بُن بَستِ «نِلسون مانده‌لا»به خاطره‌ی کشتارِ کارگرانِ آفریقای جنوبی در فرتوت̊ عصرِ سرمایه

سُرودِ «نلسون مانده‌لا»،
آغازی نیست،
بر پایانْ‌خواهیِ سایه‎های درد،
دردافزایی‌ست!؛
یَد اندر یَدِ حاملانِ سرکوبی̊ کُهن
با نشانْ از زَهرْسُخره‌ای
به نامِِ «هم‌وطن»!.

این هم‌وطن،
برای من،
هم‎وطن است!
این وطن هم، وطن است!
و مانده‌لا!
تو هَم،
سایه‎ی دردی!
هم‌وطنِ کارگران،
هم‌سایه‎ی بی‌دیوار، با کارفرمایان!.

دیگر چه در چَنته‌ داری؟!
جز این مُفتخری به هموطنی!
و سایه‌ساری از درد
که می‌گسترانید؟!.

«دستم زی دستت نمی‌رسد!»
فاصله‌ها‌، میانِ هم‌وطنان، بسیارند!.
و تو مَجیزگویِ دایره‌ی مَنحوس
منبعی بر سایه‎های درد؛
خورشیدِ تابانِ روزگارِ سیاهِ کارگران
اِستآده مغرور،
دست‌ات را از من می‌کشی
کِشان̊ کِشان
تا اوجِ قُله‌ی سعادتِ سرمایه‎ات!.

«دستم زی دستت نمی‌رسد!»
و این فاصله‌ها
بر اقدامِ من
بسی تعلیق می‌دارند،
وگرنه
دستِ تو نیز شکسته بود،
از کهنه درختِ استثمار!

اما فاصله‌ها
میانِ هم‌وطنان،
بسیارند!
که دیگر فرصت نمی‌گذارند،
تا «اُرجوزه‌گویِ وَهنی هِزارتوی»، باشم!
چون می‌دانم
تو حریفی،
دشمنی،
خنجر به دستی!
آب، نمی‌توان باشی!
بر لبانِ خشکِ محبوسان
در قفس‎های سوزانِ!
هَجمه‎ی آتشی شاید،
که هر دم زبانه می‌کشد به فریاد :
«ای هم‌وطنان! سرودِ من، سرودِ شماست!».
نه مانده‌لا،
دست بردار!
تو هَم
سایه‏ی دردی!
برگی!
بر کهنه درختِ استثمار!؛
کُهنه‎ درختِ زَوار̊ در رفته
کژی زآیِ عصری نو
ز ریشه‎ی گندآلودش
تجویزگرِ بامدادِ عَبَث
از پسِ خوابِ هزاران̊،
شبِ بردگی̊
دورانِ سعادت، نیآفرید!
تنها گمراهه گشود،
از پسِ بامدادی که سوخت!
تا چون تو؛
شیره‌‌یخونآبه‌ی یأس
همی تازنده بر امیدِ یارانِ،
به آن دوران،
جوانه ‌زدی،
از قفس‌های سوزانی
که سیاهانِ یک قاره
در هم‎وطنی و هم‎رزمی
از گردِ پایت، رشک می‌بُردند!
قفس را که سوزاندی،
هم‌رَزمان، دیگر باورشان شد!
که خَرت از پل گذشته است وُ بر مَسند نشسته!
که دورانٍ سعادت،
بامدادی نیست،
از پسِ خوابی شبانه!
باز برگی شد!،
آن‌ همه سال،
حَبسِ تو در زندان
بر کهنه درختی
که تنها،
تک‌̊ شاخه‌ای از آن،
تبعیضِ نژاد است!.
گُل کردی، شِکُفتی!
و استثمار
همچنان می‌شکافت
سینه‌ی هم‌وطنت را،
کارگرِ بی‌وطنت را،
تا به امــروز
که زمانه، هنــوز
آپارتایدی‌ست!
می‌گویید چیست؟!:
جُمله‌گی، سرکوبِ رزمِ کارگران
پَست̊ شُده‌گانِ روزگارِ نو
بی‌شاخ وُ دُم؛
خورشیدِ تابانِ تو،
بر روزگارِ آنان،
قَداره‌کشان،
سیاهی‌ می‌کشد!.
و یادت باشد!
سرمایه،
قِساوتِ توست؛
که از حسِ خوشِ خون‌آشامی،
بر مَکـَندِگیِ کارِ مُداما زنده‌‌ای،
جان̊ گیر است!
و سازایِ آزادیِ دلپذیرت!
که دیگر،
سیاه وُ سفیدَت نمی‌شناسد
در مددِ مَسند نِشینان‌اش
«اوباما» مددی،
«مانده‌لا» مددیْ گوی است.
سخت است!
اما،
باورش آسان
آنچنان آسان
که تو بر زندگی،
زخم می‌کشی!
آنچنان آسان
که انسان را
به زنجیرِ استثمار،
در گله‌ی لشگریانِ رام،
کارگر می‌خواهی!.
سخت است!
اما باورش آسان
آنچنان آسان
که من به گواهیِ تاریخ،
مُدعی‌ نباشم
و
این ادعاعیه‌ی من نیست!
تاریخ است
که مُچ‌گیر است،
به هزار̊ دست
مُچِ‌ مُرتَـجِعان را بالا می‌گیرد،
تا بر مقامِ‌شان نشینند!

این ادعاعیه‎ی من نیست!
اذعانِ تو بود؛
که تنها هم‌رهآنت
همآنانند،
که آپارتاید را،
به هر صورت،
بر نمی‌تابند.
و مگر تو کـیستی دیگر؟!
جز، سنگلاخِ راهشان،
و دشمن
بر پیکارِ هر روزشان!.
حال اما دیگر زبان
یارایَت نیست
و راه گُریزی نیست
به دست‌‌ات قداره گیر!
دشنه‌ات را به جانِ آنان فشان!
چرا که در برابرت،
آنانند:
کارگران و کُمونیست‌هایند!
که حال هر یک
تو را
و هم‌سایه‌گانِ بی‌دیوار با تو را
دشمنِ خود می‌دانند،
تا به تو بفهمانند
که انقلاب
از بُن بست است
که سَر،
فَراز آرَد!،
تا که تیغی
بر حُلقومَت کِشَد
تا که پایانی
بر گندابه بـُـنی
چون شمایان، باشد!.

این ادعاعیه‌ی من نیست!؛
تاریخ،
مچْ‌گیرِ تو ‎
بر اریکه‎ای
و برمقامی‌ست
که اگر امروز بر من
خدای را بود، قوامی
آرزویم ‌بود؛
«شــاملویی» مُحیا داشتم
که با دندانی ز خشم
بر شعرِ «نِلسون مانده‌لا»یش،
جان به کف
بر تاریخ میگریست،
که «توالیِ فاجعه شد!»
و نهیب زننده‌،
از شومیِ سایه‎های درد
فریاد̊ ‌می‌آورد :
تاریخ،
مُچ گیر است!
تاریخ،
مُچ گیر است!
تاریخ،
مُچ گیر است!… …
مُچِ مُرتَـجِعان را بالا می‌گیرد،
تا بر مقامِ‌شان نشینند!…

علی سالکی
۱۷ شهریور ۱۳۹۱