چرا حسین منصور حلاج ایرانی را سلاخی کردند؟ از مقتدر خلیفه عباسی، تا خمینی، خامنه اى، جمهوری اسلامی

بدون شک حسین حلاج معروف به منصور حلاج ( منصور نام پدرش بوده است که حلاج نسبت داده اند) یکی از اولین پیشگامان عصر روشنگری برعیله خرافات اسلامی بوده است. این شاعر بزرگ قرن سوم هـ. ق. بخاطر عقایدش  ( کفر گو ی) موجب خشم خلیفه عباسی قرار گرفت و تا آنجا که او را پس از شکنجه و تازیانه زدن به دار آویختند، و بعد از آن نیز گماشتگان حاکم جنازه اش را سلاخی کردند! دست و پا و سرش را از تنش جدا کردند و پیکرش را سوزاندند و به رود دجله ریختند. 

واقعیت این است که سران حکام اسلامی در هیچ یک از دوران تاریخ تحمل شنیدن اظهارات مخالفین را نداشته اند. منصور حلاج یکی از آن صد ها هزار نفری است که بدلیل اظهار عقیده شخصی بر علیه قوانین و سنت های ضد انسانی حاکم در جامعه به وحشیانه ترین شکل ممکن اعدام و بعد از  سلاخی شد.

در دین اسلام حقوقی به نام آزادی بیان بشدت مورد حمله قرار می گیرد. آزادی انسان  در تناقض کامل با قوانین شرعیست. و سنت بی حقوقی مسلمانان همچنان از هزار و چهارصد سال گذشته تا به عصر تمدن و پیشرفت بشر امروز ادامه دارد.

تا آنجا که به ما ایرانی ها بر می گردد، بیشتر از سی و چهار سال است که نظام استبداد جمهوری اسلامی هر صدای مخالفی را با روش های سرکوبگرانه پاسخ داده است. از تهدید گرفته، تا زندان، شکنجه، شلاق، اعدام…

در باورهای این آئین رافت و مهربانی انسان دوستی، و احترام به حقوق فرد و یا حقوق غیر مسلمانان هیچگونه احترامی ندارد. و در صورتی معنا دارد که شما نیز موافق  سنت ها و قوانین تحمیلی  باشید. کمترین نقد به ظلم در شرعیات ونابرابری های اجتماعی برابر با  بر انگیختن خشم روحانیون خواهد شد. و گاهاً نیز فتوای قتلتان صادر می شود. ( شاهین نجفی ). هر مسلمانی اگر می خواهد که به مجازات نرسد باید که اطاعت  نماید و بله قربان گو باشد و اگر کمترین نقدی به قوانین اسلامی داشته باشید مورد خشم و غضب حاکمین و قضات شرع و گماشتگان حکومتی قرار خواهید گرفت. همانطوری که منصور حلاج مورد غضب ابوالفضل جعفر مقتدر، خلیفه عباسی قرار گرفت و نوکرانش حکم اعدام او را صادر کردند. تنها راه ممکن برای ادامه زندگی در کشورهای اسلامی نیز ادامه چنین شکلی از زندگی است. و در صورت مخالفت با قوانین اسلامی، و از آن تاریخ به بعد به عنوان دشمن، کافر، و با ده ها روایت شرعی دیگر برایتان پرونده سازی می کنند و به اشد مجازاتتان خواهند رساند.

حضرت محمد، سنت هائی را از خودشان به یادگار نهادند که بعد از دنیا رفتنشان تمام امکان داشتن حقوق انسانی افراد در زمدگی روی بسته شد. و از آن تاریخ به بعد حقوق فرد در اسلام بی معنا گردید. مسلمانان در این قوانین تنها مجری اند و نه اینکه خودشان بخواهند تصمیم بگیرند که چگونه می توانندجامعه شان را اداره نمایند. عقل انسان مورد سوآل قرار دارد. به عوض عقل و تفکر ایمان و باور به الله است که تعئین کننده حقوق اجتماعی می گردد. و هر مسلمانی که غیر از این رفتار نمایند به مجازات خواهد رسید.  همه داستان زندگی در قوانین اسلامی ساختن دنیای بعد از مرگ است! حق انتخاب در زندگی مادی روی زمین را نخواهید داشت. روحانیون و حکام اسلامی تشخیص می دهند که چه چیزی مناسب حال زندگی مردم است. مردم قدرت تشخیص خوب  و بد دنیا را ندارند و از این رو مذهبیون اسلامی به خودشان اجازه می دهند که تا شخصی ترین امور افراد دخالتگری کنند! حتی اجازه دارند که همسرتان را بر شما حرام اعلام نمایند!

