در ستایش و احترام به شکست سکوت

در آگوست ٢٠١١ ما همرزم کمونیست و بسیار دوست داشتنی، مبارزی انقلابی و استوار به آرمانهای انسانی  پروین نودینیان را از دست دادیم.  زندگی و مقاومت او در برابر شکنجه و عوارض مریضی همچنانکه دسر بزرگی برای ما و زندانیان سیاسی بود، با مرگش و از دست دادنش و مراسم گرامیداشتش ما شاهد علنی تر شدن شکستن سکوتی اعجاب انگیز که سی سال آزگار او و خانواده همسر کمونیست و انقلابیش سعید یزدیان با آن روبرو بودند، بودیم. منوچهر یزدیان در مراسم گرامیداشتش خطاب به مادر پروین گفت؛ “شما باید خوشحال و خرسند باشید که امروز در این جمع بزرگ یاد پروین عزیز را گرامی میدارند. این حق اوست و باید بیشتر در مورد پروین و زندانیان سیاسی گفت و شنید و ابراز کرد. اما هنوز بعد از سی سال هیچ گرامیداشتی و یادبودی در مورد سعید انجام نگرفته است”. این جملات کوتاه و اما برای جنبش کمونیستی و هزاران زندانیان سیاسی و همرزمان و همسنگران سعید یزدیان و پروین نودینیان تکان دهنده بود. و بالاخره اعلام علنی شکست سکوت، در مراسمی علنی گرامیداشت پروین نودینیان از زبان منوچهر یزدیان نظر ها را به جایگاه سعید یزدیان و تاریخ زندگی او معطوف کرد. در دومین سالگرد پروین در آگوست ٢٠١٢ در شهر هانوور در جمع شرکت کنندگان منوچهر یزدیان در مورد زندگی این کمونیست انقلابی سخن گفت. گفتگوی نوشین شاهرخی با منوچهر یزدیان که ضمیمه است بعد از این گرامیداشت انجام گرفته است. من، مینا احدی، رضاپایا در مورد این سکوت سی ساله و در تایید و حمایت و احترام به سخنان منوچهر یزدیان، صحبت کردیم. اما، با دیدن این مصاحبه حیفم شد که نوشته ایرج فرزاد در مورد سعید یزدیان، امین رنجبر و بهروز نابت را از کتاب  ـ زندگی، و زندگانی من (بخش ١٣) ضمیمه این گفتگو نکنم. بعلاوه اظهار نظر منصور حکمت در سمینار تاریخ شفاهی کومه له- ژانویه ۲۰۰۱ را نیز ضمیمه کرده ام.

با این توضیحات نوشته ایرج فرزاد و نقل قول از منصور حکمت در انتهای این مصاحبه  خواهد آمد.

من امیدوارم در آینده نه چندان دور جلسات و گفتگوهای بسیار بیشتری در قالب سمینار در مورد این عزیزان را برگزار کنیم. از نا گفته ها بیشتر گفته شود. به این امید که جایگاه کمونیستی ـ انقلابی این عزیزان در اختیار نسل  جوان قرار گیرد.

نسان نودینیان

١۵ سپتامبر ٢٠١٢

بزرگداشتی برای “ضد قهرمانان

 

گفتگوی نوشین شاهرخی با منوچهر یزدیان،  ٢٢ شهریور ١٣٩( در باره سعید یزدیان)

 

 سعید یزدیان (سال ۱۳۵۹)

 

منوچهر بر این نظر است که فرهنگ‌سازان با شکستن اسطوره‌ی قهرمان در فرهنگ ما ابزار مهمی را از زندان‌بانان سلب می‌کنند و فشار بر زندانی کمتر می‌شود.

شهرزادنیوز: در ماه آگوست ۲۰۱۲ در شهر هانوفر بزرگداشتی در سالگرد مرگ پروین نودینیان برگزار شد که بهانه‌ای گشت برای بزرگ‌داشت همسر او سعید یزدیان پس از سه دهه. در رابطه با چند و چون این یادبود شهرزادنیوز با منوچهر یزدیان، برادر سعید یزدیان، به گفتگو نشسته است.

