به همین ساده گی

سالها قبل در روستای حاصلخیزی مردمانی زندگی می کردند. ارباب روستا مردی بسیار ظالم بود به اسم مراد. مراد جز اولین کسانی بود که به آن روستا آمده بود. او دربهترین نقطه آن روستا خانه ای برای خودش و برادرانش ساخته بود و بقیه زمینهای روستا را بین مردمانی که در اثر قحطی یا جنگ و بیخانمانی راهشان به آنجا افتاده بود تقسیم کرده بود. البته در ازای زمینی که به هر کس می داد از آنها می خواست که نیمی از محصولات زمین را به او بدهند. مردم هم که اکثرا بعد از روزها و ماهها خستگی و گرسنگی به آنجا می رسیدند هر چه او می گفت قبول می کردند و در زمینی که به آنها می داد خانه ای محقر می ساختند و مشغول به کار می شدند و نیمی از محصولات زمین را به او می دادند. 
طمع مراد و برادرانش روز به روز بیشتر میشد و کم کم از مردم می خواستند که به اضافه نیمی از محصولاتی که به آنها میدادند می بایست مالیات زمین هم بدهند. این خواست تازه باعث خشم مردمی شد که بسیار از دست ارباب ظالم ناراضی بودند و میگفتند که آنها بعد از دادن نیمی از محصولات زمین به ارباب چیزی برایشان باقی نمی ماند تا به عنوان مالیات به ارباب بدهند. ارباب هم بعد از شنیدن حرفهای مردم گفت که هر کس که مالیات نمی دهد می تواند در ازای مالیات یکی از بچه هایش را به کلفتی یا نوکری به خانه آنها بفرستد. این پیشنهاد ارباب باعث خشم بیشتر مردم شد. جوانان به نقطه ای دور از روستا رفتند و شروع کردند به صحبت کردن بر سر بدبختی هائی که آنها از طرف خانواده ارباب می کشند و گفتند که بهتر است با مردم صحبت کنند و همگی بروند جلو خانه ارباب تجمع کنند و به آنها بگویند اینکه آنها قبل از همه به این روستا آمده اند دلیل بر این نمی شود که آنها باید تا آخر عمر به آنها پاداش بدهند. اصلا مگر طبیعت صاحب دارد!؟.این زمینها بی صاحب بوده و ملک هیچکس نبوده. قرار نیست هر کس زودتر به منطقه ای رفت به مردمی که بعد از او به آنجا می روند ظلم کند. تازه ارباب و خانواده اش که کار نمی کنند. آنها از نیروی بازوی آنها نان می خورند و آن روزی که رعیتها کار نکنند ارباب قادر نیست نان خودش و خانواده اش را تهیه کند. جوانها به روستا بر گشتند و نظرات خودشان را با مردم در میان گذاشتند و مردم هم استقبال زیادی از این نظرات تازه و منطقی جوانان کردند. پس مردم همگی کار مزرعه ها را جا گذاشتند و خشمگین بسوی خانه ارباب براه افتادند. مراد و برادرانش با دیدن خشم مردم مجبور به عقب نشینی شدند و گفتند که آنها می توانند مثل گذشته کار کنند و حرفهائی را که این آواخر شنیده اند نادیده بگیرند. مردم هم برگشتند سر کار و زندگیشان ولی اتفاقی که افتاده بود باعث شد که اتفاقات دیگری بیفتد.
این اتفاق باعث شده بود که مردم قدرت خودشان را دریابند و تصمیم بگیرند که هر وقت ارباب و اطرافیانش به آنها زور گفتند باز هم دست از کار بکشند و جلو خانه آنها جمع شوند.
از طرف دیگر این اتفاق باعث شد که ارباب و اطرافیانش هم برای سرکوب مردم راه و چاره ای تازه بیابند.
………..
