جنبش لغو کار مزدی از تعالی دترمینیستی تا اتوپیای آنارشیستی

هر مبارزه طبقه کارگر و هر جنگ کارگران جهان برای تحقق انتظارات روزشان به ویژه در شرایط موجود دنیا، اگر از دل جنبشی سازمان یافته و ضد سرمایه­داری برنخیزد و اگر قدرت متشکل سرمایه ستیز توده­های کارگر را پشتوانه خود نداشته باشد، هیچ شانسی برای پیروزی یا لااقل پیروزی با ثبات و مستدام ندارد. این یک اعتقاد نیست، یک تئوری و نظریه­بافی نیست. چشم هر کارگری که قصد فریب خویش و فریب هم زنجیرانش را ندارد هر روز و هر ساعت در شش گوشه دنیا واقعی بودنش را نظاره می­کند. حقیقت این است و ادعای حزبیون و سندیکاچیان را باید با رجوع به این حقیقت کنکاش کرد. تمام بحث اینجاست که اتحادیه و سندیکا و حزب و هر سکتِ در تدارک تشکیل حزب، نه ساز و کارهای مبارزه ضد سرمایه داری که همگی و هر کدام از دیگری بدتر، سد محکمی بر سر راه هر میزان سازمان­یابی توده­های کارگر علیه سرمایه هستند. بحث مطلقاً بر سر خوب و بد بودن، رادیکال یا رفرمیست بودن، طول و عرض انتقادات آنها از رفرمیسم، عمق و ارتفاع دعوی خویشاوندی آنها با مارکس و آموزش­های مارکسی نیست. سخن بر سر نفس وجود این نهادهاست که با برداشتن هر گام برای سازمان­یابی ضد سرمایه­داری کارگران مانعه­الجمع می­باشند. (جنبش فعالین لغو کار مزدی-سپتامبر۲۰۱۲)

    هر چند مشتی از نمونه خروار نوشته این گروه است و جملاتی نقیض و تو در تو و بی سر و ته که نهایتاً سررشته موضوع از دستشان در می­رود، اما به نوعی اگر هم آن را بخوانیم چیزی جز این حول آن نمی­چرخد. نمی­خواهم به پیشینه این فعالین در تاریخ جنبش کارگری ایران برگردم، هر چند با اضافات باید بگویم که محسن حکیمی نیز از این قماش بود و حرف­هایی هم می­زد! اما اگر کمی به عقب بازگردیم این خیال­بافان که در جایی هم با آنارشیست­ها در ایتالیا برادرند و خود را هم خون سوپر انقلابی­های نیکاراگوئه می­پندارند و تلویحاً از نئوکانت­ها هم بدشان نمی­آید، هرچند به گفته ناصر پایدار از دیگر تئوریسین­های این فعالین در درباره لنینیزم که از همین منظر می­خواهد لنین را به صلابه بکشد و کمی محترمانه­تر از هلن کارر دانکوس در فرانسه این کار را می­خواهد به سرانجام برساند، از تقدس­گرایی و کیش شخصیت­ پرستی بیزار است، اما به زعم همه­ی این ادعاهای توخالی این عالیجنابان این تقدس­گرایی پرولتری چنان پیگیر دنبال می­شود، که انتهایی برای آن نیست. در جای جای این نوشته که با امضای جنبش فعالین لغو کار مزدی منتشر شده، این لفاظی­ها به حدی ناشیانه است که بیش­تر شبیه تصور یک انسان فضایی در مریخ از طبقه کارگر است که گوته از قبر برمی­خیزد و از خیانت لنین به طبقه کارگر شعری برای این طبقه می­سراید و حافظ نیز غزلی از سیه روزی طبقه کارگر و خیانت انقلابیون و کمونیست­ها و لنینست­ها به پرولتاریا برایش خواهد سرود و او نیز با ریختن اشکی در این فضای دراماتیک می­خواهد دمر از این خائنین دربیاورد.

   اینگونه که این جماعت به موانع پیروزی تاریخی طبقه کارگر، که به گمان خودشان همان حزب و اتحادیه و سندیکاست می­تازد ، نه تنها بورژوازی را باعث این سیه روزی نمی­داند بلکه این دارودسته­ها هستند که قسم خورده­اند تا آن­جا که می­توانند به پرولتاریا خیانت کنند.

