عصرِ بیمارِ فلک سواران

“عصرِ بیمارِ فلک سواران”
اشک های خونینِ «نسل ها» می دانند:
که گردنه گیران نان و آزادی
این «خدا پناهان» بی آزرم،
پیامِ کدامین دهن گشادها بودند
که جز فلاکت را
بکامِ بی کسان نریختند!؟
+
زمینِ طاعون زده می داند:
که رازِ بلاِی موذی،
در چاله های مرگ ـ
این سروهای شکسته و رفته بدار ـ
“تاوان” چیست!؟
+
امیدِ سوگبار هم می داند:
از کی و کجا شکست، قامتِ عقل برابِر جهل.
در کی و کجایِ خوابِ خوش، نشست ثروت برابِر عدل.
+
فریادِ اسیران در بند هم می داند:
سودِ سادگی بکامِ کیست
مادرِ جبر بارداِر چیست
این تخمِ شرم، تقاص چیست
لذتِ سنگساریِ دل، گناه کیست
+
بیداران هم با چشمان خیره دیدند،
چگونه و چرا دانائی و هشیاری در شبانِ بلندِ دعا وسنا ـ
بسرقت دزدان آسمان رفتند.
و هنوز می بینند:
شمارِ رویاهاِی نایابِ عصر ـ
(جز جرعه هوائی و حسرت تکه نانی و کلبه امنی نیست!؟)
دانش: قرن هاست می داند چرا جهل:
«اندیشه» را زیر آوار «تلاوتِ مکر» پوشاند
تا اینچنین «مساعدت» بی یاور بماند
و اینک اما:
سیلآبِ«ریا سواران» آبروی خدایانشان را هم برده است.
و من: در زیر قلعه ی « خدا پناهان» رهائی را می بینم،
که دست بزانوی خویش برده، بجانب ویرانه نشینان می رود ـ
تا راه نجات را آغاز کنند.
«روشنگری» را می بینم
که دیگر از« خشمِ تاریکِ آسمان» نمی ترسد و “جهنم” که دیگر “پرتگاه جسارت” انسان نیست.
+
دوباره، در «پگاهِ غرور» باید
در دستاِن سفره هاِی خودمانی
گرمِی نان را بینِ دهان هاِی خالی و سرد و خشک، تقسیم کنیم،
و نرمِی نگاه همبستگی را، آغوشِ پر مهرِ همنوعگرائی تا انتهای زمین و زمان بازِ باز بگشائیم،
«دوست بداریم تا دوست داشته شویم»
و هوا را: از آلودگِی گندِ فلکنازان،
برای تنفسِ پاکِ همگان تهی کنیم.
و «گنبد سوارانِ شرور» را بزیرِ «شعور» در کشیم.
بهنام چنگائی ۱۷ آبان ۱۳۹۱