دلایل پیشرفت در کشور های غربی رجوع آنان به عقل و دانش انسان بوده است. آنها خواستند که زندگی این دنیا ی شان مرفه باشد. و در راه زندگی بهتر اجازه دخالت از پدر روحانی ها و کلیسا ها را در کارهای مربوط به سیاست، فرهنگ، قوانین، اقتصاد، باور های شخصی را مسدود کردند. کار پدران روحانی دروس اخلاقی تبلیغات برای زندگی بعد از مرگ انسان است. ( عین کاری که امروز توسط اخوند های ایران در حال انجام است ) و این مسئله در تناقض با زندگی زمینی انسان قرار دارد. وقتی دین در حاکمیت مرکزی نقش داشته باشد مردم بی حقوق هستند استبداد مرکزی قدرت پیدا می کند و مانع بزرگی برای پسزفت در جامعه است.. خوشبختی در زندگی مردم معنای واقعی خود را از دست می دهد. دوست داشتن و عشق باید الهی باشد و نه زمینی. از طرف دیگر مذهبیون اجازه هر گونه پیشرفت های تکنولوژی آزاد اندیشی،  آزادی بیان، علوم انسانی را می گیرند. درست همان روندی که  در ایران کنونی در جریان است. آخوندی به نام “خامنه ای” به روشنی دشمنی خود و هم فکرانش را در ارتباط با دروس علوم دانشگاهی بیان کرده است. زندگی مردم در کشور های عربی و اسلامی، و “اسلام زده” همچون ایران، در وضعیت استبدادی  است. و ساکنین این کشور ها به کل از زندگی آزاد انسانی و داشتن یک دنیای بهتر محروم هستند. ایرانی ها و دیگر کشور های مسلمان از تاریخ پیشرفت و داشتن زندگی انسانی عقب ماندند. محروم هستند.

در این دین هیچ گونه معیار های حقوق بشری رعایت نمی شود. قضات و مدافعین اسلام ناب محمدی تعریف شرعی شان را از تفسیر حقوق بشر  دارند. و از طرفی قوانین حقوق بشر مورد تمسخر و انتقاد حکام اسلامی است. تفسیر حقوق بشر به کل رعایت قوانینی است که  توسط علمای اسلامی حکم داده شده است. مردم نیز باید اطاعت کنند و حیوان مانند بله قربان گو باشن!. مثلن در این قوانین کشتن متهم از طریق سنگسار عملی پسندیده است! همین طور  شلاق، تجاوز جنسی به زندانیان، شکنجه کردن زندانی بمنظور اعتراف، اعدام، تیرباران، بریدن انگشتان مجرمین، چند همسری، صیغه ( فحشای شرعی )، نابرابری میان زن و مرد. و بسیاری دیگر از اینگونه موارد مورد تائید است.

زندگی اکثریت ایرانی ها اسیر و دربند کسانی شده است که باورهای انسانی را قبول ندارند. برای ایرانی ها زندگی  جهنمی دنیا را حکم می دهند، و وعده سر خرمن برای داشتن  زندگی بهشتی با حوری های خوشگل فراوان! که در واقعیت چیزی به غیر از خرافات و فریب افکار عمومی نیست. و اما در پس پرده چنین شعار های مبلغین مذهبی از بهترین امکانت مادی این دنیا برخور دارند!

رسم کشتن مخالفین از صدر اسلام توسط حضرت محمد نهاده شده است. هم او بود که صدای هر شاعر منتقد و مخالف با عقایدش را به ضرب شمشیر و جدا کردن سر از بدن پاسخ داد. در تفکر حضرت محمد هر کسی که موافق عقایدش نباشد کافر به حساب می آید و قتلش نیز بر هر مسلمانی واجب است. ضمن اینکه هیچ مسلمانی حق تغیر دین اسلام را ندارد و در این صورت نیز به عنوان ملحد فتوای مرگ می گیرد.

حالا به چند نمونه از این دست جنایات در تاریخ صدر اسلام توجه نمائید:

گردن زدن اسرای بنی قریضه:

 نقد روایات ابن اسحاق و واقدی از سرانجام بنی‌قریظه به انتقاداتی می‌پردازد که بصورت تاریخی به گزارش‌های سیره‌های ابن اسحاق و واقدی از سرانجام قبیله بنی قریظه وارد شده‌است. ابن اسحاق قدیمی‌ترین منبعی است که با جزئیات به شرح ماجرای بنی قریظه پرداخته‌است و تاریخنگاران بعدی عموماً از او به عنوان منبع استفاده کرده‌اند. ابن اسحاق نوشت که بنی قریظه با قریش و متحدانش در برجسته‌ترین تلاش آنها جهت نابودی مسلمانان همراه شدند. زمانی که این تلاش شکست خورد، محمد بنی قریظه را محاصره کرد. بنی قریظه نهایتاً تسلیم شدند و سعد بن معاذ، از سران قبیله اوس، حکم داد که مردان بالغ بنی قریظه کشته و زنان و کودکان به بردگی گرفته شوند. متعاقب آن خندق‌هایی در بازار مدینه کنده شده و سر مردان بنی قریظه از تنشان جدا شد.[۱] تخمین میزان کشته‌ها در منابع مختلف بین ۴۰۰ تا ۹۰۰ می‌باشد. (ابن اسحاق آن را بین ۶۰۰ تا ۹۰۰ می‌نویسد.)

سوزاندن مشرکین عرب توسط علی! ( همای رحمت، یا همای جنایت…!)

اکرمه روایت میکند، گروهی از مشرکین را نزد علی آوردند و او دستور داد آنها را بسوزانند.

