وصال عاطفی و تجربه عشق

در مقدمه لازم است اشاره شود که وصال عاطفی از دیدگاه روانشناسی یعنی توجه کامل دو انسان به یکدیگر، بگونه ای که هر یک را برای دیگری نسبت به سایر انسانها؛ ممتاز، ویژه و یکتا می سازد.
خواستن و داشتن تمایل به دیگری، بیوشیمی وصال را در فرد به اوج می رساند. تغییرات بیوشیمیائی عواطف و مرکز هیجان را زیاده فعال می کند، و در این رابطه سطح تعقل و سنجش و قیاس در مغز دچار کاهش فعالیت می شود. لذا حسابگری ها عقب نشینی میکنند و پایه های بیولوژیک وصال عاطفی را فراهم می سازند.
ولی باید گفت که اینها همه شرایط لازم نیست؛ چیز دیگری باید مهیا باشد و آن توان و بنیه روانی دو انسان در مهرورزی و فراهم ساختن رشد درونی مهرورزی است. این بنیه و توان، در خانه اولیه زندگی یعنی رابطه کودک و مادر شکل می گیرد، و سرنوشت روانی و در نهایت اجتمائی کودک در این شرایط تعیین میگردد. به این معنی که اگر این خانه خانه ای امن و مطمئن و حساس به نیازهای کودک باشد، و کودک در آن بطور کامل و صحیح پاسخ نیازهای خود را دریافت کرده باشد؛ بطور صحیح و سالم به وصال عاطفی می رسد. در غیر اینصورت عدم توجه به نیازهای کودک و برخورد ناصحیح و نا آگاهانه به عواطف طفل ناهنجاری های جبران ناپذیری را در زندگی این میهمان ناخواسته، که بدون دعوت به این خانه وارد شده و مورد بی مهری و سردی میزبان که همان پدر و مادر و یا نگاهدارنده نا مهربان او هستند؛ وارد خواهد آورد که شاید هرگز در طول زندگیش جبران پذیر نباشد. این ناهنجاری های بوجود آمده از زندگی کودک در محیط ناسالم، می توانند موجبات ویرانی زندگی فردی خود کودک، و هم سایر افرادی را که در رابطه با او هستند؛ فراهم سازند.
سورن کرک ریگارد روانشناس مسیحی ارمنی میگوید: وصال عاطفی و تجربه عشق در نهایت آن تجربه است که موجب وحدت و شاید هم تولد “خویشتن” ما میشود. او همچنین اشاره میکند که تجربه چنین عشقی به” زمان تداوم” و به احساسات و عواطف ما پایداری و ثبات میبخشد.
این ثبات فقط وقتی بوجود می آید که انسان تمام ابزار این وصال عاطفی را در اختیار داشته باشد، پویائی و حرکت در این وصال از بین نرود، و ثبات و ایستائی روح را گرفتار کمبود نکند.
سورن کرگ ریگارد در جائی از آثار خود درباره “شکل گیری” خویشتن در برخورد و تقابل به سه جفت متضاد یعنی:
نا محدود————————-محدود
ممکن————————- ضرورت
لا یتناهی—————————–تناهی
و سیر دیالکتیکی و جاری که در مقابل این دو کشش ایجاد میشود اشاره میکند، و میگوید: “خویشتن” پویا و مقاوم حاصل این تقابل تکاملی است، ولی شرط نهائی این است که جفت متضاد، متفاوت و متقابل،همچنان رابطه بینشان را حفظ کنند. یکسویه شدن هر یک از این متضادها نوعی فلاکت روحی ایجاد میکند. بنابراین رابطه، حفظ رابطه و حضور با وجود تفاوتها؛ شرط وصال و یکپارچگی “خویشتن” و نیز فراهم کننده وصال عاطفی است.
به تجربه عشق برمیگردیم و گفته سورن کرگ ریگارد که : تجربه عشق به وحدت و تولد “خویشتن” منجر میشود، و ما را به خود و ارتباط با هستی می رساند، و انسان “واصل به خویشتن” با جهان و جهانیان مهربان است و از تفاوتها نمی هراسد. این عشق او به هر آنچه که با او رابطه دارد، بر بیم و هراس او غلبه میکند و بر وحشت او از تفاوتها می چربد؛ یعنی او را به ستیز وتلاش برای نابودی ” متفاوت” وادار نمی سازد. “خویشتن یکپارچه” جهان را یکپارچه می بیند، و کثرتی را که در جهان هست جلوه هائی از یک واحد پیوسته میداند. بیان چنین یکپارچگی را در این قطعه از شعر سعدی می توان یافت که:
“بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار..”

تفسیر این بیان چیزی جز این نیست که جهان با هر چه که در آن هست در “رابطه” قرار دارد، رابطه عنصر پیوند است؛ و کسانی نیز که ویژگی های رابطه سالم را بهتر بشناسند مسلما در جهانی آرامتر زندگی خواهند کرد.
ممکنست دلیل چنین امری هنوز برای برخی سئوال برانگیز باشد، و بجا پرسیده شود که: چرا چنین است؟
یکی از کشفیات بسیار مفید و جامع “فروید”در دنیای روانکاوی نظریه “خود شیفتگی” بود.
در دیدگاه فروید “لیبیدو” یا شوق و انگیزه زندگی وقتی از بیرون و در دنیای بیرون جدا میشود و به “من” معطوف میگردد، گرایشی را در فرد بوجود می آورد که همان “خود شیفتگی” است. “فروید” همچنین به این مسئله اشاره کرد که نوزاد در بدو تولد هنوز رابطه ای با دنیای بیرون ندارد و کاملا در تسلط خود شیفتگی است، ولی با پرورش صحیح و آگاهانه بهنجارهای کودک وسعت پیدا می کند، و در نتیجه کودک رابطه خویش را با دنیای بیرون افزایش میدهد، و خویشتن سالم بتدریج از “من” در خود دور و با دیگران پیوند می یابد.
فروید اعتقاد داشت که رشد روانی کودک بتدریج او را به مرحله یک عالم بیرونی و متغیر و آغاز کشف موضوعات، و در نهایت “دیگران” میکشاند؛ و کودک از مرحله اولیه ” من جهانی” به دنیای “غیر من” علاقمند می گردد و از این طریق و به حکم ضرورت “خود محوری” و خود شیفتگی کودک به مرحله والاتر “عشق جمعی” بدل میگردد، و این سیر تکاملی تا پایان عمر ادامه خواهد داشت.
بنابراین، باید گفت طبیعت انسان در جستجوی تجربه عاشقانه است؛ و تجربه عاشقانه در گرو کاستن از خودپرستی و خودشیفتگی؛ و ساختن رابطه ای سالم با محیط و زمینه مناسبی برای آرامش دل است.