«ادبیاتِ متعهد» یا سیاستِ ادبی!؟

تصوٌر می کنم از همان آغاز، و حتی چه بسا پیش تر از تدوین فلسفه و تئوری هنر، بحث بر سر تعریف و نقش اجتماعی آن و جایگاه اش در روابط انسان ها باهم ، یکی از دغدغه های اصلی کنشگران و نظریه پردازان امور فرهنگی بوده؛ و تا دنیا دنیاست هم ظاهرأ باقی خواهد بود. چالش عمده بر سر این بوده و هست که آیا هنر ذاتأ و اصالتأ انسان گراست، یا باید باشد؛ و با آثاری که خلق می کند همچون کاتالیزور ذهنی – احساسی انسان ، او را از نفس و حقیقتِ وجودی اش و خطر بیگانه شدن با آن آگاه می کند، یا این که هنر دائمأ باید با تلنگر مقیٌد به داشتن رویکرد انسانی،  به خود بیاید تا در معرض خطر دور شدن از جامعه و تبدیل شدن به سوبژه ای لوکس و انتزاعی قرار نگیرد. در راستای همین توقع مُشترک از هنر، اما تقسیم بندی های گوناگون از آن است که بعضی ها نیازی به اضافه کردن پسوند به هنر، و در بحثِ ما ادبیات، را نمی بینند و اساسأ جوهرهً آن را اجتماعی و درخدمتِ وانمودن حقیقتِ انسان می دانند. یعنی یک اثرهنری- ادبی را خودبخود دارای چنین خصلتِ ذاتی می دانند و می خواهند؛ و انتظار دارند منطقأ این گونه باشد. درغیر اینصورت هنر نیست. درحالی که بعضی دیگر برخلافِ این، معتقدندکه هنر قائم به ذاتِ رسالت و تعهد اجتماعی نیست و نمی تواند به گوهر،«مسئول و متعهد»باشد و لذا باید درچارچوبِ تعاریف و مفاهیم و پسوندهایی قرار گیرد و قابل تعریف گردد تا به عنوان«هنرمتعهد»، مرز خود را با انواع هنرهای دیگر روشن سازد. درپی چنین نگرشی است که هنر و ادبیات با پسوندهای«رئالیستی»، «رئالیسم سوسیالیستی»،«خلقی»، «سیاسی» و حتی شنیده ام «رئالیسم ماتریالیستی» و«هنرمارکسیستی» و مشابه هم، معرفی می شود. درهر صورت، خواه معتقد به تقسیم بندی«هنر متعهد» و«هنرغیر متعهد» باشیم یا نباشیم، این هر دو مخاطبان و هواداران خود را دارند.

من نه تخصص و نظر صائب و قطعی؛ و نه حتی دانش نسبی در باره ی هنر و ادبیات ، و خصوصأ «ادبیات کودکان»، ندارم و اظهاراتِ استفهامی کنونی ام صرفأ به قصد باز شدن بابِ بحث و برآمدن اظهارنظرهای متخصٌصانه است. فارغ از این که پسوندها و اظهارنظرهای گوناگون در تعریفِ هنر و ادبیات از زبان و قلم کدام صاحب نظران، و در چه سطح و سطوحی درآمده باشد، اما این بحث ها، هم میان متخصٌصان و هم میان دنباله روان، گیرم ناپخته و طوطی وار، همیشه در سطح و سطوحی گوناگون؛ و غالبأ زاید و افراطی جریان داشته است. مهم دستیابی و یا نزدیک شدن به تعاریف و مفاهیمی مشترک است. برای من که ماهیت و جوهردرونی پدیده ها و تعریفِ فلسفی- دیالکتیکی و اجتماعی مقوله ها بیش از ظواهر و مظاهر دنباله دار بیرونی شان مهم و قابل اتکاء می باشند؛ و با پسوندهای مصنوعی و من درآوردی و غیرعلمی مشکل پیدا می کنم ، ترجیح می دهم و برایم آسان تر است که هنر و ادبیات را به هنرو ادبیاتِ اجتماعی در یک سو ، و انتزاعی در سوی دیگر تقسیم کنم. حتی براین باورم که هنرانتزاعی هم تا جایی که مثلأ بتواند زیبایی مثلأ درخت و رود یا یک شکل مجازی را هنرمندانه به تصویر و واژه درآورد و احساس عام و زیبایی شناسانه ی انسان را تحریک کند، در همین حدٌ احساس انتزاعی انسان، با ارزش است و نباید با چماق تکفیر و «غیر متعهد» بودن کوبیده و له شود. مگر نه اینکه روح و روان انسان ، همان گونه که جسم و تن اش باید با آب و نان تغذیه شود، نیاز به سوختِ خالص و پاکِ احساسات نیز دارد؟