خبر این عمل به ابن عباس رسید و او با شنیدن این خبر اظهار داشت، هرگاه من بجای علی میبودم دست به چنین کاری نمیزدم، زیرا پیامبر الله سوزانیدن افراد را منع کرده و در این راستا گفته است: «سوزانیدن کار الله است، شما هیچکس را با مجازات الله که آتش زدن آنهاست کیفر ندهید.» بنابر این هرگاه من بجای علی می بودم، دستور میدادم آنها را بوسیله ای بغیر از سوزانیدن به قتل برسانند. از این پس هر مسلمانی که از اسلام بازگشت کرد، او را بکشید.

نگاهی نو به اسلام، دکتر مسعود انصاری، برگ ۲۴۶ صحیح بخاری ۹:۵۷ برگ

قرآن دستور به کشتن کفار می دهد

پس هنگامیکه ماه‏هاى حرام سپرى شد مشرکان را هر کجا یافتید بکشید و آنان را دستگیر کنید و محاصره کنید و  به کمین آنان بنشینید در هر مکانی که قابل کمین کردن است پس اگر توبه کردند و نماز خواندند و زکات پرداختند راه را بر آنها رها کنید، زیرا الله آمرزنده مهربان است.  (توبه /۵ )

*****************

از  مقتدر خلیفه عباسی، تا خمینی، خامنه ای، جمهوری اسلامی

در ایران  سال ۱۳۵۷ روحانی شیعه به اسم “خمینی” که افکاری عقب مانده تاریک اندیشانه داشت به قدرت سیاسی دست پیدا می یابد. حکایت چگونگی انتخاب یک آخوند دینی و آن هم در راس قدرت و اعتماد مردمی که برای استقلال و آزادی قیام انقلابی کرده بودند نیازمند نوشته های دیگر است. نوشته هائی که در آن باید به بررسی بیشتر مبنی بر اینکه چگونه می شود که به تفکرات روحانی دینی اعتماد سیاسی کرد. در این ارتباط مقالات وبحث های بسیاری به بیرون ارائه داده شده است اما وظیفه داریم که مرتباً این تاریخ  ننگین جنایت های خمینی و گماشتگانش را باز گو نمائیم.

استبداد اسلامی که خمینی باعث تشکیل ان در ایران شد جان ده ها هزار  معترض و آزادیخواه و برابری طلبان را گرفته است. گورستان خاوران یکی از صد ها نمونه مکان ها ئیست که این عزیزان به صورت دسته جمعی مدفون شده اند.

ما در تاریخ پیشرفت کشورهای غربی جا مانده ایم، عقب ماندیم! به این معنی که ایران و مشخصاً کشورهای شرقی روند رو به رشد توسعه را طی نکرده اند. غربی ها به پیشرفت های فراوانی رسیدند.  با تغیر در نگرش اجتماعی، و رفتن به طرف خود کفای اقتصادی و توجه به زندگی زمینی توانستند پیشرفت کنند. آنها خود را از قید و بند دخالت های دینی کلیسا ها و هر مرجع دیگر آزاد کردند. کار کلیسا دادن موعظه و زندگی مربوط به آخرت است. نتوانستیم دوره تاریخی فتودالی را پشت سر بگذرانیم. البته دلایل تاریخی خودش را هم دارد. مسئله قحطی، بی آبی، عدم استقلال کشاورزان، وابستگی آنان به ارباب، کدخدا، و در راس اینها دولت مرکزی باعث شده است که کشورهای شرقی درجا بزنند و عقب مانده شوند. نقش دین در همراهی با استبداد مرکزی نیز در عقب ماندگی مان تاثیر گذار بود. اما نه به معنای کامل، و بلکه دلایل اقتصادی عامل مهمتری از نقش دین در عدم پیشرفت و عقب ماندگی مان بود. هرکجا که فقر در زندگی ها باشد، مردمش به استقلال و آزادی دست نمی یابند. توجه اولشان در زندگی پیدا کردن لقمه نانی برای گذران شب وزنده ماند است. آزادی بیان و دیگر مسائل حاشیه ای می شود. و در این میان فرصتی پیش می آید که مبلغین مذهبی برای خودشان دکان پر رونقی از ناآگاهی طبقه بی چیز درست کنند و اموال ناچیزشان را هم ببلعند. برای مردم روضه بخوانند، خرافات را گسترش دهند، و وعده یک زندگی بعد از مرگ را به آنان بدهند. مذهبی ها برای زندگی انسان روی زمین برنامه اقتصادی ندارند. چنین مسئله ای در تناقض با زندگی زمینی مردم است. وقتی که مذهب در جامعه دخالت کند جامعه چاره ائی به غیر از اطاعت کردن نخواهد داشت. در غیر این صورت به مجازات می رسند. کار مذهبیون ساختن زندگی و دنیائی بعد از مرگ انسان است. آنها بردگی مطلق انسان را می خواهند.  انسان روی زمین باید از یک رابط نامرئی ( الله) راهنمائی بگیرد. به مردم توصیه می کنند که برای برطرف کردن مشکلات زمینی به نذر و نیاز، دعا، برگزاری مراسم های دینی، و در کل از این قبیل خرافات متوسل شوند. اما واقعیت زندگی ما در روی زمین با رجوع به چنین مواردی قابل حل نیست. وقت تلف کردن و ریختن پول به جیب کسانیست که رابط میان خود و خدایشان هستند. دنیای کنونی سخت تر از وعده های دروغین برای زندگی پس از مرگ است. برای داشتن آرامش و زندگی مرفه تر باید متکی به عقل و دانش وخرد جمعی باشیم. چاره کار این است که متخصصین امور بیایند  و کارها را بدست بگیرند و شرایط را برای همگان آماده سازند، و نه اینکه به کمک تعدادی روضه خوان، مداح، خمس و زکات بگیر، دعا خوان ها، و منتظرالمهدی ها!