     موضوع از نقد نگارنده در مقاله­ای با عنوان” ژاژ خاییدن اتحادیه آزاد کارگران ایران و طومار بیست هزار امضایی” شروع شد که به مزاق عده­ای خوش نیامد، و در تصنیفی من و عده­ای از رفقا را که در نقد طومارنویسی اتحادیه آزاد مقاله نوشته بودیم به فعالین لغو جنبش کار مزدی متهم کردند، هر چند که اسم این جماعت قبلاً نیز به گوشم خورده بود اما هیچ­گاه به صورت پیگیر بحث­هایشان را دنبال نکرده بودم، اما اسمی که به خوبی دارند از آن پاسداری می­کنند خود مانع از آن می­شود که در مورد آن­ها پیگیر بود، دقیقاً از این عنوان می­شود پارامترها و اصولشان را فهمید و نسخه­شان را پیچید، اما این عمل یک پیش­داوری بود و به دور از متدولوژی مارکسیستی. با همین انگیزه مطالعات خودم را بر روی متون فعالین جنبش لغو کار مزدی آغاز کردم و تصور اولیه من که از اسمشان آن را فریاد می­زنند زیاد دور از ذهن نبود. در هنگام خواندن این متون در وهله­ی اول، تاریخ و آگاهی طبقاتی لوکاچ برایم زنده شد و همراه با آن صفحات بیماری چپ روی کودکانه لنین و سوسیالیزم علمی و سوسیالیزم تخیلی انگلس در جلوی چشمم ظاهر گشت، هر چند انگاره­هایی از این دست که در آلتوسر و گرامشی نیز بود از ذهنم عبور کرد. آنچه که فعالین جنبش لغو کار مزدی در مرحله اول با آن روبرو هستند نه افراط در مداحی پرولتاریا و تقدس گرایی، بلکه مضراتی فراتر از این دست است. آن چه که پایه­ی ذهنی و هستی آنها را شکل می­دهد ایده آلیسم غیرهگلی که خوانشی نئوکانتی را از آگاهی در آن بیان می­کند و سرتاسر پیگیریشان را بر روی این هستی سوار می­کنند می­باشد، این منش بر خلاف بلانکیزم و پرودونیزم درون جنبش کارگری آن­چنان متعهدانه است که در همان دگماتیزم دترمینیستی­اش می­ماند و  مانند بدبینی لوسیان به هر آن چه که با این تقدس در همان حیطه­ی ایده آلیستی­اش درافتد سر سازش ندارد و در همان زندان بسته­اش آن را به پیکار می­طلبد. این هستی به صورت سوبژکتیو نطفه­اش در تعریف از آگاهی شکل می­گیرد، آنها در مانیفستشان که در سپتامبر۲۰۱۲ منتشر شد، به صورت شفاف می­گویند: ((امحاء رابطه سرمایه­داری یا کار مزدی اولین شرطش این است که به جدائی کارگر از کارش پایان داده شود. معنای این سخن بسیار صریح و حداقل برای یک کارگر آگاه کمونیست غیرقابل تفسیر است. معنایش این است که فروشندگان نیروی کار دیروز اینک بتوانند با نقشی نافذ، آگاه، تصمیم گیرنده، توانا، اندیشمند، چاره­گر، خلاق، مسلط در شناخت سرمایه و مسلح به شعور لازم برای لغو کار مزدی، کل کار و تولید و زندگی اجتماعی را برنامه­ریزی کنند و این برنامه­ریزی را جامه عمل پوشانند)). اینکه پرولتاریا این آگاهی را چگونه به صورت شاعرانه و برشتی توصیف می­کند و از کجا و بر چه مبنایی تولید می­کند مهم نیست، مهم این است که در ایده آلیزم این آقایان آگاهی خود به خود و به صورت خود جوش تولید می­شود. لوکاچ در کتاب سترگ فلسفی­اش عملاً با این دیدگاه دست و پنجه نرم می­کند، او با وام گرفتن این نظریه از هگل که واقعیت همان کلیت است در ادامه با همان رویکرد هگلی می­افزاید که تنها در صورتی شناخت کلیت ممکن می­شود که ذهن و عین، معرفت یگانه باشند. آگاهی در اینجا معرفت به یک شیء بیرونی نیست بلکه “خودآگاهی عین” است، آنچه که فعالین جنبش لغو کار مزدی در سرتاسر اصولشان آن را بیان می­دارند همین کج فهمی از آگاهی­ست، آن­ها آگاهی پرولتاریا را نه یک “خودآگاهی عین” بلکه شناخت سوژه خارج از ذهن می­پندارند و اصرار می­ورزند کارگر زمانی می­تواند به لغو کار مزدی اقدام کند که آگاهی نسبت به شئی خارجی را نه در کلیت­اش بلکه در همان قالبی که خود سرمایه داری آن را ارائه می­دهد عملی سازد. تمام تلاش بورژوازی این است که خود را نه به صورت یک کلیت که در آن روابط مشخص اجتماعی شکل می­گیرد، بلکه به صورت واقعیت­های جدا از هم محدود کند، به همین خاطر روابطی که درون یک کلیت با هم پیوند می­خورد قابل درک نیستند. بنابراین واقعیت تنها به صورت یک کلیت درک می­شود و تنها ذهنی که خود یک کلیت است می­تواند آن را درک کند. شناخت بورژوازی نه به صورت یک کلیت بلکه به عنوان دسته­ای از کارفرمایان سازمان­یافته که در تلاش­اند نیروی کار طبقه کارگر را بخرنند و آن را استثمار کنند نه تنها شناخت هگلی و مارکسی از سرمایه نیست بلکه محدود کردن آن به عملکردش در یکی از حوزه­ه مشخص است، این درک مکانیکی از بورژوازی در منتهاالیهش اگر رادیکال شود، آگاهی را در همان محدوده ایده آلیستی­اش تعریف و آلترناتیو واقعی را برای رهانیدن طبقه کارگر از این فلاکت در “لغو کار مزدی” در همان گام اول می­داند، این موانع ذهنی که خود را آگاهی طبقاتی می­نامد نه تنها با عینیت موجود و زندگی واقعی و روزمره طبقه کارگر همخوانی ندارد، بلکه چنان اتوپیایی می­شود که برای خودشان نیز دور از دسترس است. هر چند، هر کمونیست انقلابی و متعهد یک مخالف بنیادی کار مزدیست اما با محوریت قرار دادن این موضوع نمی­توان به سراغ طبقه کارگر رفت.