صرفِ نظر از پسوندهای اختراعی پوپولیسم که موجبِ تخریب و تحریف و بی اعتباری هنر و ادبیات گردیده و به ابزار دستِ پوپولیست ها تبدیل می شود، مقوله های علمی و تعاریفِ متخصٌصانه ی«رئالیستی» و «رئالیسم اجتماعی» و مشابه هم مورد دستبرد و تحریف قرار گرفته و به بهانهً موهوم و موهن لزوم وجود مرز میان «هنر متعهد و مسئول»و«هنرغیرمتعهد وغیرمسئول»، آنهم با ارزیابی و قضاوت های دلبخواهی، دیوار سخت و زمختِ چین بین کلیهً هنرمندان و نویسندگان اجتماعی و آثارشان می سازد؛ و با رویکردی ایدئولوژیکی، تسمه از گرده ی هنر و ادبیاتی که خواهان آزادی و استقلال از حزب و سیاست و ایدئولوژی است برمی کشد. از پس سیاستِ فرهنگی ژدانفی به بهانه ً«رئالیسم سوسیالیستی» و زیر نام های جعلی «هنرماتریالیستی» و«ادبیاتِ مارکسیستی» و غیره،چایکوفسکی ها ممنوع می شوند و هنرمندان ونویسندگان«غیر متعهد»معاصر؛ و نیز پیشین،به همراه آثارشان مورد بی مهری قرار گرفته و به پستوهای نسیان سپرده می شوند. بدینگونه، هم مارکسیسم تحریف و تخریب و ایدئولوژیک می شود و هم هنر و ادییات به ابزار حزب و دولت تبدیل شده و از پویایی و جوهرهً آزاد و منقدش خالی می گردد. مگر تولستوی و داستایفسکی و گوگل و پوشکین و دیگران، کم زیباتر و اجتماعی تر از، شولوخوف که هیچ، حتی گورکی واقعأ هنرمند رئالیست-سوسیالیست، واقعیاتِ اجتماعی و اثراتِ ناهنجاری های آن بر انسان را، آن هم چنان هنرمندانه و با دید استادانهً جامعه و روانشناختی، به تصویر در آورده اند؟ آیاخیل هنرمندان و آثارشان از همان عصر«ماقبل تاریخ» تا «رئالیسم سوسیالیستی»،بیگانه با رئال و ماتریال بوده اند که باید به بهانهً «غیرمتعهد» و «غیر مسئول»، از هنر و ادبیات کنار گذاشته شوند؟ جای موتسارت و ویوالدی و دانته و سروانتس و شکسپیر و مولوی و نظامی و مولیر و بورخس و جیمز جویس و پروست و کافکا و مارکز و فروغ و هدایت و گلشیری و نیز کوندرا و خیلی های دیگر، که هرکدام با زبان و فرم خاصٌ هنری، واقعیاتِ زندگی و وقایع روانی و ذهنی و عاطفی و اجتماعی انسان، و فساد دولت و حزب و حکومت را وانمایانده اند، در کجای هنر و ادبیاتِ «متعهد» یا «غیرمتعهد» قرار می گیرند؟ و جایگاه و جهت گیری طبقاتی شان در چه درجه و فاصله ای از «رسالتِ» هنری و ادبی قرار دارد؟