و عقب ماندگی های تاریخی ما ایرانی ها باعث آن شد که به یک آخوند مرتجع چون خمینی دلخوش نمائیم. لقب رهبر به او بدهیم. که او بیاید و تحولی اساسی در زندگی مادی مان ایجاد نماید. و این در حالی بو که کشورهای پیشرفته دنیا چند صد سال است که تجربه تلخ دخالت کلیسا و قانون را پشت سر گذاشته بودند. البته خمینی نیز به انقلابیون ایرانی وعده های فریبنده زیادی داده بود. ادعا های خمینی: ما علاوه بر این‌که زندگی مادی شما را می‌خواهیم مرفه بشد، زندگی معنوی شما را هم می‌خواهیم مرفه باشد. شما به معنویجات احتیاج دارید. معنویات ما را بردند این‌ها. دلخوش به این مقدار نباشید که فقط مسکن می‌سازیم، آب و برق را مجانی می‌کنیم، اتوبوس را مجانی می‌کنیم.دلخوش به این مقدار نباشید. معنویات شما را، روحیات شما را عظمت می‌دیم. شما را به مقام انسانیت می‌رسانیم. این‌ها شما را منحط کردند. این‌قدر دنیا را پیش شما جلوه دادند که خیال کردید همه چیز این است. ما هم دنیا را می آباد می‌کنیم و هم آخرت را. یکی از اموری که باید بشد همین معناست که خواهد شد. این دارایی ها از غنائم ملت است و مال ملت است و مستضعفین. من امر کرده ام که به مستضعفین بدهند و خواهند داد. و پس از این هم تغییراتی دیگر در امور خواهد حاصل شد. لکن قدری باید تحمل کنید.به این حرفهای باطل گوش نکنید. این‌ها حرف می‌زنند. ما عمل می‌کنیم. اینها شما را می‌خواهند دلسرد کنند از اسلام. اسلام پشتیبان شماست.”

 اما با تمام این ادعا های دروغین خمینی، اگر  روشنفکران آن دوره شناخت درست تری از دیدگا ه آخوندها داشتند، می بایست که در همان کلام اول به “خمینی” می گفتند که لطفاً شما در امورات سیاسی کشور دخالت نکنید! و پیشنهاد می دادند و به او سفارش می کردند که بهتر این است که همچنان جایگاه معنوی تان را حفظ کنید و بروید در حوزه های دینی تان ادامه حیات دهید. که متاسفانه چنین اتفاقی نیفتاد و  طبقه روشنفکر جامعه  فریب نیرنگ خمینی را خوردند و به دنبالش به راه افتادند! و رهبر استقلال و آزادی خواهی کردندش! و اما شاهد آن بودیم که اندکی بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷ خمینی چهره واقعی جنگ ستیزانه اش را به رخ همگان کشید و شمشیر از نیام بر آورد و فرمان قتل یاران   و همکاران سال های مبارزه بر علیه حکومت پادشاهی و دیگر آزادیخواهان معترض را داد. و همچنان سرکوبگری ها و استمرار حکومت استبدادی در ایران تداوم دارد.

بعد بیش از هزار سال از مرگ “ابوالفضل جعفر مقتدر، خلیفه عباسی“،  روحانیون دیگری در ایران به قدرت سیاسی دست پیدا کردند که ادامه همان بی حقوقی و  استبداد است.  حکمی را که “ابن داوود اصفهانی”  قاضی شرع بغداد در مورد ملحد بودن “حسین منصور حلاج شیرازی” صادر کرد، ده ها هزار مرتبه توسط قظات ایرانی، آیت الله ها برای جوانان آزادیخواه ایران داده شد. و بیش از سی وچهار سال است که خمینی، خامنه ای، در جایگاه  ابوالفضل جعفر مقتدر، خلیفه عباسی  قرار دارند. هیچ تفاوت اساسی در چگونگی تفکرشان نسبت به مخالفین عقاید اسلامی وجود ندارد. و تنها تاریخ و نام هاست که تغیر کرده اند. و به واقعیت کسانی چون خلخالی، قاضی مرتضوی، قاضی صلواتی ها در نقش “ابن داوود اصفهانی” قاضی شرع بغداد را نمایندگی می کنند. با شدت و دادن به حکم های اعدام بیشتر. و در این میان نیز پاسداران، بسیجی ها، لباس شخصی ها  گماشتگان خلیفه عباسی، خلیفه خمینی خامنه ای هستند، که در امر دست و پا بریدن، سنگسار، اعدام، چماق، شکنجه، و ده ها مورد دیگر از حمله به حقوق ابتدای مردم به وظایفشان عمل می نمایند. ،YYYYY

مراد شیخی

پنج شنبه ۰۱ آذر ۱۳۹۱

۲۲ / ۱۱/ ۲۰۱۲

muradsheixi@yahoo.com

www.enghelaab.net

www.panahandegan.com

——————————————————————————————————————————————-

حسین منصور حلاج شیرازی؟ ( از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد )

