پائیز… / فریدون گیلانی

گاهی هوا چنان می ایستد که تو گوئی دوست داشتن
مثل سخن گفتن از موضوعی خاموش
در کوچه ها می خواهد دری را بکوبد و بگریزد

وقتی زمین مبهوت می ماند
و شاخه های نازک را بادی آرام هم می تواند به زمین بزند
آنقدر باید از باران عکس بردارم که زمستان
با برف راه شهر را به روی صبح نبندد
و سیل سهم آسای زمستانی نیندیشد که روزِ روشن
با برگ های پائیزی پنجره هایش را بسته
و خسته می شود از تماشای عابران پریشان

گاهی زمانه چندان با من غریبه است
که فصل سرد را باید به آدم های سرد بسپارم
و مثل لحظه های قشنگِ شکفتن
در شاخه های برهنه جوانه بزنم

چون روزگار برگ ریزان به سر آید
با آفتابی که از تابستان در جیب هایم مانده
تا انتهای شهرهای زمستانی دنبال فصل گرمی می گردم که پرنده
هر روز در پناهش
از بال های ظریفش سرودی تازه بسازد .
آذر ماه ۱۳۹۱