اتفاقی که افتاده بود باعث سرپیچی های بیشتر مردم شده بود. مردم کم کم می گفتند که حاضر نیستند تمام سال کار کنند و نیمی از محصولات زمینها را به ارباب بدهند. آنها می گفتند که این چند سالی که کار کرده اند کافیست و دیگر زیر بار حرفها و تهدیدهای ارباب نمی رفتند. این بار ارباب و اطرافیانش خشمگین شده بودند و در فکر چاره ای برای سرکوب بیشتر مردم بودند. آنها جمع شدند و در این مورد مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند که آنها دیگر نمی توانند به این مردم که به قدرت خود پی برده اند ظلم کنند، چه بسا که رعیتها جمع شوند و آنها را از خانه هایشان بیرون برانند، چرا که آنان تعدادشان بیشتر است. پس بهتر است که به روستاهای اطراف حمله کنند و زمینهای آنها را بگیرند تا به این طریق از طرفی بتوانند بر ثروت خود بیفزایند و از طرف دیگر ازاسرای جنگی مثل برده استفاده کنند. ولی مشکلشان این بود که برای حمله به روستاهای اطراف نیروئی هم لازم بود که حاضر به جنگیدن باشد و آنها نمی توانستند از اهالی روستای خودشان این انتظار را داشته باشند. چرا که برای حمله به روستاهای اطراف میبایست مردمان آن روستاها با هم دشمن باشند و بین رعیتهای آنها و مردمان روستاهای اطراف نه تنها دشمنی وجود نداشت، بلکه سالهای سال در صلح و آرامش زندگی کرده بودند و در روزهای سختی همدیگر را یاری داده بودند. در این مورد بحث زیادی بین برادران صورت گرفت تا در این میان یکی از برادران ارباب نقشه ای را مطرح کرد که مورد استقبال برادران دیگر قرار گرفت. او به بقیه برادران گفت:
ــ برادران گوش کنید، این درسته که مردم این روستای ما هیچ دشمنی با مردم روستاهای دیگر ندارند، ولی ما می تونیم در بین آنها دشمنی ایجاد کنیم. ما می تونیم بین آنها تفرقه بندازیم. مگر نشنیده اید: ــ تفرقه بینداز و حکومت کن؟! ــ یادتونه روزی که مردم اومده بودن جلو خونه ما جمع شده بودن، یکی از دخترای صمد مرتب ما را ظالم و…. می خواند. یه چوپانی در روستای تازه آباد از اون دختره خوشش میاد. ولی اون جوابشو نمی ده.به نظر من ما می تونیم و…..با این کارمون با یه تیر دو نشون می زنیم.
……..
یکی از برادران مراد به نام جواد چند نفر را مامور کرد که گلناز را بربایند. چشمان او را ببندند و به مکانی نامعلوم ببرند. کسی را هم مامور کردند که در نقش چوپان بازی کند و به گلناز بگوید که اگر با او ازدواج نکند او را به قتل خواهد رساند. بعد هم وانمود کردند که مراد و برادرانش گلناز را از دست چوپان نجات داده اند.
از طرف دیگر چند نفر را هم مامور کردند که چوپان را بربایند. آنها چوپان را حسابی کتک کاری کردند و دستهای او را بستند و به او گفتند که آنها شاهد بوده اند که او به دختر صمد گفته که اگر با او ازدواج نکند او را می کشد و وقتی دختر صمد از ازدواج با او امتناع کرده او را به قصد قتل کتک زده. چوپان بیچاره بی خبر از همه چیز با تعجب به آنها نگاه می کرد و تا می خواست حرف بزند جواد با لگد یکی می زد تو دهنش.
خبر به سرعت در روستا پخش شد و این حادثه باعث خشم و نفرت مردم شد بطوری که تعدادی قصد انتقام داشتند. در این میان مراد و برادرانش آتش بیار معرکه شده بودند. و مرتب مردم را تشویق به حمله شبانه به روستای تازه آباد می کردند. مردم هم دو دسته شده بودند. عده ای خواهان حل مسئله از طریق مسالمت آمیز بودند و می گفتند که بهتر است منتظر شد و حرف راست را از زبان چوپان و گلناز شنید. عده ای هم به رهبری مراد و برادرانش خواهان حمله بودند.
عاقبت مراد و پشتیبانانش به روستای تازه آباد حمله کردند و تمام زمینها و دارائی های مردم را تصاحب کردند. تعداد زیادی از جمله ارباب تازه آباد را به گروگان گرفتند و مراد برادرش جواد را به عنوان ارباب روستا منتصب کرد.
مسئله به همینجا ختم نشد برادران کم کم به روستاهای دیگر هم حمله کردند و در عرض مدت کوتاهی نیمی از روستاهای کشور را تحت سلطه خود در آوردند.