سعید یزدیان در آبان ۱۳۶۱ به همراه پروین دستگیر می‌شود. سعید که مسئول تشکیلات کومه‌له در تهران است مورد شکنجه قرار می‌گیرد و در مصاحبه‌ی تلویزیونی همراه با چند تن دیگر از دست‌گیرشدگان تشکیلات شرکت می‌کند. سعید را ماه‌ها بعد تیرباران می‌کنند.

پس از نزدیک به سی‌سال برای او یادبودی برگزار می‌گردد که در کل نخستین بزرگ‌داشتی است که برای یک اعدامی به اصطلاح “شکسته” برپا می‌گردد.

میان منگنه رژیم و یاران

منوچهر یزدیان به ضرورت چنین بزرگ‌داشت‌هایی می‌پردازد و از جان‌باختگانی می‌گوید که از دو سو (رژیم و ضد رژیم) تحت فشار بودند؛ از کسی که باید به اجبار بگوید اشتباه کرده و هم فشار شکنجه را تحمل کند و هم از سوی رفقایش طرد شود. «این مبارزین اگر “شانس” اعدام شدن را داشته باشند، دو بار اعدام می شوند: یک بار توسط رژیم و بار دیگر توسط رفقایشان.»

منوچهر تأکید می‌کند که این مراسم در حقیقت همچنان بزرگداشت پروین نودینیان بوده است. اما در مراسم سال گذشته پس از نام بردن از مبارزینی چون سعید یزدیان، محمد امین رنجبر و سایرین، شور و شوق وسیعی در میان رفقای (سابق) کومله ایجاد گردید. واکنش‌های مثبت این تصور را ایجاد ‌کردند که گویا طیف وسیعی آماده‌ی شکستن تابوی “تواب و تواب‌سازی” می‌باشد.

منوچهر یزدیان: من در صحبت‌هایم در بزرگ‌داشت پروین گفتم که سعید نشکسته بود. نه برید و نه شکست، برای اینکه تا لحظه‌ی آخر فکر و ذهنش تمام این بود که چه کسی را نجات دهد، پیغام بفرستد و حفظ کند. ما به عنوان جریانی (بی‌نام) خارج از کومله، ده‌ها مورد می‌شناختیم که سعید، حتی زیر شکنجه، در موردشان چیزی نگفته بود. و یا تا لحظه‌ی آخر کدهایی از درون زندان به بیرون می‌فرستاد. سعید نشکسته بود، بلکه “رفتار” او “واکنشی به درد و اجبار” بود. مثل همه‌ی کسانی که رژیم از آن‌ها به عنوان “تواب” استفاده می‌کرد. قابل توجه این که مخاطب رژیم نه مردم معمولی ـ که معمولا به تبلیغات رژیم بی‌توجه‌اند ـ بلکه روشنفکران و مبارزین ایران بودند.

تو ممکنه حرف بزنی ولی نشکنی. حرف بزنی چون دردت میاد. یک روز در زندان زمان شاه به من ۴۰۰ ضربه شلاق زدند. از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر. آن صدتای آخر را بی‌خود زدند چون من چیزی دیگر حالیم نبود. هرچه از من می‌خواستند ممکن بود انجام دهم، ولی هیچی از من نخواستند، چون من سه سال و نیم زندان بودم و اطلاعاتی نداشتم که بدهم. چون در زندان فعالیت می‌کردم انتقامی می‌زدند. ولی آنجا دیدم گفتن و نگفتن یعنی چه؟! شما می‌توانید یک راز را بگویید اما نشکنید. این خیلی پیچیده است و نمی‌توانیم بگوییم چه کسی شکسته و چه کسی نشکسته. ولی کسی که حرف می‌زند دلیل بر شکستنش نیست. جدا از اینها با کدام دانش من حق دارم کسی را قضاوت کنم؟ چه کسی به من این حق قضاوت را می‌دهد؟ معیار این قضاوت چیست؟ آیا کومله قراردادی با اعضایش داشت که آن‌ها زیر شکنجه حرف نزنند و یا به خواسته‌ی بازجو تن در ندهند؟

اطلاعات سوخته، پشیمانی و نقش زندانی

منوچهر بر این نظراست که اگر کسی دستگیر می‌شود، فردی که بیرون از زندان است باید قرارها را بسوزاند و نه کسی که دستگیر شده است. کدام گروه مبارز ایرانی وجود دارد که این قرار را نفی کند؟

منوچهر: گروه‌ها با افرادشان قرار گذاشته بودند که اگر دستگیر شدند چه بگویند و اینکه آن کسی که می‌ماند مسئول سوزاندن اطلاعات فرد دستگیر شده است. “آدمی که دستگیر شد دیگر قضیه تمام شده.” ـ این را بهروز نابت می‌گفت که از قهرمانان ضد شکنجه در ایران است. ـ دیگرانی که بیرون هستند باید فکر کنند تمام اطلاعات داده شده. من باید اطلاعات را بسوزانم، نه آن فردی که در زندان است و معلوم نیست چه بر سرش می‌آورند.