جایگاه طبقاتی مقولات و پدید ه های اجتماعی و تحلیل طبقاتی آن ها به هیچ وجه به معنای ایدئولوژیک دیدن و ارزیابی تک بُعدی آن ها نمی باشد. در واقع این واقعیٌتِ طبقاتی بودن«هرچیز و همه چیز»، و نیز هنر و ادبیات بوده که مارکسیسم را به دیدن آن و لزوم تحلیل طبقاتی رهنمون ساخته است ، نه اراده و تصمیم مارکس و آن های دیگر. حتی اصلأ لازم نیست شیفتهً «تحلیل طبقاتی» باشیم ؛ و یا حرف دهن مارکس بگذاریم که«همه چیز و هر چیز طبقاتی است» تا طبقاتی بودن ادبیات هم ثابت شود. همانگونه که بوی مُشک از ذاتِ وجودی مُشک متصاعد می شود و «نه آنچه که عطارگوید»، طبقاتی بودن پدیده ها هم در ذاتِ وجود دیالکتیکی آن هاست و نه براساس حُکمی که کسی برایشان صادر کرده باشد. و باز یعنی اینکه باور و اعتقاد به طبقاتی بودن پدیده های اجتماعی و ادبیات ، نبایدبه صرفِ پیروی کورکورانه و تقدٌس گونهً چون مارکس این را و لنین آن را گفته، باشد.

سوای بدیهیاتِ فوق ، اختلاف امٌا بر سر چگونگی کاربُرد روش تحلیل مارکسیستی- طبقاتی از پدیده های اجتماعی، و در بحثِ ما مقولهً هنر و ادبیات می باشد. طبقاتی بودن و جهت گیری طبقاتی داشتن ادبیات، در نظر اغلبِ کسانی که هنر را «متعهد» و «غیرمتعهد» می انگارند، غالبأ به توجیه ایدئولوژیکی هنر در خدمتِ سیاست می انجامد. یعنی هنر و ادبیات تا جایی و در حدٌی ارزشمند به حساب می آید که زایده و ابزار پیشبُرد سیاست و احکام سیاسی باشد. اما آیا درست و ضروری است که مرز میان سیاست و هنر و ادبیات را مخدوش کرد و وظایف و تکالیفِ یکی را بر دوش آن دیگری انداخت؟ آیا درست است که از جهت گیری طبقاتی ادبیات، انتظار جهت گیری سیاسی داشت و نقش آن را تا حدٌبیانیه و آژیتاسیون سیاسی، که عمدتأ تأثیر زودگذر و کوتاه مدت دارد، تقلیل داد؟ اگر آری چرا اسمش را به جای ادبیات، سیاست نمی گذاریم؟ آیا بهتر نیست که سیاست به کار خود بپردازد و وظیفهً نقد تخصٌصی ادبی و هنری را برعهده ی متخصصٌان هنری و ادبی بسپارد؟

نقش و جایگاه هنر و سیاست متفاوت است. یکی با توجه و رویکرد بیشتر به فرد،جزء ،و تأثیرگذاری بطئی امٌآ ژرف و پایدار یا طولانی مدت بر آن، در نهایت با کل در می آمیزد؛ و آن دیگری عمدتأ از مجموعه و کل، با دامنهً تأثیرگذاری سریع ، می آغازد تا بعد جزء را در برگیرد. یکی با برجسته کردن وقایع و نیز خصوصیات و خصایل جزئی و فردی جزء (که نهایتأ طبقاتی و سیاسی است) ؛ و ایضأ خصایل عام  انسانی ، به فرهنگ سازی اجتماعی کل می پردازد، در حالی که آن دیگری با طرح و اجرای مطالباتِ عمومی کل، جزء را مشمول آن می کند. این البته به معنای ثابت و ایستا بودن نقش و کاراکتر آن ها میان کل و جزء نیست و نباید درجهً نسبی بودن و کم و زیاد شدن رابطه ی فی مابین را نادیده گرفت. همچنین دیوار چین میان ادبیات و سیاست نیست، منتها هرکدام در روند گذر و گذار و زبان ویژه ی خود ، با جزء و کلٌ ارتباط دارند. هم ادبیات جنس و جنم و جهت گیری طبقاتی دارد؛ و با طبقات و انسان طبقاتی سر و کلٌه می زند، هم سیاست. منتها درجه ی برجستگی و جهت گیری طبقاتی اولی، بنا بر خصلت و جوهره و زبان ویژه اش، نمود بیرونی و مشخص کمتری دارد، در صورتی که دومی با زبان ساده و صریح و رُک و راستش، آن را به صدای بلند فریاد می زند.

