مارکسیسم فرانگر است … ( پوزیتیویسم ِ پنهان در « مارکسیسم » تجدیدنظرگرایان ) بخش ٢

انطباق خلاقانه و غنی سازی یا تجدید نظر بورژوایی ؟

مارکسیسم ، علم ِ قوانین ِ عام ِ حاکم بر حرکت ِ ماده در همه ی اشکال ِ آن است . به این معنا ، هیچ پدیده و رویدادی در جهان نیست که از جامعیت ِ این علم بیرون باشد ، یا در کلیت شناخت تئوریک آن نگنجد .

با چنین خصوصیتی ، کلیت و نامحدودیت ، یعنی فراگیری و فرانگری ِ مارکسیسم راه را بر هرگونه تجدیدنظر محدودکننده و فروکاهنده می بندد . نقطه ی اتکای این شمولیت و فرانگری ، فلسفه ی ماتریالیستی دیالکتیکی مارکس – انگلس است که بر حرکت ، تکامل و دگرگونی تاکید دارد و قادر است پدیده ها را از زایش تا مرگ ، یعنی از پایین ترین و ساده ترین حالتِ شکل گیری و پیدایی یک پدیده ی مشخص مادی تا عالی ترین و پیچیده ترین مرحله ی تکاملی و سپس مرحله ی پیری و فرسودگی و فروپاشی آن را پیگیری نموده ، چگونگی مراحل مختلف این حرکت ِ تکاملی را به زبان تئوریک و آینده نگر توضیح داده و پیش بینی نماید .

آنچه مارکس وحدت ِ علوم طبیعی و فلسفه در آینده می نامد ، در ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی ِ او و انگلس از سده ی نوزدهم به این سو تحقق یافته است .

یگانگی و همپیوندی ِ فلسفه و علوم طبیعی این توانایی را اکنون به مارکسیسم ، و در آینده به طبقه ی کارگر ، و انسان ِ وحدت یافته در کمونیسم می دهد که با اطمینان از درستی ِ روش و علمیت شناخت خویش ، آگاهانه و بدون تزلزل در راه تغییر جهان گام بردارد .

تفکر توده ای ، اگرچه در حرف برای آن که خود را مارکسیست بنامد ، این حقیقت را می پذیرد ، اما در عمل ، هنگامی که پراتیک را باید با تئوری پیوند زد و درستی ِ تئوری را در پراتیک اثبات نمود ، درست صد و هشتاد درجه به تئوری پشت می کند و تمام آموزه های آن را یا وارونه می کند ، یا اعتبار عام شان را انکار می نماید .

تجدید نظر در آموزه ها چیزی جز انکار عام بودن و اعتبار عام داشتن شان نیست .

چه توده ای ها که خود را مارکسیست لنینیست می نامند ، و چه آنان که مائوئیسم را بر آن اضافه کرده اند ، تا جایی که مصلحت گروهی ( سکتاریسم ) شان ایجاب می کند خود را همراه مارکس و انگلس نشان می دهند ، اما بر سر دو راهی ای که پرولتاریا را از بورژوازی جدا می سازد ، راه سومی برمی گزینند که سرانجامی جز پیوستن به بورژوازی ندارد : راه ِ بازنگری در اصول عام مارکسیسم به خاطر مصلحت سکتاریستی . توده ای ها و مائوئیست ها در برداشت از گنجینه ی مارکسیستی هم نظراند ، اما در پراتیک ، بویژه پراتیک انقلابی میان شان اختلاف بروز می کند .

نمونه های برداشت ، یا به بیان دیگر ، مصادره ی ایده های مارکسی از سوی آنان فراوان است ، به طوری که در نظر اول هر نامارکسیستی گمان می کند این ها واقعا مارکسیست اند . همانگونه که سلطنت طلبان و دیگر دشمنان مارکسیسم چنین پنداشتی از هر دو گروه دارند ، و در بحث ها و تحلیل های سیاسی شان هرجا از مارکسیست ها نام می برند ، منظورشان یا توده ای ها ، یا تروتسکیست ها و حکمتیست ها و یا مائوئیست ها هستند .

