برایِ روشنیِ خفیه گاه!

برایِ روشنیِ خفیه گاه!
تشنه ی آن نبودم،
که تو را در خاک گـَردانم،
اما آن قدر دور شدی
که بهرِ توقف ات،
آرزویم،
همه̊ مرگت باشد!!.

مرا یک دم به اسیری گرفتی،
هر دم، سر به دیوارِ تو ‎می کوفتم،
باید رها می شدم!
تو چرخ می زدی،
دایره، دایره،
دور می شدی!
و همچو من،
به هر طرف اسیری،
جویای فلسفه اش
جویای وجودش
در بَرِ هزاران̊ اسیرِ دیگر!
و تا این چنین،
گلو به بندِ تو
از وجودِ دورِ منحوس ات
رج به رج
بر هر نفس،
گره از خفقانی،
بس̊ کهن̊ خورده است؛
عاقبت ات آن است
که بازگردی،
و باز آرایی خود را،
چرا که در صفِ ما
خفیه نویسان در نوشته ها!
خفیه گویان در سخن ها!
خفیه رُوآن در روش ها!
منتظر و محیا،
به پایگاه های روشنِ خفیه گاه،
رازِ روزِ واپسین تو را،
این چنین فاش،
وِردِ زبان خواهند داشت:
– «بورژوازی» به هنگامِ مرگ وُ احتضار
تنها نخواهد ماند!
حاملان و دست اندرکارانِ انقلاب،
تمامِِ کارگران
ـ که دیگر تنها
بر وقوعِ مرگِ آن، کارگرند ـ
او را تنها نمی گذارند!
تا به آن هنگام
که در نهان و آشکار
دست وُ پای
از سرنوشتِ انسان، بــَرکـَـنَد!
۳/۱۰/۹۱