آقای مازیار گیلانینژاد نمونهی خوبی است برای نشان دادن تأثیر ویرانگر جریان سیاسی«چپ»ی که، در پوشش دفاع از منافع کارگران و به عنوان «حزب طراز نوین طبقهی کارگر»، در طول سالیان دراز در مغز کارگران وابسته به خود فروکرده است که به دنیا از منظر منافع سرمایه بنگرند. تأکید بر اثرات ویرانگر این نوع چپ بر کارگران به معنی تبرئهی انواع دیگرِ چپ نیست. به طور کلی، کل چپ در ایران در کشاندن فعالان کارگری به مسیر سرمایهداری و به طور اخص سرمایهداری دولتی و تبدیل آنها به مبلغان این یا آن فرقهی چپ ایدئولوژیک نقش مهمی است. اما تأثیر ویرانگر و دیرپای چپ روسی بر کارگران ایران حدیث دیگری است که از هر زبان شنیده شود نامکرر است.
آقای گیلانینژاد در نوشتهای با عنوان «سندیکاییها همیشه حقیقت را میگویند!» (مندرج در چند سایت اینترنتی)، از تشکل سندیکایی دفاع کرده و دربارهی نقد من بر دیدگاههای دو تن از سندیکالیستهای قدیمی (که چندی پیش با عنوان «حرف راست را از سندیکالیستهای قدیمی بشنویم» در اینترنت منتشر شد) از جمله چنین نوشته است:
«چرا منتقدین سندیکاها و سندیکالیستها از خود نمیپرسند چه چیزی در سندیکا و عملکرد رهبران سندیکاییست که محبوب طبقه کارگرند. به راستی علی امید چه گفت و چه کرد که ۲۵ هزار کارگر صنعت نفت در دههی بیست گوش به فرمان او بودند؟»
فرض کنیم «سندیکا و رهبران سندیکایی» واقعاً «محبوب طبقه کارگر» بودهاند و هستند. آیا واقعاً از محبوب بودنِ یک فرد یا تشکل میتوان به حقانیتِ اندیشه و عمل آن فرد یا تشکل رسید؟ پاسخ این پرسش به ویژه از نظر مردم ایران که معنای محبوبیت کاریزماتیک در انقلاب۱۳۵۷ را با گوشت و پوست خود لمس کردهاند، روشن است. صرف محبوبیت هیچ شخصیت تاریخی هیچگاه به معنای حقانیت اندیشه و عمل او نبوده و نیست. نمونهی دیگرش، هیتلر. آیا کسی میتواند «محبوبیت» هیتلر را میان مردم آلمان از جمله کارگران این کشور در سالهایی از نیمهی اول قرن بیستم انکار کند؟ بنابراین، نه سندیکا میتواند به صرف محبوبیت میان کارگران تشکل واقعی و مستقل آنان باشد و نه رهبران سندیکایی را فقط به دلیل محبوبیتشان میتوان نمایندهی منافع راستین و واقعی کارگران شمرد.
