“زمستان دم پنجره”

با انگشتانی از مخمل
آرام
به آرامی کدر شدن چشمان فصل
به آرامی افتادن چکه ای آب
برروی رخسار زمین
هنگامی که به زیرپای پشت بامی کوچک
به خواب رفته است
به آرامی لغزش شبنم
برروی لبان گل
در اولین روز شگفتن
به آرامی
به پنجره باید کوبید
پلک هایش را بتکاند
نگاهش از پرچین بگذرد
که زمین آبستن سفیدیست
سرمایی در شیار دارد
رخسارش بسته به دستان باد است
وسفیدی اش نگاهی نازک میطلبد
نگاهی به نازکی آرامش پرچین خفته
در وسعت راز زمین با سفیدی برف.

زمین
عروس خواب است
هوسناک است
حجاب بر بیشه زده
که ماه,لب بر ساقه اش نزند
وریز گنجشک های خاکستری را
از خواب نپراند
آه که چه زیباست.

به پنجره باید کوبید
که نگاهش از پرچین بگذرد.
انعکاس اخم خورشید بر برف
لرزش شبانه ی پشت بام
صدای شکستن چوب در دستان درخت
برای وسعت پلک های پنجره.
صدای شکستن یخ
به زیرپای بازگشت عابری از دیدار بیشه
که صبح نشانی از رد پایش نیست
که صبح نشانی از بوسه ی شبانه
برلبان بیشه نیست
زیباست
آه که چه زیباست.

باید به پنجره کوبید
باید پلک های پنجره را تکاند
زمین آبستن بی شرمیست
لخت لخت
به رنگ انزوای تاریکی.

“علی رسولی”