نزدیکان آن عزیز دادند تا آنها هم با او وداع کنند. و او هم فقط و فقط از آنها می خواست که در مبارزه بر علیه این رژیم درنده یک لحظه از پا نایستند همانطور که این رژیم یک لحظه هم از سرکوب آنان غافل نیست.
روز خاکسپاری آن عزیز در واقع روز خاکسپاری او نبود. برای تک تک کسانی که تا گور او را بدرقه می کردند  روز تازه کردن عهدی بود و آن هم عهدی جز عهد وفاداری به آرمانهای انسانیشان و از پا نایستادن تا سرنگونی کامل جمهوری اسلامی و برقراری حکومتی عاری از ظلم، فقر و تبعیض نبود و همانطور که آن عزیز خواسته بود در مراسمش همان سرودی که مردم شهر در مراسم  جانباختگان راه سوسیالیزم پخش می کردند پخش شد، سرود « ئاسوی سوسیالیزم».
یاد او و تمام پدر و مادرهای شریفی که همدوش با ما این راه پر خطر را طی نمودند گرامی باد.
ناهید وفائی                                       ‏یکشنبه‏، ۲۰۱۳‏/۰۱‏/۰۶
____________________________________________________________________

کا  رشید: برادر بزرگ

ئاسوی سوسیالیزم: افق سوسیالیزم