ابوالمغیث عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین بن منصور حلاج (کنیه: ابوالمغیث) از معروف‏ترین عرفا و شاعران قرن سوم هـ. ق. بوده‌است. او در ۲۴۴ هجری به دنیا آمد.[۱] به خاطر عقایدش[۲] عده‌ای از علمای وقت آموزه‌هایش را مصداق کفرگویی دانسته، او را تکفیر کردند. ابن داوود اصفهانی، قاضی شرع بغداد به دستور ابوالفضل جعفر مقتدر، خلیفه عباسی حکم اعدامش را صادر کرد. در سال ۲۹۸ ه. ق برابر با ۹۲۲ میلادی، به جرم «کُفرگویی و الحاد» در ملاعام به دار آویخته شد.[۳] گُماشتگان مقتدر، او را پس از شکنجه و تازیانه، به دار آویختند، سپس سلاخی‌اش کردند و دست و پا و سرش را بریدند و پیکرش را سوزاندند و خاکسترش را به رود دجله ریختند.
شاعران فارسی‌زبانی هم‌چون عطار نیشابوری، حافظ، سنایی، مولوی، ابوسعید ابوالخیر،فخرالدین عراقی، مغربی تبریزی، محمود شبستری، قاسم انوار، شاه نعمت‌الله ولی و اقبال لاهوری درباره او بیت‌هایی سروده‌اند.

نام ها

او بیشتر به نام پدرش، منصور حلاج، معروف است.[۴] برای وی کنیه‌های دیگری نیز چون «ابو عماره»، «ابو محمد» و «ابو مسعود» نیز آورده‌اند.

اهل فارس او را ابوعبدالله الزاهد، اهل خراسان ابوالمهر، اهل خوزستان حلاج الاسرار، در بغداد مصطلم، در بصره مخبر. اهل هندابوالمغیث و اهل چین او را ابوالمعین می‌خواندند.

برای لقب او، «حلاج»، سه توجیه آورده‌اند:

  1. پدرش پیشه حلاجی داشته‌است.
  2. نیکو سخن می‌گفته و اسرار را حلاجی می‌کرده‌است.
  3. معجزه‌ای در همین زمینه از خود نشان داده‌است. از کنار یک انبار پنبه می‌گذشت اشاره کرد و دانه از پنبه بیرون آمد.[۵]

منابع برای زندگانی حلاج

معتبرترین گزارش را درباره زندگی حلاج، خطیب بغدادی از قول حمد، فرزند سوم حلاج، روایت کرده که تقریباً از جانب‌داریهای معمول فرزند از پدر به دور است[۶]

زندگینامه

حسین بن منصور در سال ۲۴۴ هجری قمری در روستای تور از توابع بیضای فارس[۷] در خانواده‌ای تازه مسلمان و سنی مذهب متولد شد و در دارالحفاظ شهر واسط به کسب علوم مقدماتی پرداخت. او در ۱۲ سالگی حافظ قرآن شد. سپس برای درک مفاهیم قرآن نزدسهل بن عبدالله تستری رفت و راه و رسم تصوف را از او آموخت و خرقه پوشید. در ۱۸ سالگی به بغداد رفت و از آنجا راهی بصره شد و نزد عمرو بن عثمان مکی ۱۸ ماه همنشین شد. در این ایام شطحیات حلاج آغاز گشت و از این رو بود که عمرو بن عثمان از او رنجید و او را از خود راند. او نیز راهی بغداد شد و در حلقه درس جنید بغدادی وارد شد اما جنید او را به سکوت و خلوت نشینی فراخواند.

مدتی بدین سان در سکوت گذراند ولی تاب نیاورد و برای زیارت کعبه راهی مکه شد[۸] و یک سال مجاور بیت‌الحرام ماند. غذایش در هر روز سه لقمه نان و اندکی آب بود و جز برای قضای حاجت از آن خارج نمی‌شد. پس از مجاورت کعبه به بغداد بازگشت و دوباره به حلقه یاران جنید بغدادی پیوست اما به جهت دعوی «اناالحق» از جانب آنها طرد شد و رابطه خود را با صوفیه برید. بعد از سفر سوم خود به حج، پدر زنش ابویعقوب و استادش عمروبن عثمان نیز از او بیزاری جستند.[۹] جنید نیز پس از ایجاد اختلاف و شنیدن سخنان حلاج به او گفت: تو در اسلام رخنه‌ای و شکافی افکنده‌ای که سر جدا شده از پیکرت می‌تواند آن را مسدود کند.[۱۰]

پس از ایجاد اختلاف بین حلاج و اساتیدش او به سفرهایی به هند، خراسان، ماوراءالنهر، ترکستان، چین و… پرداخت و طرفداران و پیروانی را نیز با خود همراه کرد. طوری که مردم هندوستان او را «ابوالمُغیث» مردم چین و ترکستان «ابوالمعین»، مردم خراسان و فارس «ابوعبدالله زاهد» و مردم خوزستان او را «شیخ حلاج اسرار» خطاب می‌کردند.[۱۱]

او پس از سفرهای طولانی و دیدار با مانویان، بودائیان به بغداد بازگشت و نقطه تمرکز فعالیتهای خود را در آنجا قرار داد. او در میان مردم می‌گشت و با انجام اموری خارق العاده آنها را به عقاید خویش دعوت می‌کرد و به آنان اینطور می‌گفت که مهدی موعود از طالقان ظهور خواهد کرد و ظهور وی نزدیک است.[۱۲] به همین جهت بزرگانی چون شیخ توسی[۱۳]، ابن اثیر[۱۴] و ابن ندیم[۱۵] او را در زمره مدعیان بابیت قرار داده‌اند.