خاستگاه ِ این خطای برداشت هم بیان بخشی از حقیقت است توسط این فرقه ها ، در حالی که مارکسیست های واقعی هم به وجه مشترک و هم به اختلاف ِ نظرهای آنان وقوف دارند ، و با کنار زدن ِ پوشش ِ ظاهری ( مارکسیستی ) شان ماهیت واقعی و غیر پرولتری آنان را افشا می کنند .

در این برداشت ها ، مقدمه ( تعریف ) مارکسیستی ، در خدمت هدفهای سکتاریستی قرار می گیرد . یعنی آنچه در مقدمه رشته می شود ، در نتیجه گیری ( هدف ) پنبه می گردد .

امیر نیک آیین از نظروران حزب توده ، در تعریف مارکسیسم لنینیسم می نویسد : « مارکسیسم لنینیسم یک جهان بینی علمی ِ منظم و ذوجوانب است . این یک علم است و به مثابه علم ، قله ی تکامل معرفت بشری است و به تمام دستاوردهای دانش در همه ی شئون تکیه دارد . به مثابه علم ، محدودیت جغرافیایی و زمانی نمی شناسد ، یعنی مانند هر دانش واقعی مربوط به سرزمین و قاره ی خاص یا زمان و قرن خاصی نیست . » ( ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی . کتاب اول . ص ١۴ ) .

بعدتر خواهیم دید که اولا این صرفا تعریف مارکسیسم ، یعنی نظریه های مارکس – انگلس است ، و ارتباطی با لنینیسم ندارد . ثانیا نیک آیین در جای دیگر در یک تناقض گویی آشکار ، لنینیسم را منطبق کننده ی مارکسیسم با شرایط یک کشور ، یا یک جغرافیای خاص می کند ، که ناقض ِ این تعریف است .

مائوئیست ها نیز همان تعریف توده ای وار را از مارکسیسم لنینیسم مائوئیسم خودشان دارند ، در « مبانی و مفاهیم مارکسیسم » :

« مارکسیسم لنینیسم اندیشه ی مائوتسه دون ، علم قوانین و تکامل طبیعت و جامعه ، علم توده ها ی تحت ستم و استثمار است . آموزش مارکس و انگلس به پرسش هایی که بشریت مترقی طرح کرده و موفق به حل آن ها نگشته بود ، پاسخ داد . » ( اتحاد مبارزه در راه ایجاد حزب طبقه ی کارگر . مبانی و مفاهیم مارکسیسم . ص ١۴١ ) .

تا اینجا ، تفاوتی در تعریف و در آغازگاه ِ حرکت مشاهده نمی شود . اما از آن جا که ما تعریف ها را از دو جریان و دیدگاه سیاسی مخالف می خوانیم ، نباید در همین ایستگاه و نقطه توقف کنیم و ساده انگارانه گمان کنیم هرکس نیمی از حقیقت را گفت تمام حقیقت را گفته و بنابراین اختلاف آن ها تنها یک تفاوت ِ برداشت از فلسفه ی مارکسیستی است . مشابهت ِ این دو جریان در تعریف ِ اصول ِ مقدماتی ِ جهان نگری ِ مارکسیستی بیش از این هاست که می توان به نمونه های دیگر نیز اشاره کرد . آن ها اصل ( قانون ) دیالکتیکی وحدت و مبارزه ی اضداد در پدیده های مادی را از اصول اعتقادی خود می دانند . امیر نیک آیین ( توده ای ) در ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی ، کتاب اول تعریف بی نقصی از دیالکتیک ماتریالیستی به دست می دهد : « بشر در زندگی و تجربه ی خود دیده است ، و علوم مختلف ثابت کرده اند که در همه چیز ، در همه ی پدیده ها و اشیا و روندها ، دو قطب مخالف ، دو جهت متضاد با یکدیگر وجود دارد . هر قطب در پیوند با دیگری است در حالی که در تناقض و مبارزه هم هست .

در جوامع منقسم به طبقات متخاصم ، دو قطب و دو جهت متضاد را در وجود طبقات اجتماعی ِ در حال ستیزه مشاهده می کنیم . مثلا بردگان و برده داران در جامعه ی برده داری ، اربابان و رعایا در جامعه ی فئودالی ، سرمایه داران و کارگران در جامعه ی سرمایه داری . وجود تضادها همگانی ، عام و بدون ِ استثناست . » ( ص ١۴۶- ١۴٧) .