اعتقادبه اصل طبقاتی بودن پدیده ها و مقولاتِ اجتماعی باعث نمی شود که ذره بین و خط کش به دست دنبال عیار طبقاتی بودن یا نبودن«هرچیز»و خصوصأ اثر هنری برآییم. این در فرآیند و تحلیل نهایی است که تقدم قرار گرفتن اصل زیربنا بر روبنا، و طبقاتی بودن روبنا هم قابل تبیین و توضیح می باشد. نمی توان بر هر شعر و داستان و رمان یا تابلوی نقاشی، و هیئتِ پیکره و مجسمه ای، یا قطعه و اثری موسیقیایی، یا حُکم قضایی، مُهر تحلیل طبقاتی کوبید؛ و در جستجوی جهت گیری مستقیم طبقاتی آن برآمد. نگاه و نگرش جزمی و غیردیالکتیکی داشتن به طبقاتی بودن و جهت گیری طبقاتی و زیربنای اقتصادی«هرچیز و همه چیز»، روی دیگرسکهً افراط ؛ و البته مُضحک و پارازیتی«اقتصادمال خر است» را وا می نماید.

 تدوین اصل و تئوری مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا و ابزارهای عملی آن نه بواسطه ی عشق و شیفتگی و یا ترحم به طبقه ی کارگر و شخص کارگر، بلکه با آگاهی و شناخت علمی از دیالکتیک و پراتیکِ روابط طبقات و مبازه تاریخی فی مابین آن ها بوده؛ و طبقهً کارگر آگاه و هدف دار را براساس داده های مادٌی– تاریخی، قادربه از بین بُردن مناسباتِ طبقاتی و ناهنجاری های منبعث از آن تشخیص داده؛ و سپس از پس برقراری جامعهً بدون طبقه است که انسان جایگاه واقعی خود را بازخواهد یافت. یعنی نقطهً عزیمتِ مارکسیست های کلاسیک، قبل از هرچیز، تعریفِ فلسفی بازشناسی انسان و تغییر وضعیت موجود،برای بازگشتِ او به ذات و حقیقتِ انسانی خود، که از همان «ماقبل تاریخ» در دهلیزهای هر دم تنگ و پیچیده تر شده ی روابط و مناسباتِ طبقاتی کاهیده شده و به بیگانگی کامل از خود درآمده ، بوده است. نقطه عزیمتِ هنر و ادبیات هم باز نمایاندن حقیقت و جوهره ی فراموش و گُم شده ی انسان به خود اوست، تا بتواند در کنار سیاست و مبارزه ی طبقاتی، به حقیقتِ وجودی خود بازگردد. منتها این، زبان خاص و راهکارهای مستقل خود را دارد و نیاز و ضرورتی به تکلٌم با زبان وام گرفته شده ندارد. در واقع نه به نفع سیاست ،و نه به نفع هنر ؛ و به طریق اولی نه به نفع انسان ذینفع است که این دو، با زبان دیگری و در رقابتِ باهم با مخاطبِ مشترک ارتباط برقرار کنند. یک«شعر سیاسی» یا یک«قطعه ادبی سیاسی»، که آخر سر به هیئتِ یک بیانیهً سیاسی درخواهد آمد، هرگز نخواهد توانست نقش و بُرد یک شعار و بیانیه و سخنرانی سیاسی ، که برای یک واقعه و امر مشخص سیاسی و مبارزاتی کنونی و گذرا در نظر گرفته شده، را داشته باشد؛ و جای آن را بگیرد. همانطور هم یک بیانیه و شعار و سخنرانی سیاسی، هرچندهم که به زبان و شگردهای هنری آمیخته باشد هرگز نمی تواند تأثیر ماندگار یک قطعهً داستانی و شعر ، یا تصویر واقعیت های روحی و احساسی و مطالباتِ عام و عمومی ذاتِ جهانشمول انسان را داشته باشد.