اما آنچه در نقل قول بالا مهمتر است، درک آقای گیلانینژاد از سندیکا به عنوان تشکل کارگری است. این جمله که «به راستی علی امید چه گفت و چه کرد که ۲۵ هزار کارگر صنعت نفت در دههی بیست گوش به فرمان او بودند؟» هیچ معنایی ندارد جز این که سندیکا تشکلی است که در آن ۲۵ هزار کارگر گوش به فرمان یک نفرند. در اینجا، آقای گیلانینژاد بدون این که بخواهد واقعیت تلخی را در بارهی سندیکا بیان کرده است. همان گونه که آقایان فراهانی و مهرانگهر پیشتر در مصاحبههای خود واقعیتهای دیگری را مبنی بر سرمایهدارانه بودنِ سندیکا بیان کرده بودند، و من در نقد فوقالذکر آنها را نشان دادهام، آقای گیلانینژاد نیز واقعیت عریانی را دال بر سرمایهدارانه بودنِ سندیکا بیان کرده است. آیا آقای گیلانینژاد برای یک لحظه با خود اندیشیده است که چه چیز خوبی در این هست که ۲۵ هزار نفر «گوش به فرمان» یک نفر باشند؟ «گوش به فرمان بودنِ» کارگر، اعم از این که در قالب سندیکا یا هر تشکل کارگریِ دیگر باشد، و مستقل از این که با هدف اجرای فرامین کارفرمایان و دولت آنها باشد یا به قصد اعتصاب و سرپیچی از این فرامین انجام گیرد، نه تنها فضیلت نیست بلکه رذیلت شوم و منحوسی است که سرمایه بر سر کارگر نازل کرده است. رابطهی سرمایه، یعنی خرید و فروش نیروی کار، رابطهی فرماندهی – فرمانبری است. کارگر با فروش نیروی کارش در واقع ملزم میشود که فرمان کارفرما را، که همان انجام کار است دقیقاً همان گونه که کارفرما میخواهد، اجرا کند. کارفرما فرمانده است و کارگر موجودی گوش به فرمان که باید دستور کارفرما را بی چون و چرا اجرا کند. فروش نیروی کار هرگونه اختیار در مورد کار و چگونگی انجام آن را از کارگر سلب میکند و او را به مجری مجبور و چشم و گوش بستهی کارفرمایی بدل میسازد که نیروی کار او را خریده است. چنین است که فرایند کار، محصول کار و قدرت کارگر از وجود کارگر منفک و مستقل میشوند و در بیرون از وجود او به دشمنان خونیاش بدل میگردند. کار، که نیاز حیاتی انسان است، در نظام سرمایه داری به ماری بدل میشود که مدام کارگر را نیش میزند و کارگر نیز برای گریز از دست این مار زهری مدام میکوشد سرش را به سنگ بکوبد تا شاید از دستاش رها شود، و این در حالی است که لَه لَه زده و با خوش اقبالی بسیار رو به رو شده تا توانسته است همین کار کوفتی را پیدا کند، زیرا هرچه باشد تحمل نیش این مار را به مرگ بر اثر گرسنگی ترجیح میدهد. این از بیگانگی کارگر با کار خویش. اما محصول کار نیز به سرمایهی انباشت شده یا کارِ مُرده تبدیل میشود که هیچ گریزی ندارد جز این که پیوسته و ثانیه به ثانیه شیرهی جان کارگر زنده را بمکد و او را به طرف مرگِ ناشی از گرسنگی براند تا شاید اشتهای سیریناپذیر خود را برای بلعیدن سود هرچه بیشتر ارضا کند. قدرت کارگر نیز خارج از وجود او شکل دولت و ماشین اداری- نظامی را به خود میگیرد و نقش مدیریت جامعهی سرمایهداری و سرکوب خودِ کارگر را ایفا میکند. معنا و مفهوم تمام این بیخویشتنیها و بیپشت و پناهیها و سیهروزیها، گوش به فرمان بودن و فرودست بودنِ کارگر است. تا آنجا که به این فرمانبری و فرودستی مربوط میشود، هیچ فرقی نمیکند که کارگران گوش به فرمان عسکراولادیِ سرمایهدار باشند یا علی امیدِ کارگر. کارگران چه گوش به فرمان عسکراولادی باشند و چه – آن گونه که آقای گیلانینژاد گفته است – گوش به فرمان علی امید، در هرحال فرمان سرمایه را اجرا کرده و سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ سرمایهداری شدهاند، در حالت نخست سرمایهداری بازار و در حالت دوم سرمایهداری دولتی- حزبی. گوش به فرمان کسی بودن – حتا اگر آن کس کارل مارکس باشد چه رسد به علی امید – دونِ شأن یک طبقهی کارگر آگاه و سازمان یافته است. بنابراین، کارگر سندیکالیستی که اعضای سندیکا را گوش به فرمان رهبر آن بداند و بدین سان رهبر را به موجودی قَدَرقدرت و تودههای کارگر را به مشتی «مش رجب» بدل کند که فقط برای اجرای فرامین و «به چپ چپ» و «به راست راستِ» رهبران آفریده شدهاند، دارد نفوذ عمیق سرمایه را تا مغز استخواناش و به این ترتیب ژرفای سرمایهدارانه بودنِ اندیشهاش را به نمایش میگذارد. به این معنا، من هم با تعبیر خودِ آقای گیلانینژاد برای چنین کارگری موافقم: سندیکا در تن و خون او جاری است.
