در بازگشت …

در بازگشت ، مسیر کشتی به آب نیفتاد
دریای تصویرها ی بی مقدار
بال پرنده های بی قرار را می چید
در بازگشت
رویای روزهای نا مفهوم صبح
در ماسه های انبوه به حرامیان فاتح تقدیم می شد
در دست هر حرامی دفتر شعری بود
در شعر ، پنجره های بندر برای دیدن چشم های خیس تکان می خورند
صیاد روزهای ابری نمی توانست بپذیرد
که آرزوی دریا قرار نیست از تنفس لنگرگاه فراتر برود
و هیچ وقت نمی توانست بفهمد که چرا ماهی ها
با دیدن ماهیگیران دچار سکته می شوند

در بازگشت آدمیانی بودند به هیات چشم های نا بالغ
که عاشقانه شعرمی خواندند اما عشق را
در ماسه های بندرگاه قبلی قدغن می کردند
و روز را به اتهام روز بودن در دریا به تیرک می بستند
در بازگشت
هر سنگ واره ای خود را تاریخ ساحل می دید
و بادبان های لکنته خیال می کردند فاتح بارانند

در بازگشت مسیر مسافر به آب نیفتاد
در بازگشت
از من کسی نپرسید که همراهانم چرا در خشکی جا ماندند
من چاره ای ندارم جز آن که به خشکی بگویم درخت ها مزاحم دریا شده اند
و پرچم شکسته ی سال های بارانی در ساحل گم شده است

در بازگشت مسیر کشتی به آب نیفتاد
من باید زبان قشنگی را که جنگل
دریا به دریا و سینه به سینه به ساحل رسانده بود
از آفتاب هستی سوز این روزها پنهان می کردم
و پرچم شکسته را مثل باران های محجوب
در خواب نا آرام دریا به میهمانی ملوان ها می بردم

من فکر می کنم
این بار هم مسیر مسافر به آب نیفتد
من چاره ای ندارم جز آن که رابطه ام را
با خشکی و درخت و باران تغییر بدهم
این احتمال وجود دارد که هنوز در دهانه ی مرداب
صیاد آشنائی صدای رفیقش را بشناسد .
نوامبر ماه ۱۳۹۱