“پامچال”

از ابدیت
می سرایم
یک رنگین کمان
بر فراز آسمان دیدە
تا همچو شبنمی
این خزان خاموشی را
برایت فریاد کند.

میگویم
شعری از تو
برای زندەهای مردەای
کە هرگز
خواستەهایت را
گوشی فرا نخواهند داد.

میخوانم
آهنگی از گرسنگی
غزلی از دوستی
کە همکنون
تا هدفها تورا
میخواند.

تنها نیستی
دست در دست تو
قدم در قدمهایت
بانگ فرا خواهند داد
تا مرگ بهراست از
سرود زندگانی و زنانگی.

تو …
یک جنگجو
تو یک صلح جو
کە حتی
افسانە هم
سوار بر خیال
تورا سجدە میبرد.

تو…
همان آزادە دختری
کە صدایت را
همچو تیری
نشستە بر مغزی کپک زدە
مینگرند،
همان تک نور روشنی
کە از دل تاریکترین گودال سیاهیها
همچو پامچالی پوشیدە از برف
بیرون آمدی
تو همان ملالە هستی.