پس از انزوا و دوری حلاج از اهل تصوف وی سعی کرد در میان امامیه برای خود طرفدارانی پیدا کند و با وجودی که حلاج اهل تسنن بود، با ارسال نامه‌هایی به بزرگان امامیه چون ابوسهل نوبختی و ابوالحسن بابویه خود را نائب امام زمان معرفی می‌کرد. حلاج پس از ادعای بابیت تصمیم گرفت ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی (متکلم امامی) را به مسلک خویش آورد که در نتیجه هزاران شیعه امامی که تابع او بودند را به عقاید حلولی خویش معتقد سازد. به ویژه آنکه جماعتی از درباریان خلیفه، به حلاّج حسن نظر نشان داده و جانب او را گرفته بودند. ولی ابوالحسن بابویه که پیری مجرّب بود، نمی‏توانست ببیند او با مقالاتی تازه، خود را معارض حسین بن روح نوبختیوکیل امام غایب معرفی می‏کند.[۱۶]

ابوسهل نوبختی در پاسخ به حلاج گفت: «وکیل امام زمان باید معجزه (گواهی بر مدعا) داشته باشد. اگر راست می‏گویی، موهای مرا سیاه کن. اگر چنین کاری انجام دهی، همه ادعاهایت را می‏پذیرم». حسین بن حلاج که می‌دید ناتوان است، با تمسخر مردم روبه‏رو شد و به قم شتافت و به مغازه علی بن بابویه (پدر شیخ صدوق) رفت و خود را نماینده امام زمان خواند. مردم قم نیز بر وی شوریدند و او را با خشونت از شهر بیرون افکندند. ابن حلاج، پس از آن‌که جمعی از خراسانیان ادعایش را پذیرفتند، دوباره به عراق رفت.[۱۷][۱۸]

رفتار شطح‌گونه و رفتار عجیب و خارق‌العاده حلاج باعث شد که معتزلیان به حیله‌گری و شعبده محکوم کنند. سرانجام حلاج بر اثر فتوایابوبکر محمد بن داوود مؤسس مذهب ظاهریه مبنی بر واجب بودن قتل او و اقامه دعوای سهل بن اسماعیل بن علی نوبختی و پیگیریهای ابوالحسن علی بن فرات وزیر شیعی مقتدر عباسی در سال ۳۰۱ در بغداد به زندان افتاد و پس از هفت ماه محاکمه در سال۳۰۹ به فرمان حامد بن عباس وزیر وقت عباسی به دار آویخته شد.[۱۹]

از او به جز شعار شرک آمیز “انا الحق”، روایت های کفرآمیز دیگری نیز موجود است. در تذکره الاولیا عطار نیشابوری آمده است که عمر بن عثمان، حسین منصور حلاج را دید که چیزی می‌نوشت گفت: “چه می‌نویسی” گفت که “چیزی می‌نویسم که با قرآن مقابله کنم” عمروبن عثمان او را دعا بد کرد و از پیش خود مهجور کرد پیران گفتند هرچه بر حسن آمد از آن بلاها به سبب دعاء او بود.[۲۰] همچنین منصور حلاج نامه ای به دوست خود، شاکر بن احمد فرستاد و در آن نوشته بود «اَهدِم الکعبه» یعنی کعبه را ویران کن![۲۱]

پروفسور ادوارد براون درباره حلاج می‌نویسد: “راست است، نویسندگانی که تراجم احوال اولیاء و اوتاد و پیران طریقت را نوشته‌اند؛ حسین بن منصور حلاج را اندکی به شکل دیگری معرفی کرده‌اند، لکن شهرت او به همان اندازه میان هم وطنانش پایدار است و شاعران صوفی منش مانند فرید الدین عطار نیشابوری و حافظ و امثالهم اکثر نام وی را با ستایش ذکر می‌کنند.[۲۲]

 