آنها برای خودشان دربار، لشکر، زندان، زندان بان، شکنجه گر و غیره سر وسامان داده بودند و مردم را مجبور می کردند که یا به جنگ بروند، یا به زندان و یا هزینه کلانی را پرداخت کنند. مردم هم که دوست نداشتند زندانی شوند و از عهده آن هزینه کلان هم بر نمی آمدند جوانان خود را به سربازی می فرستادند.
………..
همزمان با قدرت گرفتن و تارجهای بیشتر و بیشتر خانواده مراد بر نارضایتی مردم افزوده می شد. مردم از جنگ و خونریزی و آدم کشی جانشان به لبشان رسیده بود. مردان از رفتن به سربازی، دوری از همسر و فرزندانشان و آدم کشی خسته شده بودند و زنان از اینکه می بایست هم کار سنگین مزرعه را انجام دهند، هم بچه داری کنند و هم خانه داری به تنگ آمده بودند. کم کم زنان روستای مراد آباد جمع شدند و گفتند که بهتر است راه و چاره ای بیندیشند. یکی از زنان فکر خوبی به نظرش رسید. او گفت که همگی باید در مقابل این وضعیت که هر روز جنازه یکی از عزیزانشان را برایشان می آورند و زندگی مشقت بارشان اعتراض کنند. همگی دست از کار کشیدند و جلو در خانه مراد و دیگر برادرانش جمع شدند. آنها خواهان پایان جنگ بودند و می گفتند که دیگر حاضر نیستند تحت آن شرایط مشقت بار کار کنند و تا مردان به خانه نیایند آنها آن محل را ترک نخواهند کرد.
کم کم خبر در روستاهای دیگر هم پخش شد و زنان در روستاهای دیگر هم دست به چنین حرکتی زدند و مردان هم با شنیدن این خبر از جبهه های جنگ فرار کردند و به زنان پیوستند.
باز هم مراد و برادرانش مجبور شدند در مقابل خواسته های مردم عقب نشینی کنند. آنها یک بار دیگر دیدند که با این مردم مصمم و متحد که جانشان به لبشان رسیده نمی توانند کاری بکنند. بنا بر این به مردم قول دادند که دیگر جنگی در کار نخواهد بود و مردان می توانند به سر کارشان برگردند و همه چیز مثل گذشته خواهد بود.
باز هم این اتفاق، اتفاقات دیگری را به دنبال داشت. مردم و مخصوصا زنان به قدرت خود پی برده بودند و دیگر نمی خواستند مثل گذشته زندگی کنند و هر روز اعتراض و تجمع بر سر چیزی صورت می گرفت. خاندان مراد باز هم جلسه گرفتند تا بلکه راه و چاره ای برای وضعیت تازه پیدا کنند. این بار یکی دیگر از برادران او که در حیله گری استاد بود پیشنهادی داد و گفت که این نقشه صبر و تحمل زیاد می خواهد و دو مرحله دارد، اما در طولانی مدت کارساز خواهد بود. نوک حمله این نقشه تازه رو به زنان بود چرا که آنان نقش فعال زنان را در آخرین اعتراضات دیده بودند.
نقشه از این قرار بود که آنها بین زنان و مردان تفرقه بیندازند. زنان را جنس ضعیف، ناقصلعقل و فریبنده جلوه دهند و مردان را عاقل و قدرتمند. آنها عده ای را به استخدام خود در آورند، کار آنان فقط شایعه سازی و تفرقه اندازی بود. مثلا زن فلانی رو با فلان کس دیدیم که چنین کردند و چنان کردند. یا اینکه به مردان می گفتند که آنها از صبح تا شب سر زمینها کار می کنند و زنانشان می خورند و می خوابند و آنها را فریب میدهند و با مردان دیگر رابطه دارند. با این کار آنها می توانستند اختلافات فراوانی بین خانواده ها بیندازند تا مردم دیگر فقط به جنگ و دعوا بین خودشان مشغول باشند و اصلا مهلت فکر کردن به بدبختی های خودشان را نداشته باشند و مراد و برادرانش را راحت بگذارند.چند سالی به این شکل سپری شد و برادران دیدند که باید وارد مرحله دوم نقشه شوند و آن هم این بود که بگویند دختران موجوداتی بی خاصیت هستند. نمی توانند پا به پای مردان کار کنند و هرزه هستند و غیره. پس چرا اصلا باید گذاشت که آنان زندگی کنند. دختران می بایست زنده بگور می شدند. برای اینکه مردم را بیشتر به این کار تشویق کنند گفتند که هر خانواده ای که بچه اولش پسر باشد جایزه می گیرد، ولی اگر بچه اولشان دختر باشد نه تنها جایزه نمی گیرند بلکه حتی اگر بعدها صاحب پسر شوند هیچ جایزه ای به آنان تعلق نخواهد گرفت.