اما آیا این حرفها به معنی کم بها دادن به نقش کارگران آگاه و پیشرو در سازماندهی و هدایت تودهی کارگران به سوی مبارزهی خودآگاهانه با سرمایهداری نیست؟ آیا میتوان این واقعیت را نادیده گرفت که بالاخره تودهی کارگران برای پیشبرد مبارزهی خود به کمک فکری کارگران آگاه و پیشرو نیاز دارند و به همین دلیل است که آنها را به عنوان نمایندگان خود انتخاب میکنند؟ آیا نقد «گوش به فرمان بودن» و لبیک گفتنِ تودهی کارگران به رهبران این نیاز حتمیِ جنبش کارگری را زیر سئوال نمیبرد یا دست کم آن را کمرنگ نمیکند؟
نخست این که رابطهی تودهی کارگران و کارگران آگاه و پیشرو به هیچ وجه یکطرفه نیست. این رابطه با رابطهی سرگروهبان ارتش و سربازان زیردستاش یک دنیا فرق دارد. سرگروهبان به هیچ وجه خود را ملزم به شنیدن حرف سربازان و یادگیری از آنان نمیبیند و به اقتضای جایگاه فرادستاش نسبت به سربازان فقط به آنها فرمان میدهد و سربازان هم به اقتضای جایگاه فرودستشان مجبورند گوش به فرمان او باشند. این رابطه، یکسره یکطرفه و کاملاً از بالا به پایین است. حال آن که در رابطهی تودهی کارگران با کارگران آگاه و پیشرو بر اساس تبادل آزادانهی افکار و عقاید و نظرات به طور جمعی و همگانی تصمیمگیری میشود و در این فرایند همانقدر که تودهی کارگران از کارگران آگاه و پیشرو چیز یاد میگیرند این کارگران نیز از زندگی و مبارزهی تودهی کارگران درس میگیرند. به این معنا، کارگر آگاه و پیشرو کسی است که – به اتکای دانش و تجربهی ذهنی خود – ایدهای را به زبان میآورد و راهی را نشان میدهد که تودهی کارگران به دلایل قابل درک قادر به فرموله کردن آن ایده و نشان دادن آن راه نیستند. پس، تنها با گردهمایی فعالانهی تودهی کارگران همراه با کارگران آگاه و پیشرو و در فرایند تبادل آزادانهی افکار و نظرات میان آنان است که بهترین راه ممکن برای مبارزهی طبقهی کارگر با سرمایهداری در هر شرایط مشخصی تعیین میشود. این حرفها شاید برای بسیاری از کارگران توضیح واضحات باشد. اما برای کارگری که فکرش چنان مسموم شده که نه تنها هیچ ایرادی در گوش به فرمان بودنِ ۲۵ هزار کارگر از یک نفر نمیبیند بلکه این امر قبیح را به گونهای اعلام میکند که گویا طبقهی کارگر باید به آن افتخار کند، فکر نمیکنم این حرفها توضیح واضحات باشد. نکتهی شایان ذکر دیگر در اینجا که فقط به آن اشاره میکنم و میگذرم نسبت مستقیمی است که بین تلقی از کارگر به عنوان موجود گوش به فرمان و فرهنگ عدم اعتماد به نفس در میان کارگران وجود دارد. هرچه کارگر خود را گوش به فرمانتر بداند اعتماد به نفساش کمتر میشود و امکان آویزان شدنِ مستأصلانهاش به احزاب و سازمانهای سیاسیِ فراطبقاتی بیشتر میشود. فرهنگ بیاعتمادی به خود و بیگانگی با ایدهی رهایی از سرمایه به نیروی خودِ کارگران، که در واقع شکل سیاسیِ همان فرهنگ مذهبیِ انتظار و طلب منجی است، یکی از لنگرگاههایی است که احزاب و سازمانهای سیاسیِ مدعی نمایندگی طبقهی کارگر در آن لنگر میاندازند تا از کارگران برای رسیدن به قدرت سیاسی سواری بگیرند. دفاع آقای گیلانینژاد از «حزب طبقهی کارگر» در این رابطه قابل توضیح است.