اینکه اگر ما دستگیر شویم چیزی نگوییم خواست همه‌ی ماست، ولی اگر حرف زدیم چه؟ من در باره فردی که می‌شکند یا می‌بُرد حرف می‌زنم. من می‌گویم بریدنش اجباری‌ست، شکنجه است، زندان و محدودیت و تهدید است. زندانبان مسئول زندانی است. این زندانبان است که می‌گوید و انجام می‌دهد، نه زندانی. زندانی اراده‌ی سخن گفتن آزادانه و انجام عمل آزادانه را ندارد.

وقتی زیر شکنجه اعتراف کردی (اعتراف کردی چون شکنجه شدی) خیلی عجیب نیست. اگر از تو بخواهند که ابراز پشیمانی کنی و بخواهند که نشان دهی که پشیمانی؛ در حسینیه زندان سخنرانی کنی، در بازجوئی رفقا و زندانیان دیگر شرکت کنی؛ این روند را ادامه دهی تا شرکت در اعدام رفقایت.

شکنجه با رمانتیسم نسبت زیادی ندارد. “نازلی سخن نگفت (شاملو)” ممکن است راست باشد، ولی هزاران نازلی دیگر سخن گفتند و سخن گفتن‌شان چیزی از ارزش مبارزه آنها برای آزادی و رفاه انسان‌ها کم نمی‌کند. من از این “نازلی‌های دیگر” صحبت می‌کنم.

جنبش ضد قهرمان

منوچهر بر این نظر است که فرهنگ‌سازان با شکستن اسطوره‌ی قهرمان در فرهنگ ما ابزار مهمی را از زندان‌بانان سلب می‌کنند و فشار بر زندانی کمتر می‌شود. وی تأکید می‌کند که اگر شکستن اسطوره‌ها در فرهنگ ما به آسانی میسر نیست، می‌توان با تجلیل از همه‌ی زندانیان و به ویژه با تجلیل از تمام کسانی که در زیر شکنجه‌های وحشتناک دیکتاتورها قرار گرفته‌اند و مجبور به کاری شده‌اند که در هنگام آزادی نمی‌خواستند، از مبارزه‌ی مردم ایران دفاع کرد.
منوچهر: اصلا تواب یعنی چه؟ هیچکس تا حال نگفته تواب یعنی چه؟ اگر من عضو گروهی باشم و با میل خودم بیرون بیایم دیگر تواب نیستم. مسئله بر سر این نیست که شما پشت کنید به عقایدتان، بلکه پیچیده‌تر است. کسی دستگیر می‌شود، قدرتی آن فرد را مجبور می‌کند اعمالی انجام دهد و یا حرف‌هایی بزند و بقیه‌ی افراد ـ بخصوص رفقای آن فرد ـ علیه او می‌شوند. مسئله دو وجه دارد. یک وجهش قدرت است و وجه دیگر آن افرادی که دستگیر شده‌اند. مراوده‌ی میان قدرت استبدادی و مبارزین دستگیر نشده به ابزاری نیاز دارد که جمهوری اسلامی اسمش را گذاشته “تواب”. قدرت برای آنکه دستگیرنشده‌ها را بکوبد از زندانی به عنوان ابزار استفاده می‌کند و قضیه را از لحاظ فرهنگی چنان بزرگ جلوه ‌میدهد که تأثیر این چماق بر روی دستگیرنشده‌ها حتی بیش از آن باشد که فکر می‌کنند.

قرار ملی

منوچهر راه حل شکستن فرهنگ قهرمان‌پروری را در یک قرار ملی می‌بیند.

