تنها بپاسداشت و گرامیداشت نسرین ستوده

تنها بپاسداشت و گرامیداشت نسرین ستوده و باورِ ساده انسانیش بروشنگری که جز با سوزاندن شمع وجود خویش، برای اندکی روشنائی، در این شبان بلند ظلم، «او بیش از این چاره ای نداشت!»

من و قامت شکسته ی انسان
شاهدیم،
با هم می بینیم و
دیریست خون می گریم،
و می دانیم که:
زهر دشنه ی کور شب ـ
خنده ی تلخی ست، در اعماق فقر و ترس و درد
که در رقابت با مرگ
بر تارک ما ـ
پای می کوبد،
نعره ی مستانه بر سقف زور میزند.
من اما می خواهم:
در این شبان بلند وحشت،
اندک نوری باشم،
بر شرمگینگاه بوگندوی این دیو فریب،
تا همگان از دور و نزدیک ببویند و ببیند،
که بوی گند، از کجای این “ولوله” شوم آسمانی برمی خیزد.
می خواهم: آخرین نغمه ی روشن شمعی باشم ـ
با مذاب زلال پایان سرودش ـ
تا خاموشی اش:
چشمه ی پاک غرور و فروغی شود
بر این تاریکی مطلق.
شراره ی رنجی باشم که:
آواز مادرانه اش را
او گم کرد،
آنچنانکه جگرگوشگانش را:
آزاد و آرام هم سیراب نمی توانست کرد!
«پس در این ظلمات»
شمعی شدم!
«تا هدیه نوری گردد»
و شدم!
بهنام چنگائی ـ ۱۳ آدر ۱۳۹۱