اما ای کاش مسمومیت فکری آقای گیلانینژاد در حد فضیلت دادن به گوش به فرمانیِ تودهی کارگران میبود. در این پرسشِ او خطاب به «دوستان جوان»ی که احتمالاً نظرات مسموم و سرمایهدارانهاش را نپذیرفتهاند، دقت کنید: «دوستان جوان! [آیا] اگر امروز همین آقای محسن حکیمی را به وزارت انتخاب کنیم میتواند حتا در عرض یک سال مشکلات کارگران را حل کند؟» این پرسش به روشنی نشان میدهد که اولاً کاربرد «گوش به فرمانی» برای تودهی کارگران از سوی آقای گیلانینژاد به هیچ وجه امری سهوی یا به دلیل لغزش کلام نیست. ثانیاً، به پیروی از سنت سیئهی همان حزب کذایی که رهبراناش دفاع از کارگران را وثیقهی به وزارت رسیدن خود کردند، برای ایشان نیز دفاع از سندیکا وثیقهی به وزارت رسیدن رهبران سندیکالیست است. ثالثاً، و مهمتر از همه، مسمومیت فکری و رسوخ افکار سرمایهدارانه در تار و پود ذهن او تا بدان حد است که میپندارد وزارت یک سندیکالیست محبوب و مورد قبول کارگران (و نه محسن حکیمی) در دولت سرمایهداری می تواند مشکلات کارگران را، آن هم در عرض کمتر از یک سال، حل کند!!! بر کارگر بیادعا اما متوهمی که میپندارد مشکلات کارگران در چهارچوب نظام سرمایه داری و از طریق به وزارت رسیدن یک کارگر سندیکالیست قابل حل است هیچ حَرَجی نیست. اما وقتی میبینیم کسی که دارد این پندار مخرب را به «دوستان جوان» اش القا میکند در عین حال از «سرمایه»، «ارزش اضافی»، «طبقه»، «بزرگان نامآور کارگری» و «کلاسیکهای کارگری» حرف میزند، هیچ نتیجهی دیگری نمیتوانیم بگیریم جز این که این حرفها برای خالی نبودن عریضه و، بهتر بگویم، برای تزئین ویترین مغازهای است که اجناساش به کلی گندیده است.
