معدوم به حُکمِ فریبندگانم! / على سالکى

معدوم به حُکمِ فریبندگانم!
ابراهیم شیشه‌ای، فرزندش را کشت!
هر چه از سر گذشت،
بر گُرده نشست!
رقصِ تو در آتش است،
خنجرت خونی ‎ست، ابراهیم!
نه به خونِ ذبحِ گوسفند،
به قتال̊ از گردنِ فرزند!
خدای ات،
به گونه‎ها‎ی متبسم‎اش،
نادیدت گرفت!
از آخُرِ باغِ بهشت،
رمه یا گوسفند نازل نداشت.
نـــه!!
کدام حُسنَت،
خرجِ شانِ نزولی الهی را، توان است؟!
این هم از آن حرف هاست،
او رفیقِ جنگِ خداست!
آنقدر خداست،
که از سنگینیِ سنگ،
برایش نرمیِ گوسفند می‌زایند!
او ابراهیم است!
تجربه داری متوهم،
آزِمون‌ خورده ی خون̊ خُوری ِ خدا!
تو هم ابراهیمی!
از ابراهیمی یان!
اما به تمامی همه عمر،
به گُرده ای زخمین،
در زندگی نگریستن
و آن‌ را در خود ندیدن،
سرشکسته!
به انتظارِ اعجازی الهی،
در قامتِ تَوَهُمِ دیوانه‌ی خون ریز
در توهمِ شرف یابی
بر عفریت̊ خدایِ رهاننده
خونت به شیشه شد،
شیشه بِه از خونِ تو!
و حضورِ تو،
آخرین حضورِ پدری مصلوب
چنان سببِ فاجعه است
که بر بستر فرزند
لیوانِ آبی،
به آبشخورِ پیش از ذبحِ قربانی
در فرارَسیِ شبیِ هول انگیز
شیشه شیشه
به خونِ تو ندا سر می‌داد:
– ذبیح الله است!
آن اسماعیلِ من، فرزندِ من؛
ذبیح الله است!
و
شیشه شیشه
تَوَهُمِ ابراهیمی ات
به زجری در این نوا،
چشم، از حدقه به در می‌کشید:
– نیست جایگزین̊ بر قربانی؛ اسماعیلم؟!
آی باری تعالی!
آیا من همان ابراهیم ‎ام؟!

نه، من ابراهیم ‎ام، شیشه به خونم،
یا الرحمن الراحمین!
توهم‎ ات میدَرَم،
یاری رسان بر من!
مهربان ترینِ مهربانی‎هایت!….

آری، نــــه، من همان ابراهیم ام…

بُگذار پایانی گیرد،
بیمی هزاران ساله!
بگذار معنایِ دگر گیرد،
گوسفندِ چاقِ قصه ‎ی ابراهیم
از گردنِ نحیفِ اسماعیلِ من!
بگذار، بگذار!
شیشه به خونم نشست
از آن ضیافت،
از فاتحیِ فاتحانِ لایقِ قربانی
ابراهیم خلیل، اسماعیل جلیل!
بگذار!
بر گُرده ام نشسته است
آنچه از سرِ ابراهیمِ تو
درگذشته است!

و خاتمه ی من
در دادگاه شماره‌ی بیست وُ هشت،
گردن به کوبه‌ی دارِ آخرینِ فاتحانِ زندگی ام
ابراهیم یانِ خلیل را به یادِ من،
بی مهرترینِ فریبندگانم ساخت!
و به توهمِ شیشه ای که من به جان می زدم
و خونی که آنان نوش می‌کردند
به انزجار از مثلثِ ابراهیم وُ اسماعیل وُ گوسفند،
رَختِ من از زندگی برکشیدند!
چرا که ایمانِ آنها در واقعیت،
پوشنده ی رُخ به جنایتِ خُرافه‎ است!
که جُرمِ من،
اجرای آن شد!
اما کیست آنکه باید
معدوم،
سر به زیر می داشت
آنکه مرا فریفت،
در خونم شیشه فرو خواست
تا برگردنم دار کشید!
آن کیست؟
آن کیست که نه مثلِ من معدوم،
اما باید سر به زیر می داشت؟!
آن که پراکند بر من،
اشتیاقِ ابراهیم شدن!
افتخارِ فرزند، به مقامِ اسماعیل کشاندن!
من ابراهیم ام
شیشه به خونم
گردن بر فرازِ دار، آویخته شدم!
و آن کیست که پنهان
این چنین جانم را
از حضورِ اسماعیلم گسست
دُزدانه، چهار پایه از زیرِ پایم کشید،
و مرا این چنین
بر دار،
نشان ساخت؟!