در مبانی و مفاهیم مارکسیسم ( مائوئیست ها ) همین تعریف را چنین می خوانیم :

« قانون وحدت ضدین ، یا قانون وحدت و مبارزه ی اضداد ، قانون ِ اصلی ِ جهان هستی است . مائوتسه دون می نویسد : فلسفه ی مارکسیستی بر آن است که قانون وحدت اضداد قانون اساسی عالم است . این قانون در همه جا صدق می کند . خواه در طبیعت باشد و خواه در جامعه ی بشری و یا در تفکر انسان ها . مطابق این قانون همه ی اشیا و پدیده ها از دو جنبه ی متضاد تشکیل می شوند که با یکدیگر در وحدت یا همگونی و مبارزه اند . به عنوان مثال زندگی اجتماعی را در نظر بگیریم : هر صورت بندی اجتماعی دربردارنده ی دو عنصر اساسی متضاد است ، مانند تضاد میان بردگان و برده داران ، دهقانان و مالکان ارضی ، پرولتاریا و بورژوازی . این تضادهاست که منجر به نشستن جامعه ی نو بر جای جامعه ی کهنه می شود . » (ص ٣١ تا ٣٨ ) .

درباره ی انقلاب :

امیر نیک آیین ( حزب توده ) : « انقلاب اجتماعی روند تغییر کیفی و ریشه ای جامعه است که طی آن گذار از یک فرماسیون اجتماعی پست تر به یک فرماسیون بالاتر انجام می گیرد .

انقلاب اجتماعی یک پدیده ی اتفاقی و دستوری نیست . انقلاب یک پدیده ی قانونمند است که از تکامل شرایط مادی اجتماع ، در مرحله ی معینی از تکامل آن سرچشمه می گیرد و ثمره ی تضادهای داخلی خاص اجتماعی است که بر شالوده ی طبقات متخاصم پی ریزی شده اند . انقلاب یک تحول کیفی و بنیادی ، یک چرخش عظیم و اساسی در حیات ِ جامعه است . »       ( ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی . کتاب دوم . ص ٢٠٨ – ٢٠۶ ) .

اتحاد مبارزه ( مائوییست ) : « پرولتاریا تنها طبقه ی انقلابی مصمم و پیگیر است که رسالت انهدام نظام سرمایه داری و ایجاد جامعه ی نوین سوسیالیستی و کمونیستی را بر عهده دارد . این جامعه نه از طریق مسالمت آمیز بلکه به وسیله ی انقلاب قهرآمیز و دیکتاتوری پرولتاریا مستقر می شود . » ( مبانی و مفاهیم مارکسیسم ص ١٣۵ ) .

در این تعریف های مقدماتی و رونویسی شده از اندیشه ی مارکسی ، هر دو جریان مخالف « کلو و اشربو » ی مارکسیستی را بر زبان می آورند ، اما آیا « و لا تسرفو » ی تکمیل کننده ی مبتدا را هم قبول دارند و در عمل به کار می گیرند ؟

به هنگام پیاده کردن این تئوری ها در شرایط کشورهاست که آن ها راه خود را از یکدیگر ، و هر دو راه شان را از مارکسیسم به بهانه ی شرایط مشخص این یا ان جامعه جدا می کنند . گویی این یا آن وضعیت ِ مشخص نباید در تعریف عام بگنجد ، یا قانون عام شامل ِ این یا آن مورد خاص نمی گردد.

مردم در گفتمان ِ روزمره می گویند : خوش بود گر محک تجربه آید به میان / تا سیه روی شود هر که در او غش باشد .

مارکسیسم هم تجربه و پراتیک را تنها معیار اثبات ادعا می داند .

تئوری ، چه آن بخش که اثبات شده ، چه آن بخش که اثبات اش به حکم ضرورت ( قانون مندی ) باید در آینده اثبات شود ، به تمامی اعتبار و درستی اش را از پراتیک و عمل اجتماعی ِ انسان ها کسب می کند . چرا که از همان آغاز کار در پراتیک است که قانون مندی ها کشف و بیان می شود ، تا در آینده انسان ناگزیر به تکرار بیهوده ی عمل انجام شده به قصد آزمون و خطا نگردد .