در ایران ما، اما همچون همه ی جوامع عقب نگهداشته شده و استبداد زده ،که مواضع و «تحلیل» های  پوپولیستی حرفِ اول و آخر را می زنند، دگم ها و قدیسه ها و قهرمان ها و یا«سنتِ انقلابی»(یعنی چه؟) دستِ بالا را دارند و تبلیغ و ترویج می شوند. گویی همگان چشم انتظار پهلوانان و ناجیان و موجوداتِ فرا انسانی در هیئت سیاست و هیبت سیاستمدار و فعال سیاسی، نشسته اند تا با هر گفته؛ و هرحرکت دستشان، که آیه و اشاره ای بی خطا و لازم الاجراست، مشکلات حلٌ شود. سیاست ، یکهٌ تاز و فعٌال مایشاء می شود و «تو دهن» همه می زند. برای«علوم دقیقه» و اجتماعی و روانشناسی تعیین تکلیف می کند. تاریخ و تاریخ نویس می سازد. برای هنر و ادبیات چادر چاقچور، یا تورهای«مدرن» مد روز می دوزد ؛ و حتی برای رخت و تختِ انسان ها هم نسخه پیچی می کند. و این همه می کند تا همچنان بر اریکهً قدرت بماند، یا بر اریکهً قدرت چنگ بزند، گیرم با نیٌتِ نجات امٌت و خلق و  ملٌت و غیره. این است مبنای ایدئولوژیک و پراتیکِ پوپولیسم: چه در قدرت ، چه تشنه ی قدرت.

ایدئولوژیک کردن هنر و ادبیات درمیهن مان، توسط ژدانف های وطنی به طور تمام و کمال، پیگیری و اجرا شده است. مثلأ یکی از«خدماتِ فرهنگی» حزب توده، این بوده که ذهن و حسٌ و زبان هنری سیاوش کسرایی را در چارچوب سیاست های حزبی زندانی کند و خلاقیٌتِ ادبی اش را در جهتِ تبلیغات حزبی – سیاسی و ادبیاتِ سفارشی به خدمت گیرد. همچنین در پی شکستِ دنبالچه کردن کانون نویسندگان به حزب ، آن را با فراکسیون سازی های برنامه ریزی شده اش به انشعاب و چندپارگی بکشاند. و این ها تازه مُشتی از خروار است. در سوی دیگر، یعنی انقلابی اش هم، وضع چندان بهتر نبود. ادبیات می بایستی در جهت و خدمتِ تبلیغاتِ سیاسی و بیانیه های سیاسی، گیرم انقلابی، قرار می گرفت و گرنه هنر و ادبیات نبود؛ و حتی گاه با پسوندهای«غیرسیاسی» و «غیرانقلابی» نکوهیده و پس رانده می شد، و چه بسا اگر زور و قدرتِ حکومتی پُشتِ این نکوهش ها قرار می داشت، این آثار و خالق شان از صحنهً زندگی حذف می شدند.