    فعالین محترم کامزدی در ادامه­ی فرمایشات پرگوهر خود عامل بدبختی و موانع اساسی در لغو کار مزدی که بی­محابا تمام کارگران جهان به صورت خودجوش و سراسری از بولیوی تا تبت و از ژاپن تا ایران آن را فریاد می­زنند، اتحادیه­ها و سندیکاها و احزاب مارکسیستی می­داند و معتقد است که اینها تشکلاتی بروکراتیک هستند که صرفاً کارشکنی می­کنند و موانع جدی بر سر مبارزات لغو کار مزدی طبقه کارگر می­باشند. با وجود اینکه بحث روشن است و نیازی به توضیح ندارد اما این دیدگاه آنارشیستی از آنارکو سندیکالیسم هم فراتر رفته و به صورت کاملاً بدوی هیچ گونه تشکلی را برای طبقه کارگر به رسمیت نمی­شناسد و تنها شوراهایی که لغو کار مزدی را سرلوحه مبارزات خود قرار می­دهند به رسمیت خواهد شناخت. بنابراین خود مارکس و انترناسیونال اولش در این پروسه متهم ردیف اول می­باشد که با چارتیست­ها و اتحادیه­های کارگری هم­پیمان می­شود، در این منحنی کذایی نه تنها کمون پاریس و انقلاب اکتبر که نتوانستند کار مزدی را لغو کنند محکوم­اند و مطرود، بلکه تمام مبارزات جنبش کارگری نیز با اتهام سندیکایی و اتحادیه­ای به قعر تاریخ پرتاب می­شود و مبارزات کارگری در دنیا به خاطر این که لغو کار مزدی را هدف اصلی­اش قرارنداده از اساس باطل است.