مدتی گذشت و نقشه های برادران همانجور که انتظار داشتند پیش رفت. در اکثر خانواده ها همیشه دعوا و مرافعه سر مسائل مختلف وجود داشت. خشونت و بدبینی جای خود را به مهربانی و همیاری داده بود و مردم بخاطر اینکه جایزه دریافت کنند یا دختران نوزاد خود را قایم می کردند و یا زنده بگورشان می کردند.
چند سالی به همین شکل گذشت تا اینکه مراد و برادرانش با مشکل دیگری روبرو شدند و مشکل این بود که تعداد پسرها نسبت به تعداد دخترها بسیار بیشتر شده بود و این برای آنان ضرر اقتصادی داشت.
ــ پس کی رعیتهای آینده آنها را به دنیا بیاورد؟! سوالی بود که ذهن آنها را بشدت به خود مشغول کرده بود . آنها در بم بست قرار گرفته بودند. از طرفی خیلی راضی بودند که زنان را به خانه ها رانده اند و به آنها به چشم جنس ضعیف نگاه می شود و بین زنان مردان تفرقه انداخته اند، ولی از طرف دیگر مسئله زاد و ولد هم مشکلی اساسی بود که می بایست حل می شد.
آنها با متحدین خود در جاهای مختلف مشورت کردند و یکی از آنها گفت که یکنفر را می شناسد که می تواند حلال مشکل آنان باشد.
آن شخص فردی بود به اسم محمد که انسان خیلی عجیبی بود. شب و روز در دشت و بیابان می گشت و با خودش بلند بلند حرف میزد و می گفت که خدا دارد با او صحبت می کند و او هم جواب میدهد. برادران یک نفر را مامور کردند که محمد را پیششان بیاورد. در جلسه ای که با محمد داشتند به او گفتند که اگر او بتواند مشکل آنان را حل کند آنها به او جایزه ای کلان و قصر و غیره و غیره می دهند.
او هم گفت:ــ کارتون نباشه. به عهده خودم، ولی از آنجائی که مردم دل خوشی از شما ندارن بهتره که اصلا ندونن که من با شما سر و سری دارم. گاه گداری هم مجبور می شم وانمود کنم که با شما مخالفم. اشکالی که نداره؟.
برادرن زدند زیر خنده و گفتند:
ــ بابا ما خودمون تو کلک زدن استادیم. می دونیم منظورت چیه، شروع کن به عملی کردن نقشه هایت که اوضاع وخیمه.
محمد برای آنها تمام نقشه خود را توضیح داد و گفت که او می تواند بگوید که او نماینده خداست و خدا از طریق او با بنده گانش حرف می زند. خلاصه با کمک های مخفیانه برادران و دستیارانشان به اشکال مختلف محمد اسم و رسمی برای خودش در بین قشری از مردم پیدا کرد. ولی اکثر مردم او را مسخره می کردند و می گفتند:
ــ بابا این همون دیونه س که با خودش حرف می زنه. خدای چی؟! اگه خدا وجود داره خوب خودشو نشونمون بده.
ولی محمد که دلش به قصر و مالی که ارباب بهش داده بود خوش بود، خنده و مسخره کردنهای مردم ناراحتش نمی کرد. هر روز که از کوه بر می گشت، از طرف خدا پیامی می آورد تا آخرش یک روز گفت که زنده بگور کردن دختران ممنوع است و خدا گفته که نباید دختران ضعیفه را بکشیم. آنها باید در خانه ها بمانند و پسران آینده ما را بدنیا بیاورند. بعد از جنگ های فراروان چندین ساله، دیگر مردم دخترانشان را زنده بگور نمی کردند. ولی مراد و برادرانش نگران بودند که زنان بار دیگر قدرت بگیرند. پس محمد را فرا خوانند و از نگرانی خود به او گفتند. محمد هم گفت:
ــ همین الان می رم کوه و اونجا بعضی چیزا در مورد جایگاه زنان در اسلام می نویسم و بر می گردم. اصلا خودتونو نگران نکنید که فکر همه چیزو کردم.