منوچهر: یک قرار ملی در سطح کشور لازم است که تمام سازمان‌های سیاسی و روشنفکران در رابطه با اعمال و حرف‌های یک زندانی در یک کشور استبدادی مثل ایران سکوت مطلق کنند و نگویند که این زندانی خائنه؛ رفیقش را کتک زنده؛ تیر خلاص زده؛ با بازجویش خوابیده و… باید از زندانیان حمایت کرد، تقدیرشان کرد و به آنان و خانواده‌هایشان محبت کرد. خوب خیلی سخته چون از لحاظ فرهنگی ما باید طرفدار قهرمان باشیم؛ افرادی که کشته شدند؛ حرف نزدند؛ وارتان آوانسیان‌ها. اما جنبشی باید راه بیفتد که این ضد قهرمانان را تقدیر کند تا فرهنگ قهرمان‌پروری شکسته شود و این اسلحه را از دست رژیم بگیریم. برای رژیم چه اهمیتی دارد که سعید یزدیان را بکشد؟ او از ١۶ سالگی تا زمان اعدامش کاری جز مبارزه برای آزادی و رفاه ایران نداشت. برای رژیم این مهم بود که سعید یزدیان توسط رفقایش کشته شود. کاری که کرد و می‌کند؛ به طور روزانه انجام می‌دهد و تا حال هم موفق بوده است.

چرخش نگاه

منوچهر خود در زمان شاه اواخر سال ۱۳۴۹ در سن نوزده‌ سالگی دستگیر می‌شود و تجربه‌ی چهار ‌ساله‌ای را از زندان داراست. از او می‌پرسم که آیا نگاه خودش در آن هنگام چگونه بوده است؟

منوچهر: قهرمان برای من هم خیلی مهم بود. مهم بود که با آقایان شلتوکی و عمویی و باقرزاده که ۲۵ سال زندان بودند حرف بزنم، ورزش کنم و یا سیگار بکشم. اما اوایل سال ۵۰ با گروهی به نام آرمان خلق آشنا شدم که تقریبا همه‌شان را در شهریور همان سال اعدام کردند، ولی پرچم آنها در دل من ماند. به خصوص بهرام طاهرزاده به من می‌گفت که باید کار سیاسی ـ توده‌ای ـ فرهنگی کرد. این آشنائی زمینه‌ای شد برای آنکه یاد بگیرم چریکی فکر نکنم. در زندان مهر “سیاسی‌کار” ـ که در واقع فحش تلقی می‌شد ـ بخورم و در نتیجه در زندان هم در اپوزیسیون بودم و نه پوزیسیون (جزنی ـ رجوی).

در این ۴٠ سال به مرور یاد گرفته‌ام که “قهرمانان” تخیلاتی دست نیافتنی هستند که توسط “نیازمندان” با لعابی از واقعیت تدوین می‌گردند.

ضمائم:

برگرفته از  زندگی، و زندگانی منبخش ۱۳، ایرج فرزاد

در جریان زندگی و مبارزه سیاسی اکثر ما مردم، تن مان به تن بسیاری انسان هائی خورده است که  احساس میکنیم آنان بطور”معصومانه”ای  از دست رفتند. خیلیها، بویژه در متن زندگی “عادی”، بدون اینکه خود بخواهند قربانی مصیبتهای اجتماعی شدند و از دایره یک زندگی معمولی بیرون افتادند. فکر کنم هر کس، در جامعه ایران بطور مشخص، از این نوع دوسنان و عزیزانی که در تباهی و حتی به تعبیر رایج پیشداوریهای جامعه طبقاتی، در گمنامی و آلوده به “فساد” رفتند، مثالهائی برای خود دارد. دوستان و همکلاسیها و همکارانی که طعمه دام اعتیاد شدند، همسایگان و بستگان و دوستانی که زندگیشان به محلات “بدنام” کشیده شد و در گمنامی و بی عاطفگی مطلق، به خیل فراموش شدگان پیوستند. کسانی که در دست و پنجه نرم کردن با معضلات و مصائب اجتماعی، تاب نیاوردند و توان و تعادل روحی شان از دست رفت و خود کشی کردند و یا خود را سوزاندند. کسانی که بی مسئولیتی جامعه و دولت و نطام و سیستم “نجیب”، آنان را  با مهر و نشان “تبهکار” به گوشه فراموشخانه ها و زندانها انداخت و در فضای روحیات رسمی و حاکم، با نفرت از “ناباب” ها، به جهان نیامده و زندگی نکرده، قربانی شدند و تباه.