عطار نیشابوری و حلاج

شیخ محمد فریدالدین عطار نیشابوری در کتاب تذکرهالاولیاء خود درباره حسین منصور حلاج چنین نوشته‌است: «آن قتیل الله فی سبیل الله، آن شیر بیشه تحقیق، آن شجاع صفدر صدیق، آن غرقه دریای مواج، حسین منصور حلاج رحمهالله علیه، کار او کاری عجب بود، واقعاً غرایب که خاص او را بود که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و در شدت لهب و فراق مست و بی قرار. شوریده روزگار بود وعاشق صادق و پاک باز وجد و جهدی عظیم داشت، و ریاضتی و کرامتی عجب. علی همت و رفیع و رفیع قدر بود و او را تصانیف بسیار است به الفاظی مشکل در حقایق و اسرار و معانی محبت کامل. فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت. و دقت نظری و فراستی داشت که کس را نبود. و اغلب مشایخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمی نیست، مگر عبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری و جمله مأخران الا ماشاءالله که او را قبول کردند. و ابو سعید بن ابواخیر قدس الله روحه العزیز و شیخ ابوالقاسم گرگانی و شیخ ابوعلی فارمدی و امام یوسف همدانی رحمهالله علیهم اجمعین در کار او سیری داشته‌اند و بعضی در کار او متوقف اند. چنانکه استاد ابوالقاسم قشیری گفت در حق او که: اگر مقبول بود به رد خلق مردود نگردد، و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نشود. و باز بعضی او را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانیدند. و بعضی گویند از اصحاب حلول بود. و بعضی گویند تولی به اتحاد داشت. اما هر که بوی توحید به وی رسیده باشد هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد، و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد… اما جماعتی بوده‌اند از زنادقه در بغداد چه در خیال حلول و چه در غلط اتحاد که خود را “حلاجی” گفته‌اند و نسبت بدو کرده‌اند و سخن او فهم ناکرده بدان کشتن و سوختن به تقلید محض فخر کرده‌اند. چنانکه دو تن را در بلخ همین واقعه افتاد که حسین را. اما تقلید در این واقعه شرط نیست، مرا عجب آمد از کسی که روا دارد که از درختی اناالله برآید و درخت در میان نه، چرا روا نباشد که از حسین اناالحق برآید و حسین در میان نه…. بعضی گویند حسین منصور حلاج دیگرست و حسین منصور ملحدی دیگرست و استاد محمد زکریا و رفیق ابو سعید قرمطی بود و آن حسین ساحر بوده‌است. اما حسین منصور از بیضاء فارس بود و در واسط پرورده شد. و ابو عبدالله خفیف گفته‌است که حسین منصور عالمی ربانی است. و شبلی گفته‌است که من و حلاج یک چیزیم، اما مرا به دیوانگی نسبت کردند خلاص یافتم، و حسین را عقل او هلاک کرد. اگر او مطعون بودی این دو بزرگ در حق او این نگفتندی. اما ما را دو گواه تمام است و پیوسته در ریاضت و عبادت بود و در بیان معرفت و توحید و درزی اهل صلاح و در شرع و سنت بود که این سخن ازو پیدا شد. اما بعضی مشایخ او را مهجور کردند، نه از جهت مذهب و دین بود، بلکه از آن بود که ناخشنودی مشایخ از سرمستی او این بار آورد.» سپس داستان بر دار شدن او را چنین بیان داشته‌است:

نقلست که در زندان سیصد کس بودند، چون شب درآمد گفت: ای زندانیان شما را خلاص دهم! گفتند چرا خود را نمی‌دهی؟! گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت می‌داریم. اگر خواهیم بیک اشارت همه بندها بگشائیم. پس به انگشت اشارت کرد، همه بندها از هم فرو ریخت ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته‌است. اشارتی کرد رخنها پدید آمد. گفت: اکنون سر خویش گیرید. گفتند تو نمی‌آئی؟ گفت: ما را با او سری است که جز بر سر دار نمی‌توان گفت. دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند؟ گفت: آزاد کردیم. گفتند تو چرا نرفتی؟! گفت: حق را با من عتابی است نرفتم. این خبر به خلیفه رسید؛ گفت: فتنه خواهد ساخت، او را بکشید.

پس حسین را ببردند تا بر دار کنند. صد هزار آدمی گرد آمدند. او چشم گرد می‌آورد و می‌گفت: حق، حق، اناالحق…. نقلست که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی. آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند، یعنی عشق اینست. خادم او در آن حال وصیتی خواست. گفت: نفس را بچیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او ترا بچیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست. پس در راه که می‌رفت می‌خرامید. دست اندازان و عیاروار می‌رفت با سیزده بندگران، گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا که بنحرگاه (محل کشتار) می‌روم. چون به زیر دارش بردند بباب الطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد؛ گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان سردار است. پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش، دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت آنچه او داند کس نداند. پس بر سر دار شد.

پس هر کسی سنگی می‌انداخت، شبلی موافقت را گلی انداخت، حسین منصور آهی کرد، گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آنکه آنها نمی‌دانند، معذوراند ازو سختم می‌آید که او می‌داند که نمی‌باید انداخت. پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می‌کشد قطع کند. پس پاهایش ببریدند، تبسمی کرد، گفت: بدین پای خاکی می‌کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید! پس دو دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد؛ گفتند: این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی من از ترس است، خون در روی در مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است. گفتند: اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی؟ گفت: وضو می‌سازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نیاید الا بخون. پس چشمهایش را برکندند قیامتی از خلق برآمد. بعضی می‌گریستند و بعضی سنگ می‌انداختند. پس خواستند که زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من می‌برند محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمد الله که دست و پای من بریدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار می‌کنند. پس گوش و بینی ببریدند و سنگ و روان کردند. عجوزه‌ای با کوزه در دست می‌آمد. چون حسین را دید گفت: زنید، و محکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چکار. آخر سخن حسین این بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد. پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا بردند.[۲۳]

آثار

از حلاج کتابهای فراوان نقل شده‌است از جمله: «طاسین الازل و الجوهر الاکبر»، «طواسین»، «الهیاکل»، «الکبریت الاحمر»، «نورالاصل»، «جسم الاکبر»، «جسم الاصغر»، و «بستان المعرفه». دیوان اشعاری نیز از او به زبان عربی به جای مانده که در اروپا و ایران به چاپ رسیده‌است. شیخ روزبهان می‌گوید شنیدم که هزار تصنیف کرد و همه را اهل حسد بسوختند.

