شرّی علیه جُولان شرم … محضِ اطلاع بازاری‎ها و حاج‎آقاها

شرّی علیه جُولانِ شرم
محضِ اطلاع ِ بازاری‎ها و حاج‎آقاها
زنده‎ام!
از آنگونه که آفریننده باشم،
برگونه‌ی نادر،
علیه جُولانِ شَرم.

روزهای سرد وُ غم‌اندود،
و هزارْ پیشروی
از جملهْ مَشحون،
علیه جولانِ شَرم!
بر «دهانت را بِبَند – آب بِکِش»!

از آنگونه که آفریننده باشم!
دیگر دهانم،
رویِ آب ندید،
تا که نفیری آمد: کثافت، خسته نیستی؟!
گفتم : نه!

گه‌گُداری می‌آیند، حرفشان همین است!
دل‌واپس ازخستگی‌ام!.
می‌گویم : نه! به کارتان بِرِسید!.

کارشان که تمام می‌شد،
چراغ‌های سَرسَرای‌شان خاموش
سَرسَری در تیمچه‌ها،
فرو می‌کنند درخفا،
اولین، دومین، سومین،… عدد!
عدد را بیدار،
کارگرانی را خُفته در خاک!
و باز دلواپس می‌پُرسند:
اینطور که بوی‌اش می‌آید، خسته نیستی؟!
می‌گویم : نه! به کارتان رسیدید؟!.
حُناق که نیست،
رسیده‌اند دیگر!
ومن
هر دم،
می‌میرم!
و زنده می‌شوم!
تا که یارانم را
به کارِ مبارزه، بازیابم!
تا از آنگونه، آفریننده باشیم!.

و به آن هنگام است،
که خِشتَکِ حاج‌آقای بازاری
پاره پاره
از تمامِ آنچه چاپیده،
سنگینْ بر سرش می‎نشیند!
وماییم،
که از اینگونه آفرینندگان‌ایم!.
۱۲/۷/۹۱