انسان یکبار برای همیشه در تولید اجتماعی قانون حاکم بر پدیده ای را کشف و در حافظه ی تاریخی ِ خود ثبت و ضبط می کند ، تا همه ی انسان ها ، چه آنان که در زمان کشف قانون زندگی می کنند ، چه آیندگان این کشف را در زندگی و پراتیک خود به کار گیرند و نخواهند با تجربه ی مجدد وقت و نیروی خود را هدر دهند .

اگر قرار باشد پس از کشف و ارایه ی یک قانون ، هر بار در جایی کسانی به بهانه ی این که این قانون در مکان جغرافیایی ، یا اجتماعی و تاریخی ِ آنها کارکرد و شمول ندارد ، آن را نادیده گیرند و دنبال ابداع قانون محلی در محدوده ی زندگی خود بروند ، دیگر در حیات اجتماعی هیچ سنگی بر روی سنگی بند نمی شود و همه چیز را باید از آغاز به آزمون کشید . بدتر آن که « قانون » ی که جایگزین قانون عام می شود ، از همان ابتدا در تئوری های کاشف قانون اولیه مردود و نادرست اعلام شده باشد .

به گفته ی مارکس ، افراد و سازمان های سیاسی را نه بر اساس آنچه می گویند و ادعا می کنند ، بلکه بر اساس آنچه در عمل انجام می دهند باید قضاوت کرد .

در حرف و ادعا ، همه ی « مارکسیست » ها مارکسیست اند ، اما در عمل است که تفاوت ِ ادعا و واقعیت معلوم می گردد .

آن که در تعریف خود را معتقد به ماتریالیسم دیالکتیک می داند ، اما عملا اصول و قوانین آن را تابع اراده ی قانون گریز خود می کند ، جز یک ایده آلیست متافیزیک اندیش نیست . لنینیست ها و مائوییست ها چنین خصلت ِ قانون گریز اراده گرایانه ای دارند وقتی قوانین اساسی ِ دیالکتیک ماتریالیستی را بنابر اراده ی تشکیلاتی ِ خویش دگرگونه می سازند ، یا به بیان دیگر نقض می کنند .

چگونه لنینیست ها و مائوییست ها قوانین دیالکتیک را نقض می کنند :

توده ای ها همانقدر که در نقل قول از مارکس و انگلس استادند ، همان اندازه هم در دگرگون سازی و تحریف ، یا نقض ِ این نقل قول ها مهارت دارند .

توده ای های دهه ی ١٣٢٠ ترجمه های خوبی از آثار مارکس – انگلس به دست دادند ، اما ، توده ای های از دهه ی ١٣٣٠ به بعد و خصوصا از انقلاب ١٣۵٧ به این سو ، که کم خصوصیتی – به جز نام و جنبه های منفی – از آن تشکیلات به ارث برده اند ، تمام قد در برابر ان ترجمه ها ایستاده اند .

آن ها سه اصل ِ دیالکتیک ِ ماتریالیستی را در انطباق آن بر شرایط ِ اجتماعی نقض می کنند :

اصل ( قانون ) گذار از تغییرات کمی به تغییرات کیفی :

کمیت ( چندی ) و کیفیت ( چونی ) بیانگر ِ وحدت در کثرت ( تنوع ) چیزها و پدیده های مادی از یک سو ، و ویژگی ِهر چیز و پدیده ای خاص از سوی دیگر است . یک چیز یا پدیده دارای کیفیتی است که آن را از دیگر چیزها و پدیده ها مجزا می سازد . هر کیفیتی دارای کمیت ( اندازه ، تعداد ، مقدار ، بزرگی ، کوچکی ) مخصوصی است که در میان بی نهایت کیفیت های متنوع ، ایجاد ِخصوصیت و هویت برای یک کیفیت ِبخصوص می کند ، و انسان از همین کمیت های خود ویژه ، ویژگی ِ یک کیفیت ، و تفاوت آن با دیگر کیفیت ها را تشخیص می دهد . وحدت ِ کمیت و کیفیت در هر عنصر ، چیز و پدیده ، وحدتی ثابت و پایدار نیست ، بلکه تغییر یابنده و دگرگون شونده است . وحدتی است که سرانجام از هم می پاشد و با از هم پاشی ِآن ، عنصر ، چیز و پدیده ی نوینی ظاهر می شود .