 

حلاج در آثار ادب فارسی

در ادبیات فارسی اصطلاح «حلاج‌وار» آرایه‌ای ادبی است و به معنای «فردی که بی‌پروا از عواقب عقیده‌اش، آن‌چه بدان باور داشت، کرد تا آن‌جا که سر در پای بی‌باکی باخت».[۲۴]

بیشتر شاعران پس از او از یک بیت تا یک فصل از دیوان خود را به او اختصاص داده‌اند. فصلی از کتاب تذکره الاولیا عطار به او اختصاص دارد. حافظ درباره او می‌گوید:

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند // جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

علامه محمد اقبال لاهوری درباره بردار کشیدن حسین منصور حلاج چه زیبا سروده‌است:

کم نگاهان فتنه‌ها انگیختند // بنده حق را بدار آویختند

آشکارا بر تو پنهان وجود // بازگو آخر گناه تو چه بود؟

همچنین از ابوسعید ابوالخیر:

روزی که انالحق به زبان می‌آورد // منصور کجا بود خدا بود خدا

همچنین سنایی، مولوی، فخرالدین عراقی، مغربی تبریزی، محمود شبستری، قاسم انوار و شاه نعمت الله ولی درباره او بیت‌هایی سروده‌اند.[۲۵]

دیگر آثار

«تعزیه حلاج» نام تعزیه‌ای تاریخی با داستانی کاملا متفاوت و عرفانی که اصل آن در کتابخانه واتیکان قرار دارد.[۲۶]

منابع

  1.  حلاج شهید عشق الهی، دکتر جواد نوربخش، انتشارات یلدا قلم. ISBN ۹۶۴-۵۷۴۵-۰۰-۴
  2.  فرجام کار کسروی، بی‌بی‌سی فارسی
  3.  سکوت دولت و ملت در ترور کسروی، بی‌بی‌سی فارسی
  4.  http://www.encyclopaediaislamica.com/madkhal2.php?sid=6411
  5.  حلاج شهید عشق الهی، دکتر جواد نوربخش، انتشارات یلدا قلم. ISBN 964-5745-00-4
  6.  دانشنامه جهان اسلام، جلد ۱۳، مدخل حلاج- قسمت اول
  7.  حلاج شهید عشق الهی، دکتر جواد نوربخش، انتشارات یلدا قلم. ISBN 964-5745-00-4
  8.  مبانی عرفان و تصوف و احوال عارفان، علی اصغر حلبی، تهران، انتشارات اساطیر، صفحه۳۰۲
  9.  جستجو در تصوف ایران. عبدالحسین زرین کوب. انتشارات امیرکبیر، صفحه۱۳۶
  10.  مصائب حلاج. لوئی ماسینیون، صفحه ۳۲۰
  11.  تراژدی حلاج در متون کهن، قاسم میرآخوندی، انتشارات شفیعی، صفحه ۲۳
  12.  آثار الباقیه، ابوریحان بیرونی. صفحه ۲۷۵۰
  13.  الغیبه، شیخ توسی، صفحه۲۶۲
  14.  الکامل ابن اثیر، جلد۸، صفحه ۱۲۶-۷
  15.  الفهرست، ابن ندیم، صفحه ۲۸۴
  16.  آثار الباقیه، ابوریحان بیرونی، صفحه۲۷۵
  17.  ر. ک: سید محسن امین، اعیان الشیعه، جلد ۲، صفحه ۴۸
  18.  صدر، سید محمد، تاریخ الغیبه الصغری، صفحه ۵۳۲.
  19.  فرهنگ فرق اسلامd، محمد جواد مشکور، آستان قدس رضوی، صفحه ۱۶۳
  20.  عطار نیشابوری – تذکره الاولیا
  21.  لویی ماسینیون – مصائب حلاج، شـهید عارف اسـلام
  22.  حسین منصور حلاج
  23.  حسین منصور حلاج
  24.  کسروی؛ «حلاج تاریخ»، بی‌بی‌سی فارسی
  25.  حلاج شهید عشق الهی، دکتر جواد نوربخش، انتشارات یلدا قلم. ISBN 964-5745-00-4
  26.  تعزیه حلاج، بی‌بی‌سی فارسی
  • فرهنگسرا
  • مصائب حلاج، نوشتهٔ لویی ماسینیون
  • تذکره الاولیا
  • حلاج، از اسرار سخن می‌گفت، نوشته: دکتر محمد جعفر محجوب، برگرفته از کتاب: فرهنگ ایران زمین، تالیف: مهندس منوچهر کارگر
  • جستجو در تصوف ایران از استاد مرحوم دکتر عبدالحسین زرین کوب
  • اشو / طریق مدی تیشن، راهنمای گام به گام مدیتیشن، برگردان از محسن خاتمی