یکی از ادعاهایی که طیف احزاب و سازمانهای متعلق به جریان فکریِ متبوع آقای گیلانینژاد در مورد سرکوب سالهای اول انقلاب به ویژه دههی ۶۰ مطرح کردهاند این بوده که گروهها و سازمانهای چپِ ضدجمهوری اسلامی بودند که با «چپ روی» خود در سالهای نخست انقلاب باعث شدند جمهوری اسلامی دست به سرکوب بزند. خوش رقصی و دُم تکان دادنِ این احزاب و سازمانها برای جمهوری اسلامی تا بدان جا پیش رفت که با جمهوری اسلامی در سرکوب گروهها و سازمانهای ضدرژیم همکاری کردند، و البته خود نیز بعدها مشمول این سرکوب شدند. من، بی آن که خواسته باشم از سیاست و عملکرد گروهها و سازمانهای چپِ ضدجمهوری اسلامی دفاع کنم، این ادعا را که آنها باعث سرکوب شدند اتهامی یکسره بیاساس میدانم که فقط از آن دسته از جریانهای سیاسی برمیآید که برای به وزارت رسیدن و به قدرت خزیدن حاضرند به هر رذالتی تن دردهند. اکنون آقای گیلانینژاد نیز به تبعیت از بزرگان خود یک بار دیگر این ادعای بی اساس را مطرح کرده است:
«افراد بیمسئولیت با شعارهای بیپشتوانه و به ظاهر انقلابی آن هم در یک ماه بعد از انقلاب و سرگردان کردن کارگران در خیابانها و وزارتخانهها همان کاری را کردند که افراد بیمسئولیتتر در مواجهه با کارگران و تیراندازی و عامل ساواک خواندن کارگران به این آتش دامن زدند.»
نمیدانم آقای گیلانینژاد خود در وقایع آن سالها حضور داشته یا این حرفها را از زبان بزرگان خود شنیده است. اما من به عنوان شاهد زنده و حاضر در وقایع آن سالها اعلام میکنم که اصلاً چنین نبود که ایشان بیان کرده است. واقعیت این بود که کارگران از اوایل پائیز ۱۳۵۷ به بعد حضوری کاملاً پررنگ در صحنهی مبارزهی سیاسی با رژیم شاه داشتند. اعتصاب کارگران صنعت نفت یکی از فرازهای مهم و تاریخی این مبارزهی سیاسی بود. خواستهای اقتصادیِ اولیهی کارگران به سرعت به خواستهای سیاسیِ الغای حکومت نظامی، آزادی زندانیان سیاسی، انحلال ساواک و در نهایت سرنگونی رژیم شاه تبدیل شد. فروپاشی این رژیم در ۲۲بهمن ۱۳۵۷ از نظر کارگران به هیچ وجه به معنی پایان انقلاب نبود؛ سهل است، به نظر آنان انقلاب تازه شروع شده بود. آنها برای «آزادی» و «رفاه» در انقلاب شرکت کرده بودند، و وقتی به هیچ کدام از اینها دست پیدا نکرده بودند، دلیلی برای پایان یافتن انقلاب نمیدیدند و طبعاً حق داشتند به مبارزات خود برای دستیابی به مطالباتشان ادامه دهند. به نظر آنان، برخلاف آقای گیلانینژاد، انقلاب معادل قدرت گرفتن جمهوری اسلامی نبود که با تحققِ آن انقلاب را پایان یافته تلقی کنند. آنان دنبال خواستهای خود بودند. آنها که شاغل بودند از طریق شوراهای خود ادارهی کارخانهها و دیگر محلهای کار و تولید را برعهده گرفتند تا خواستهای خود را برآورده کنند. آنان که بیکار بودند کار یا بیمهی بیکاری میخواستند. و درست به همین دلیل بود که اولین کاری که کارگران بیکار کردند تسخیر «خانهی کارگر» بود تا محلی برای تجمع و طرح خواستهای خود داشته باشند. راه پیمایی و تجمع و تحصن کردند تا سرانجام موفق شدند از وزارت کارِ وقت بیمهی بیکاری بگیرند. این که احزاب و سازمانها و گروههای سیاسی میخواستند از این حرکت کارگران و به طورکلی مبارزات طبقهی کارگر در سالهای پس از انقلاب بهرهبرداریهای سیاسیِ خود را بکنند، کوچکترین خدشهای به حقانیت مبارزهی کارگران وارد نمیکند. حساب این دو تا را باید کاملاً از هم جدا کرد. البته این را نیز باید گفت که تلاش احزاب و سازمانها و گروههای چپ برای بهرهبرداری سیاسی از مبارزات کارگران به هیج عنوان آنها را مستحق سرکوب جمهوری اسلامی نمیکرد و نمیکند. آنها به مثابهی احزاب مخالف با جمهوری اسلامی حق داشتند و کماکان حق دارند فعالیت سیاسی و تشکیلاتی بکنند، هرچند نه برای بهرهبرداری سیاسی از مبارزات کارگران، و البته این خودِ کارگران هستندکه نباید اجازهی این کار را به آنها بدهند.