عامل اصلی ِ ناپایداری و دگرگونی ، حرکت ِ پدیده های مادی در شکل های گوناگون آن ، یعنی گذار از تغییرات کمی به تغییرات کیفی است .

این یک قانون ِعام دیالکتیک ماتریالیستی ، و قانون تکامل است که در طبیعت و در جامعه عمل می کند .

شاخص ِ افزایش کمی برای ایجاد دگرگونی در یک کیفیت ( عنصر ، چیز ، پدیده ) مختص به ان است ، و عبارت است از کمیت هایی که تعیین کننده و وحدت دهنده ی آن کیفیت اند ، به گونه ای که افزایش تدریجی در میزان معینی از کمیت یا کمیت ها ، ایجاد دگرگونی ِ ناگهانی ( جهشی ) در کیفیت می کند .

بدون ِ از سرگذرانی ِ مراحل ِ رشد ِ افزایشی ِ کمیت ها ، هیچگونه تغییر کیفی در چیزها و پدیده ها ایجاد نخواهد شد .

در طبیعت ، گذار تغییرات کمی به تغییرات کیفی ، دراز مدت ، خود به خودی و قانون مند صورت می گیرد . همچنان که گذار از وضعیت و حالت ِغیرارگانیک به ارگانیک ، ارگانیک به زیستمند و زیستمند به شعورمند – در صورت وجود شرایط لازم – در درازنای چند میلیارد سال روی می دهد .

در همه حال ، چنین گذاری تکاملی ، و فرارونده از وضعیت پست به عالی و از ساده به پیچیده است . به بیان دیگر ، هر تغییر کمی ، منجر به دگرگشت ِ دیالکتیکی از این به آن و از کهنه به نو می گردد .

در ارگانیسم های زیستمند ، پس از آن که پدید آمدند و دوران ِطولانی ِتکامل را طی کردند ، به دلیل وجود نورون ها و ژن های اختصاصی شده و اطلاعاتی ، مراحل گذار تغییرات کمی به دگرگشت کیفی ، نیازی به میلیون ها سال ندارد ، و تنها در طول چند سال یا چند ماه صورت می گیرد . اما طی کردن  ِهمین مراحل ِرشد و افزایش کمی برای گذار به کیفیت نوین ضروری است .

در جامعه ، گذار از تغییرات کمی به کیفی ، همچون دیگر پدیده های طبیعی در یک فرایند ِ کم و بیش طولانی صورت می پذیرد که طی ِ آن کیفیت پدیده ی موجود با کمیت های به شدت افزایش یافته ی جدیدی انباشته می شود ، و در نتیجه انفجاری ( جهشی ) در پیکره بندی ِ کهنه روی می دهد ، که ضرورتا باید جای خود را به قالب و پیکره بندی ( کیفیت ) نوین بسپارد تا وحدت ِ ارگانیک ِ نوینی از فرم و محتوا ، یا کمیت و کیفیت جایگزین آن گردد .

هر فرماسیون ( شکل بندی ِ ) اجتماعی اقتصادی در هر دوران ِ تاریخی ِ معین دارای کمیت های مخصوص به خود است که تعیین کننده و معرف کیفیت ِ ان است ، و همان کمیت ها هستند که در روند تولید اجتماعی افزایش یافته و شرایط دگرگشت ِ کیفی در جامعه را فراهم می سازند .

هر فرماسیون ِ زنده ی فعال به مثابه مادر ِ زاینده ی فرماسیون بعدی ، جنین آن را در شکم خود می پروراند و زمانی آن را می زاید که جنین کمیت های لازم برای زاده شدن را در دوران آبستنی مادر کسب کرده باشد .

هیچ فرماسیون اجتماعی کودکان ِ توامان یا ناقص الخلقه نمی زاید ، و تنها آبستن یک زاده ( فرماسیون ) سالم و بالنده است .

از سده ی نوزدهم ، و از زمان ِ مارکس و انگلس به این سو ، فرماسیون ِ موجود – سرمایه داری – در هر کشوری ،  متناسب با رشد ِ کمی ِ نیروهای تولیدی ِ تشکیل دهنده ی شاخص های اصلی و ساختاری ِ آن ، یعنی صنعت و تکنولوژی ِ مدرن و پرولتاریای محصول آن ، آماده ی گذار به کیفیت ِ برتر – سوسیالیسم – شده ، یا در حال ِ شدن بوده است . آن کشورهایی تقدم گذار به کیفیت ِ برتر ، سوسیالیسم ، را دارند که نسبت به دیگر کشورها ، دارای کمیت های بیشتر و افزون تر هستند ، که در زمان مارکس – انگلس ، چند کشور اروپای غربی و آمریکای شمالی بوده اند .