محمد رفت کوه و طبق معمول وقتی بر می گشت عده ای دورش جمع شدند و با خنده از او سوال کردند که خدا چی گفته و او هم کاغذ پاره هائی رو که خودش خط خطی کرده بود به مردم نشان داد و گفت امروز این سوره از طرف خدا نازل شده. در سوره نوشته شده بود که زن جز املاک مردان است و حق ندارد بدون اجازه شوهرش از خانه خارج شود و در صورتی که خارج شد مرد حق دارد او را کتک بزند و…..
خلاصه اوضاع به همین شکل پیش میرفت و هر وقت برادران مشکلی پیدا می کردند محمد را فرا می خوانند و او هم راه حلی پیدا میکرد. مثلا مردم باز شروع کرده بودند به صحبت کردن در مورد عدالت و اینکه چرا این اربابان همه چیز دارند و آنها هیچ چیز. اگر خدائی وجود دارد، پس چرا عده ای در ناز و نعمت زندگی می کنند و عده ای در بدبختی.
باز محمد زد به کوه و این بار با سوره ای دیگر آمد و وقتی مردم از او پرسیدند که خدا اینبار چه گفته او در پاسخ گفت که خدا گفته که اگر آنها بنده های شکر گزاری باشند و به همان چیزی که دارند قانع باشند در آن دنیا به بهشت فرستاده می شوند. و در مورد بهشت هم توضیحات افسانه ای فراوانی داد.
…………
مردم روز به روز بیشتر به صحت حرفهای محمد شک می کردند و در ضمن عده ای از جوانان مشکوک بودند که ارتباطی بین خاندان مراد و محمد وجود دارد. این بود که تصمیم گرفتند که مرتب محمد را تعقیب کنند.
عده ای از جوانان قبل از محمد به کوه رفتند و خود را آنجا قایم کردند و عده ای هم او را تعقیب می کردند. جوانان در غار دیدند که محمد مقداری کاغذ را که زیر سنگها مخفی کرده بود بیرون آورد و روی آنها با عجله چند جمله نوشت. سپس با صدای بلند شروع به حرف زدن با خود کرد و سپس صدایش را عوض می کرد و اینبار در نقش خدا به خودش جواب داد. بعد تعدادی سنگ را از کوه سرازیر کرد و پا به فرار گذاشت. جوانان تصمیم گرفتند که باز به تعقیب کردن او ادامه دهند و شب هنگام دیدند که او با کاغذهایش به خانه مراد رفت. دیگر هیچ شکی برای جوانان نماند که محمد مزدور خاندان مراد است. آنها به روستا برگشتند و مردم را جمع کردند و هر چه را که دیده بودند برای مردم تعریف کردند. مردم خشمگین با چوب و چماق جمع شدند و در آن شب تاریک به سوی خانه مراد به راه افتادند. با شنیدن صدای مردم معترض برادران دستپاچه رو به محمد پرسیدند:
ــ وای بر ما محمد، حالا چکار کنیم ؟!
محمد سرش را از پنجره بیرون کشید و با دیدن مردم خشمگین پنجره را به سرعت بست. رو به برادران کرد و گفت:
ــ حالا دیگه وقت جهاده
یکی از برادران پرسید:
ــ جهاد چیه دیگه؟!
جنگ در راه خدا، منظورم در راه شماست.
مراد به مردان مسلحش امر کرد که به مردم حمله کنند. آنها هم این کار را کردند و جنگ خونین بین مردم و خاندان مراد در گرفت………….
………..
و این داستان همچنان ادامه دارد و خاندان مراد و برادرانش هر روز در فکر راه و چاره ای تازه برای بهره کشی از مردم هستند. و مردم هر روز در فکر شیوه های جدیدی برای مبارزه با خاندان مراد هستند. در جریان این جنگها هر چند مردم درهیچ جنگی پیروز نشده اند اما نبردهای زیادی را برده اند. اما خاندان مراد که به ظاهر درتمام جنگها پیروز گشته اند، همیشه در هراس جنگهای تازه اند و فقط اگر مردم به قدرت واقعی خود پی می بردند، فاتحان نهائی این جنگها می شدند.
ناهید وفائی
‏یکشنبه‏، ۲۰۱۲‏/۱۲‏/۲۳