بنابراین، آقای گیلانینژاد در تصویر جعلی و وارونهای که از حوادث ماههای پس از انقلاب ارائه میدهد اولاً انقلاب را معادل به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی میکند. ثانیاً با اطلاق عنوان «سرگردانی کارگران در خیابانها و وزارتخانهها» به مبارزات رادیکال کارگران بیکار به شکل راهپیمایی و تجمع و تحصن هم این مبارزات را لوث میکند و هم آن را به حساب «افراد بیمسئولیت و به ظاهر انقلابی» میگذارد. البته این را نیز باید گفت که خدا پدرش را بیامرزد که همچون حزب رسوای کذایی آن را کار «ضدانقلاب» و «مزدوران امپریالیسم» نمیداند. ثالثاً، با انداختن مسئولیت سرکوب دههی ۶۰ به گردن همین «افراد بیمسئولیت و به ظاهر انقلابی» (که اسم رمزی است برای همان گروهها و سازمانهای چپِ ضدجمهوری اسلامی) در واقع سرکوب و کشتار آنان را توسط جمهوری اسلامی توجیه میکند و به آن حقانیت میدهد. و سرانجام، رابعاً، با نسبت دادن سرکوب ماههای پس از انقلاب به «افراد بیمسئولیتتر»، این سرکوب خشن، وحشیانه و کاملاً سازمانیافته را بزک میکند، سرکوبی که علاوه بر جلوگیری از راهپیماییها و تجمعها و برهم زدن آنها، پارهکردن نشریات و آتش زدن کتابفروشیها، در برخی شهرها منجر به ربودن فعالان سیاسی و سپس پیداشدن جسد آنها در بیابانها شد و در مواردی چون کشته شدن ناصر توفیقیان در اصفهان حتا به تیراندازی رو در رو نیز کشیده شد.
این جعل و وارونهنمایی و بزک کردن جمهوری اسلامی، آن توهم ویرانگر که گویا مشکلات کارگران در چهارچوب نظام سرمایه داری و از طریق به وزارت رسیدن سندیکالیستها قابل حل است و بالاخره آن تبدیل فرمانبرداریِ کارگران به فضیلت همه و همه بیانگر رسوخ اندیشهی بورژوایی تا اعماق استخوان آقای گیلانینژاد است. این فقط او نیست که به این سندروم دچار است. کارگران علیالعموم زیر سیطرهی افکار و ایدئولوژی طبقهی سرمایهدار و حتا طبقات ماقبل سرمایهداری قرار دارند. اما فرق است بین آن تودهی عظیم کارگرانی که این سیطره را توجیه نمیکنند و وقتی به بورژوایی بودنِ تفکر خود پی میبرند از خود شرم میکنند و همین شرم به انگیزهای انقلابی در آنان تبدیل میشود تا آن را از ذهن خود بزدایند و آن عدهی انگشت شمار و قلیلی که افکار و عقاید طبقاتیِ عتیق چنان در ذهنشان رسوب کرده است و منافع حزبی و سندیکایی چنان با وجودشان عجین شده است که به هر خس و خاشاکی چنگ می زنند تا آن افکار و عقاید را حفظ کنند و به کارگران دیگر حُقنه نمایند. چه نیکوست که خودِ این کارگران نیز در فرایند لایروبی ذهن خود فعالانه شرکت کنند، هرچند این کار همتی عظیم میطلبد، همتی از آن دست که هرکول در لایروبی طویلهی اوژیاس از خود نشان داد.
دی ماه ۱۳۹۱