    آقای ناصر پایدار در ادامه­ی همین فرمایشات در مقاله­ی طولانی­اش در مورد لنین اینگونه می­نویسد:     ((راهی که طبقه کارگر روسیه از آغاز تا فرجام و از جمله در شعاع تحلیل­ها، سیاست­گذاری­ها و راهبردهای لنین پیمود، راه احراز  استخوان­بندی و آگاهی لازم برای ویران­سازی سرمایه­داری و معماری سوسیالیزم نبود. نسه­پیچی لنین برای سازمان­یابی طبقه کارگر، روایت وی از کار آگاه­گرانه طبقه کارگر، راه­کار انقلاب دموکراتیک و ستیز با دیکتاتوری تزار، تعیین اهداف و دورنماهای مراحل مختلف مبارزات کارگران و از همه این­ها مهم­تر آن­چه در روزهای پس از اکتبر انجام گرفت هیچ­کدام نه فقط کمکی به تدارک و آمادگی طبقه کارگر برای سرنگونی سرمایه­داری و جامعه­گردانی شورایی سوسیالیستی نکرد که بالعکس طی این مسیر را دشوارتر و پیچیده­تر نمود)). جالب این­جاست که بزرگ­ترین دستاورد انقلاب اکتبر شوراهای کارگری­ست که مبتکر این موضوع لنین بود و شوراهای کارگری با ابتکار حزب بلشویک و حمایت گسترده از آنچه در مقطع اعتصابات ۱۹۰۵ تا ۱۹۱۳ و چه در انقلاب اکتبر توانست قدرت ویژه­ای را کسب کند. این که طبقه کارگر در روسیه با راهبردهای لنین در شوراها متشکل می­شود اما بعد همین لنین با نسخه­پیچی­اش از موانع اساسی در سرنگونی سرمایه­داری و برقراری سوسیالیزم و پرپیچ و خم کردن راه می­شود، این ظن را در من به وجود آورد که یا ایشان لنین را نمی­شناسد یا می­شناسد ولی تاریخ انقلاب روسیه را نخوانده است، که هر دو گزینه محتمل است. اما با کمی تامل می­توان دریافت که متحجرترین تاریخ­دانان که لنین را شیطان بزرگ می­خوانند این­گونه حداقل در این بعد واقعیات را انکار نمی­کنند. اگر در نقل قول ایشان از لنین شخص کرنسکی را بگذاریم زیاد به بیراهه نرفته­ایم.

    سوال اساسی در این بحث آن است که چرا فعالین لغو کارمزدی که بارها و بارها اعلام داشته­اند خوانش مارکسی از سرمایه­داری دارند این­گونه فجیع با تحزب مبارزه می­کنند؟ جواب این سوال در هستی آنها نهفته است که در بحث تصور آن­­ها از آگاهی به آن پرداختم، اساساً وقتی تمام مبارزات طبقه کارگر به لغو کار مزدی در تمام وجودش تبدیل شود بدیل آن نه تنها حزب نیست بلکه هیچ تشکلی حتی به زعم این جماعت رادیکال و انقلابی نمی­باشد، این آقایان برای فرار از آنارشی­گری مفرط خود و باکونینیزم که مارکس در انترناسیونال اول سر سازش با این جماعت نداشت، مبحث شوراها را به صورت کلی­گویی­های مبهم تئوریزه کرده تا در مزنه اتهام نباشند. این یک حقیقت غیرقابل انکار است که هیچ حزب رادیکال و پیشرو انقلابی نمی­تواند با این توهم و رمانتیزم انقلابی طبقه کارگر را متشکل کند. اما تذکر این نکته به آقایان که سنگ مارکس را به سینه می­زنند و آنارشیست بودنشان را در پشت مارکس پنهان می­کنند. لازم و ضروری­ست که گفته شود مارکس نه تنها تحزب را در هیچ کدام از آثارش انکار نکرده است بلکه آن را به عنوان عامل کلیدی و سرنوشت­ساز در پیروزی انقلاب کمونیستی و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا می­داند. اگر این حضرات به قطعنامه کنگره انترناسیونال اول یک مقدار توجه کنند در بند اول آن به تحزب کمونیستی طبقه کارگر اشاره شده است: ((علیه قدرت متشکل طبقات دارا٬ طبقه کارگر جز با متشکل شدن در حزب سیاسی خود٬ که متمایز از احزاب تاکنونی که توسط طبقات دارا ایجاد شده‌اند و باید بر علیه آنها باشد٬ نمی­تواند به عنوان یک طبقه ظاهر شود. این متشکل شدن طبقه کارگر در یک حزب سیاسی برای تضمین پیروزی در انقلاب اجتماعی و نتیجه نهایی و الغاء طبقات٬ حیاتی است.)) قطعنامه انجمن بین المللی کارگران٬ ١٨٧٢ ((انترناسیونال اول)).