بدتر از همه امٌا تعمیم نگرش ایدئولوژیک و کشاندن این نوع ادبیات به دنیای کودکان و نوشته هایی با نام ادبیاتِ کودکان یا برای کودکان بوده است. اینجا هم، سیاست و خط سیاسی تعیین کننده ی جنس و رنگِ و ملاط ساختمان ذهنی و روانی کودک می شود. من نمی دانم و در حدٌی هم نیستم که بدانم تا چه حدٌ می شود آن چه را به نام هنر و ادبیاتِ کودکان در جهان هست ؛ برای کودکان دانست. اما حدٌاقل این را می دانم که اگر وارد شدن و درگیرشدن با کار ادبیات، علی العموم مستلزم آشنایی نسبی با تاریخ و فلسفه و حقوق و جامعه و انسان و روانشناسی ، و ایضأ شناختِ تاریخ و زبان هنر و ملزوماتِ اساسی دیگر هنر و ادبیات می باشد، ادبیاتِ کودکان علی الخصوص ، شناخت و حساسیٌتِ دوچندانی را در حوزهٌ روانشناسی کودک و دنیای حسیٌ و ذهنی اش؛ و نیز چگونگی ارتباط گیری با او، الزامی می سازد. آنان که با بی اعتنایی به سنٌ ناپخته ی کودکان و حساسیُـتِ فوق العادهً ذهن و احساس رقیق و نازک آن ها برای مواجهه با واقعیاتِ تلخ و سنگین بزرگسالان ، قصد دارند واقعیاتِ طبقاتی و رسالت و تعهد مبارزه ی طبفاتی را به آنان نشان و  تعلیم داده و بر دوش شان بگذارند، گرچه با نیٌتِ خیر و احساس مسئولیٌتِ مبارزاتی صورت گیرد (که اکثرأ می گیرد)، امٌا عملأ به مغزشویی و تربیتِ سربازهای تعلیم داده شده در سربازخانه ها می ماند.

دنیای ذهنی و حسیٌ کودکان را تا جایی که می شود باید به دور از واقعیاتِ زمُخت و سنگین و توان فرسا و دلسرد کننده نگه داشت و به جایش خصائل انسانی- اجتماعی و حقیقی فراموش شدهً صلح و دوستی و محبت و همبستگی و مشترکاتِ عام انسان را نشاند، و تبلیغ و ترویج کرد. کودکی که علیرغم زیست در جامعه ی طبقاتی و لمس مستقیم محرومیٌت های موجود در آن ، با ذهن و احساس دوستی و محبت و همبستگی پرورش یافته و افق روشن و شاد، حتی روًیایی و خیالی(آری روًیایی و خیالی)، در برابر خود داشته باشد، در بزرگسالی و روند مبارزه ی طبقاتی، به مراتب بهتر می تواند مُنادی جامعهً آزاد و انسانی آینده باشد تا آن که از کودکی در روًیای به دست آوردن مسلسل بوده است. کودکِ دنیای فقر، و محروم از شرایط زیستِ انسانی، و درضمن هنوز فاقد عایق های لازم محافظ ذهنی-حسٌی در برابر درک و احساس واقعیٌت های دور از سنٌ اش، نیازی به آموزش ذهنی محرومیٌت ها و تبعیضات و فقر و فشار و  کمبود آب و نان ندارد. او جٌملگی این ها را درنفس نفس زدن روزانه و روزمرٌه اش حسٌ و لمس می کند. او دنیای صاف و صیقلی و بی غل و غش ذهنی کودکی خود را (چون همه ی کودکان) نیاز دارد. او آگاهی سیاسی- طبقاتی را در روند بلوغ سنٌی؛ و در زمان خود خواهد آموخت،یاکه از طریق عناصر آگاه و نهادهای سیاسی باید بیاموزد. حُقنهً «نفرت و کینهً طبقاتی» و خط و خطوط سیاسی به کودکان و خصوصأ کودکان کار، که کودکی شان با مسئولیتِ نان آوری همراه بوده، عین بی مسئولیتی و خودکامگی سیاسی است. از کودکی که علاوه بر تقسیم کار و مسئولیٌتِ نان آوری و غمخواری و غیره ،که خودبخود بر شانهً ضعیفش سنگینی می کند، خواسته می شود که به آموختن درس های مبارزهً طبقاتی و سیاسی بپردازد؛ یعنی سنگینی یک وظیفه ی دیگر بزرگسالی را بر دوش خود حس کند، چه می ماند جز اینکه تا آخر عمر از احساس سنگینی چیزی بر جان و تن خویش در عذاب باشد؟ بگذاریم انسانی که از همان دم آغازین تا واپسین بازم زندگی اش در رنج و نارسایی و ناامنی بسر بُرده ،حداقل چندصباح دوران کودکی اش را با روًیای شیرین عشق و محبت و آینده ی خیالی اش ، دلخوش باشد.

