سفره خالی، زیرسایبان عمامه

گفتند:سرزمین مان صدها زندان
دارد
ولی نگفتند، همه زندان است
مگرنیست؟
درآن سرزمین همه آرزوها
دفن خاک شده اند
علم ودانش وفن واندیشه،
آرایش وزیبائی، بازی
دختران
نگاه ها ازپنجره روبه بیرون
رو به ستاره گان
آن سرزمین را تبدیل به
بازارجهل وخرافه کرده اند
علم ودانش وفن واندیشه را
به جنگلستان رانده اند
زیبائی جوانان را به خرابه ها
روی کارتن راندند ــ
درتاریکی دود منقل
عقده خودرادررگهای
گردن ودست تزریق
می کنند
اگرخروسی ازجلوخانه ای رد شود
آوازی بخواند
اورا سرخواهند برید
تمام مرغها درقفس خانه
محبوس اند
جسم وروح درتنگنا زیر
شکنجه است
ما نه گریستن را دوست داریم و
نه گریختن وتبعید را
نه فریاد کودکان خرد سال نان فروش
درظلمت طلوع، خواب آلود درکوچه
وخیابانها را
نه صدای گریه کودکان شیرخوار
ازتاب گرسنگی، درحلبی آباد ها را
این بهمن کثیف کَی آب
خواهد شد؟
این کرم ومیکربها کَی خواهند
مرد؟
کَی ازروزنه آرزویم صدای کبوتران، بدون
هراس ازدست شکارچیان را
خواهم شنید؟
صدای خنده دختر وپسر درحیاط
مدرسه را؟
آرزویم این است، ازپشت شیشه چرکین
پنجره خانه ام
گلهای رنگارنک، درباغچه حیاط
خانه هارا
روخسارعروس وداماد بالب خندان
درآغوش دوست داشتنی درمیان
شادی کنان را بدون هراس ازکابوس
فرهنگ ببینم
ای تاریخ نویسان! ای آنانیکه به واقعیت
باوردارید!
فراموش نکنید این بیدادی را!
حسود نبودم، ولی شدم
درمحل زندگیم،
می بینم آن آزادی را که ما آرزویش
داریم
اندیشه ها بیدار، قلمها آزاد
قلبها سرشارازعشق
ازدوست داشتنی
سهم ما غم وغصه وماتم
ازدست این نظام رفتنی.

کمال محمدی آلمان ١۵ /١٢/٢٠١٢