     این نقل قول­ها به حدی زیاد است که این مقاله گنجایش بیان آن را ندارد. اما توصیه می­شود که این عالمان لغو کار مزدی یک روز دور هم جمع شوند و نگاهی به مانیفست کمونیست، تقد برنامه گوتا، جنگ داخلی در فرانسه و هژدهم برومر لویی بناپارت که در آن مستقیم به تحزب اشاره شده است بیفکنند. البته به دلیل خائن بودن لنین به طبقه کارگر روسیه از نظر این دانشمندان خواندن آثار این خبیث به هیچ عنوان توصیه نمی­شود.

    قلم فرسایی این شعرا محدود به کوبیدن حزب لنینی به هر شکل ممکن نیست، آنها برای اثبات شیزوی خود که حول امر تخیلی­شان در گردش است، به مینیمالیستی­ترین تشکل­های کارگری از انجمن­های کارخانه گرفته تا سندیکا و اتحادیه می­تازند و باز هم با همان کلی­بافی همیشگی­شان که همانند پروفسور بالتازار در هر مکان و زمانی آن را تکرار می­کنند، آن را به اتهام این که چون برای لغو کار مزدی نیست رد می­کنند. نگاهی به تاریخ جنبش کارگری در جهان به خوبی اثبات می­کند که کلیه دستاوردهای جنبش کارگری تا عصر حاضر که بورژوازی را به عقب رانده است با همین سندیکاها و اتحادیه­های نیم­بند و نیمه تعطیل اتفاق افتاده است، اگر مقداری مادی فکر کنند و یک اپسیلون خیال­بافی کودکانه را سر هم نکنند خواهند فهمید که طبقه کارگر نه تنها مثل گله انسانی در زیست­شناسی یک دست نیست بلکه در کتگوری­های مختلف تفاوت­های آشکاری با هم دارند، این تضاد درون طبقه نه تنها انسداد رشد آگاهی و متحد شدن نیست بلکه در متنی دیالکتیکی به تکامل می­رسد و به پیش می­رود، اما به دلیل موقعیت تاریخی طبقه کارگر در هر دوره نه تنها شکل­گیری این آگاهی امری درونی نیست بلکه خارج از این طبقه وارد می­شود، لنین در چه باید کرد به صورت شفاف به این مساله پرداخته است: ((ما گفتیم آگاهی سوسیال دموکراتیک در کارگران اصولاً نمی­توانست وجود داشته باشد. این آگاهی را فقط از خارج ممکن بود وارد کرد. تاریخ تمام کشورها گواهی می­دهد که طبقه کارگر با قوای خود منحصراً می­تواند آگاهی تریدیونیستی حاصل نماید، یعنی اعتقاد حاصل کند که باید تشکیل اتحادیه بدهد، بر ضد کارفرمایان مبارزه کند و دولت را مجبور به صدور قوانینی بنماید که برای کارگران لازم است و غیره ولی آموزش سوسیالیزم از آن تئوری­های فلسفی و تاریخی و اقتصادی نشو و نما یافته است که نمایندگان دانشور طبقات دارا و روشن­فکران فتح نموده­اند. خود مارکس و انگلس از موجدین سوسیالیزم علمی معاصر نیز از لحاظ موقعیت اجتماعی خود در زمره­ی روشنفکران بورژوازی بوده­اند. به همین­گونه در روسیه نیز آموزش تئوریک سوسیال دموکراسی کاملاً مستقل از رشد خود به خودی جنبش کارگری و به­مثابه­ی نتیجه­ی طبیعی و ناگزیر فکری روشن­فکران انقلابی سوسیالیست به وجود آمده است.)) لنین، مجموعه آثار چه باید کرد ص ۸۴.

    در لفاظی­های این حضرات نه تنها یک نمونه­ی عینی و مستند از یک حرکت کارگری خود به خودی که به لغو کارمزدی انجامیده باشد نیست بلکه ایجابی بودن آن را نیز نمی­خواهند به هیچ عنوان اثبات کنند. این معلمین اخلاق با نگاهی به تاریخ جنبش کمونیستی متوجه می­شوند که هر جا یک حرکت آگاه، رادیکال و متشکل در میان کارگران شکل گرفته است، نه تنها کمونیست­های انقلابی و متعهد را در پشت خود داشته بلکه فراتر از آن حزبی رادیکال پشتوانه­ی آن بوده است و بالعکس هرجا که طبقه کارگر به عقب رفته به دلیل فقدان حزب واقعی و متشکل طبقه کارگر این اتفاق افتاده است.

پیروز باشید

آبان ۱۳۹۱