از ادبیاتِ طبقاتی درباره ی کودکان می توان صحبت کرد، اما برای کودکان نمی دانم. غالبِ آثار دیکنز که با زیبایی هنری تمام، سیاهی زندگی روزمرٌهً کودکان فقر و کار، و روابط ظالمانه ی «بزرگان» با آنان را به روشنی باز می نمایاند، در وهلهً اول در مورد کودکان و برای بزرگسالان؛ و چون تلنگری سوزنده بر وجدان اجتماعی و مدافعان و محافظان مناسباتِ طبقاتی بوده است. مخاطبِ اصلی و مستقیم دیکنز و برشت و دیگران، بزرگسالان و قدرت مداران اند. اماسیاسیونی که هنر و ادبیاتِ کودکان را هم سیاسی می کنند و برایش چارچوبِ الزامی«مسئول و متعهد» می تراشند،در واقع آمال و آرزوهای سیاسی شکست خورده و یا به انجام نرسیدهً خود را بر پیکرهً این هنر و ادبیات تزریق می کنند تا که از نسل نوپای کنونی، ارتش یا حداقل فوجی از مردان(و زنان؟) تفنگ بدستِ سر به مُهر بسازند؛ تا احیانأ مثلأ حکومتی را براندازند. خُب امُا این کودکان پرورش یافتهً ادبیاتِ سیاسی و مجهز به «سلاح انقلابی» آیا خود می دانند؛ و تعلیم داده شده اند که برای بنای کدام عمارتی تربیت یافته اند؟ یا اینکه قرار است هم«گوشتِ دم توپ» تفنگ های بیرونی باشند؛ و هم سوزش ابدی سرنیزه های درونی وجدان را بخاطر دغدغه و«رسالتِ» انجام عملیاتِ انقلابی به جان بخرند؟

