زمزمه

خورشیدت را بردار که به زمزمه روز را آلوده است
من به قطاری رای می دهم
که مسافران را در ایستگاه ببیند
و سوت به آن بلندی را
در روزهای بلا تکلیف پنهان نکند

از جای قدمت
هر سپیده دم عکس می گیرم
در چشم های محدودت
هنوز فکر می کنم خورشید
همان واقعیت پرزرق و برقی ست که تو ساخته ای
و پرندگانی که به مسیر مهاجرت شک دارند
دهان شان را دوخته اند که فکر نکنند باغ چرا دانه ندارد
آسمان چرا به مهتاب دروغ می گوید
و زمین چرا از ستاره محروم شده است

فاصله میان دو چشم
همیشه کوچه باریکی بود
که خیال می کرد بوسیدن
رودخانه را خشک می کند
و نگاه عاشقانه همیشه به لبخند می گوید مزاحم

خورشید را بردار که من زبان ستاره را بهتر می فهمم
و صدای پای سپیده را بهتر می شنوم
من نمی خواهم به دیوار خانه ام آنقدر پیام بنویسند
که عاشق به جای گل سرخ منتظر تفتیش باشد
و همسایه چنان بغض کند
که من فکر کنم گلدان خشک
هر روز پنجره ی خانه ام را می شکند
و مرا با خود به باغ های دور می برد

قصه ای را که با بوسه های گرم ساخته بودم
به من پس بدهید
من آنقدر در جاده های شما گم شده ام
که نمی دانم دفتر شعرم را در کدام ایستگاهی سوزانده ام

آخرین ستاره ی کوچک مال من
نقاشی آن همه خورشید مال شما
من می خواهم پرده ام را بکشم
و با آخرین بوسه که جائی همین جاها مخفی شده است
به گلدانی پناه ببرم که خاکش هنوز خشک نشده است .
مهر ماه ۱۳۹۱