بازتاب ِ همه ی این واقعیت های طبیعی و اجتماعی ، و دگرگونی های کمی و کیفی در پدیده ها را ما در فرارفت ِ شناخت ِ  انسان ، در نتیجه ی افزایش ِ کمیت های شناخت در علوم طبیعی و فلسفه مشاهده می کنیم . به این ترتیب که تغییرات ِ کمی ِ پدید آمده در دانش وشناخت ، با تغییری جهشی و دگرگونی ِ کیفی در فرم ومحتوا ، تبدیل به فلسفه ی مارکسیستی یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی گردید .

مارکسیسم با جمع بندی ِ دانش ها ، یعنی شاخص های کمی ِ شناخت ، توانست شاخص عام – یا قوانین عام – حاکم بر طبیعت ، جامعه و شعور و تفکر را شناسایی و در نتیجه گذشته و آینده ی پدیده های متنوع و گونه گون ِ مادی را در این جمع بست ِ کلی نگر و فرانگر خویش به طور تئوریک بیان نماید .

هیچ پدیده ای از ااین رو ، نیست که در این پیکربندی و وحدت ِ عالی ِ کمیت و کیفیت نگنجد و مشمول این جمع بست ِ جهانشمول و عام الشمول نشود .

مارکس – انگلس با درک ِ ماتریالیستی و دیالکتیکی از تاریخ ، یگانه شرط هرگونه دگرگونی ِکیفی در جامعه را افزایش شاخص های کمی ِ آن می دانند .

مارکس در فقر فلسفه : « تا زمانی که پرولتاریا به اندازه ی کافی تکامل نیابد که خود را چون یک طبقه سازمان دهد ، و در نتیجه تا زمانی که مبارزه ی ِ پرولتاریا با بورژوازی خصلت ِ سیاسی نیابد و نیروهای مولد در درون ِ خود ِ جامعه ی بورژوازی چنان تکامل [ کمی ] نیافته باشند که بر اساس آن چشم اندازی از شرایط ِ مادی ِ لازم برای رهایی ِ پرولتاریا و برپایی ِ جامعه ای نوین را به وجود آورد ، این نظریه پردازان ِ صرفا خیال پرداز هستند که برای آرمان های طبقه ی ستمدیده ، نظام هایی ابداع می کنند و دنبال اکسیر حیات بخش می گردند . » .

در نبردهای طبقاتی در فرانسه : « رشد ِ پرولتاریای صنعتی ، بنابر قاعده ی کلی ، تابع رشد بورژوازی ِصنعتی است . تنها در زیر ِسلطه ی چنین بورژوازی ِرشد یافته ای است که پرولتاریای صنعتی به موجودیت اش در گستره ی ملی دست می یابد و موفق می شود انقلاب اش را در حد و اندازه ی ملی بالا برد . تنها با وجود چنین شرایطی است که طبقه ی کارگر ابزارهای تولید مدرنی می آفریند که در نهایت تبدیل به وسایل رهایی ِ انقلابی ِ وی خواهند شد . تنها با چنین شاخصه هایی است که ریشه ی مادی ِ جامعه ی فئودالی برافکنده شده و زمینه ی انقلاب ِ پرولتری فراهم می گردد . » .

در این گزاره ها ، تاکید مارکس بر دگرگونی و افزایش شاخصه های کمی ِ نظام موجود ِ بورژوایی جهت ایجاد شرایط ِ برای برگذشتن ( گذار ) جهشی و انقلابی از این نظام ( کیفیت ) به نظام ( کیفیت ) نوین است .

مارکس بدینطریق وفاداری و پایبندی خود در ماتریالیسم تاریخی را به اصول و قوانین دیالکتیک ماتریالیستی بدون ابهام و به روشنی ابراز می کند ، و قوانین دیالکتیک ِ ماتریالیستی را به درستی به تاریخ و تحولات اجتماعی تعمیم می دهد .

                                                                                                                    ادامه دارد …