صمدبهرنگی و دو سه نفر دیگر در ایران،کتاب هایی برای کودکان و به عنوان ادبیاتِ کودکان نوشته اند، که نقد و نوشته هایی در بارهً آن ها نوشته شده است. اما کافی نیست و باید بیشتر نوشته شود تا جایگاه واقعی این نوع  ادبیات و ارتباطش با دنیای کودک روشن تر گردد. البته من نمی دانم که آیا این خود صمد بوده که اصرار داشته داستان هایش را به ادبیاتِ کودکان بنامد یا اصرار غیردوستانهً «دوستان» بوده است؟ من خود با کتاب های صمد در سنین ده دوازده سالگی ام، و از طریق دو برادر دانشجویم،که در فاصله ی زمانی کوتاهی بعد، بواسطهً فعالیٌتِ سیاسی شان به زندان شاه افتادند، آشنا شدم. در همین دوره هم فشار ساواک به خانواده و پدر، بخاطر فعالیت های سیاسی-کارگری پیشین اش و نیز برادرانم، دو چندان شده بود و او یک در میان به بازپُرسی و بازجویی برده می شد. وضعیٌتِ مالی یک خانوادهً کارگری،خصوصأ که نان آور خانه مورد غضبِ «دستگاه» (اصطلاح پدر) بوده باشد، اصلأ رضایت بخش نبود، و قاعدتأ نمی توانست باشد. نان و قوتی البته بود. فشارهای متعدد اقتصادی و امنیتی گوناگون، محرومیٌت های ریز و درشت، ترس و ناامنی و دغدغه های ریز و درشتِ گوناگون خانواده و چیزهای دیگر، نمی توانست از دید و احساس یک کودکِ دوازده سیزده ساله دور بماند. در همین شرایط بود که «قصٌه های صمد» را داشتم می خواندم. من در مدتی، هرچندکوتاه، به بچٌه ای گوشه گیر، حسٌاس و کمرو ، پرخاشگر، و ناسازگار با خانواده و دوستان و همسایه ها، و بی علاقه به درس و تحصیل، و راستش زندگی، تبدیل شده بودم . همسن ها و حتی دوستانی را که لباس قشنگ می پوشیدند و به کلاس هنری می رفتند و وسیله ی موسیقی و نقاشی داشتند را با دیدهً نفرت و کینه وحقارت و حسادت (حالا اقرار می کنم)، می نگریستم. حتی گاه شده بود آرزوی داشتن آن «مسلسل پُشتِ شیشه» را می کردم تا دنیا را به رگبار ببندم. منظورم به هیچ وجه تأثیر قصٌه های صمد بر رفتارم نیست. شرایط زندگی ام خواه ناخواه عصیان هایی را در من بر می انگیخت. منتها صمددر آن شرایط پیدا شده؛ و برایم بُت شده بود. حتی نگاه و آموزه های سیاسی پدر هم، که جایگاه ویژه ای در تربیتِ سیاسی من و خانواده داشت، را برنمی تابیدم. صمد برایم معلٌم همه چیز شده بود. دوست داشتم و تصمیم گرفته بودم زبان آذری یادبگیرم و با زبان فارسی تلفیق کنم؛ و زبانی انقلابی-چریکی برای مبارزه بسازم. روزی سر کلاس از معلم زبان انگلیسی خواستم که چرا بجای انگلیسی، زبان تُرکی را تدریس نمی کنند و آن بین المللی نمی شود. کلاس زد زیر خنده. تصمیم داشتم سیکل ام را که بگیرم چریک بشوم. من خود را کلاغ صابون دزد می دیدم و کش رفتن شکلات و شیرینی و آجیل از قنادی ، دزدیدن مداد و خودکار و دفترچه و بلندکردن کتاب از کتابفروشی ها؛ و چیزهای دیگر را حق خود و توجیهی در برابر پولداران(بزرگسالان) می دانستم. متلک و رفتار لومپن ها با دخترها و خانم های شیک پوش را هم، توجیه مبارزه با«غربزدگی»می کردم. مظاهر تمدن و رقص و شادی و نشاط و تفریح را، سیاستِ حکومتی می انگاشتم؛ و این مٌجمل خود حدیثی مفصل دارد. خوشبختانه اما دیری نپایید که، به احتمال زیاد، بر اثر قصٌه های فولکلوریکِ مادر که قبل ترها برایم گفته بود و محور آن ها را هم صلح و دوستی و عشق و همبستگی؛ و خصائل عام و مشترکِ انسان تشکیل می داد، و نیز به یُمن تعالیم و رفتار انسان دوستانه ی پدر؛ و تبلیغ آزاداندیشی و دید انتقادی-دیالکتیکی برادرانم به پدیده های اجتماعی – سیاسی ، که این همه گویی جایی در ضمیر ناخودآگاه من ثبت شده بود، به اضافه ی عوامل دیگر، به خود آمده و از آن رفتار عصبی و عصیانی و کینه توزانهً نوجوان دلسرد و دلزده به همه و از هر چیز، در آمده تا بعدتر، در یکِ روند طبیعی بتوانم به درکِ واقعی آگاهی سیاسی- طبقاتی؛ و واقعیاتِ اجتماعی  دست پیدا کنم….

صمد عزیز هنوز هم البته همچنان در قلبِ من است. با وی همان رابطه ی عاطفی دوران کودکی ام را همواره حفظ کرده ام؛ و همانگونه که وقتی در ارس غرق شد؛ و یا هر چریک مجاهد و فدایی که بر زمین می افتاد؛ و هر زندانی سیاسی که تیرباران می شد ، گویی خون می گریستم ؛ اینک هم اگر به چهل سال پیش بازگردیم، هنوز هم علیرغم مواضع کنونی ام نسبت به قصه های صمد برای کودکان؛ و مبارزهً چریکی، باز در پیوند احساسی و عاطفی که با آنان داشته ام، و در غبن از دست رفتن آن سرمایه های والای انسانی،خواهم گریست؛ و خواهم گریست. اما همزمان هم به کودکان خواهم گفت که بر هر پدیده و مقوله ای ، علی الخصوص مقدٌس ها و  سنت ها از جمله «سنٌتِ انقلابی»، به دیدهً نقد و انتقاد بنگرند؛ و با احتیاط و وسواسی دو چندان با آن ها برخورد کنند.

سعید آوا….اوایل دی ۹۱