در میدان مبارزه سیاسی نیز معادل این نوع انسانها، در مصاف با دژخیمان و جلادهای رژیمهای سلطنت و  اسلامی فراوانند. کسانی که دستگاه تصویر سازی ضدکمونیسم، بطور اخص تحت رژیم اسلامی، سعی کردند لت و پار کردن جسم و روح آنان در زیر شکنجه و تحت فرمان موجودات ضد بشری چون خلخالی و لاجوردی و موسوی تبریزی و محسن اژه ای و امثالهم، از آنان تصویر یک “درهم شکسته”، “تواب”، و “تسلیم شده” ارائه بدهند و علیرغم سپردنشان به جوخه های آتش، یاد و خاطره آنان را با یک تصویر زشت همراه کنند. از اینها باید اعاده حیثیت کرد. نه فقط بخاطر اینکه حساب اکثریت آنها را از تعدادی انگشت شمار که تماما جذب سیستم جنایت شدند جدا کنیم، بلکه به این علت نیز که حقایق و فاکتهای روشنی اثبات میکند که آن انسانها حتی درست در کوران نشان دادن آن ضعفها و در آستانه اعدام، شرافت انسانی را پاس داشتند و بسیاری اطلاعات را که میتوانست بسیاری دیگر را به چنگ دژخیمان اسلامی گرفتار کند، هر گز افشا نکردند و با خود بزیر خاک و گورهای بی نام و نشان بردند. به دو نفر از این دسته از انسانها، اشاره میکنم:

 سعید یزدیان و امین رنجبر

هر دو از کسانی بودند که در جریان ضربه خوردن تشکیلات اتحاد مبارزان کمونیست و کومه له در تهران دستگیر و در سال ۶۱ تیرباران شدند. و این دو در خاطره من از همرزمان سیاسی ام، شاید تبلور همان “معصومیت” ی اند که به آن اشاره کردم. کسانی که ممکن است به این پروسه اعاده حیثیت، اتهام همسوئی با “توابین” و دفاع از آنان را بسوی من پرت کنند، بهتر است بدانند که من توابین دستگیر نشده ای را که آگاهانه و بدون تهدید و فشار شکنجه، تئوری دست کشیدن از مبارزه انقلابی را تدوین میکنند، و به خیل روشنفکران مذبذب مداح “انقلاب سفید” شاه و شیخ پیوسته اند و یا به خیل مداحان هویت ناسیونالیستی گرویده اند، برای منافع مردم و جامعه بسیار مضر تر و به عبارتی خطرناکتر میدانم. اینها نادمین آگاه از مبارزه شرافتمندانه انقلابی و کمونیستی و مصادیق بارز کسانی اند که دستگاه مهندسی ضدکمونیسم دنیای سرمایه داری به اتکا “روایت از درون” آنان، و نفی پیشینه این نوع “مبارزین و کمونیست سابقی” به قلم و زبان خود آنان و به اتکا فاکت های پس از این ندامت آگاهانه سیاسی، امکان روی آوری کارگران و توده مردم به کمونیسم و آرمانهای سوسیالیستی را محدودتر و بر این آرمانها سایه سنگین ابهام را آویزان نگاه میدارند.

سعید یزدیان، از فعالین سیاسی قدیمی است که سابقه او به سالهای ۵۰ در دوران سلطنت برمیگردد. از کسانی بود که با “یحیی رحیمی” و “بهروز نابت” در تماس و ارتباط قرار داشت. او را یک بار در دوره شاه دستگیر و زندانی کرده بودند و بار دوم دستگیری او در همان دوره سلطنت در سال ۵۳ اتفاق افتاد که در واقع در جریان ضربه ساواک به “تشکیلات”، با ما هم پرونده بود. همان وقتها از ناراحتی قلبی رنج میبرد و در مقطع دستگیری دومین بار جزو آن بخشی از تشکیلات ما در تهران بود که روی کار در مراکز صنعتی و کارخانه ها خم شده بود. خود او، قبل از دستگیری دوم در دوره شاه، با وجودی که سال آخر دانشکده پزشکی راطی میکرد، در محله میدان غار در یک خانه مخفی و برای ادامه فعالیتها در میان کارگران و زحمتکشان زندگی میکرد و در همان خانه هم در سال ۵۳ دستگیر شد.  او را با نام مستعار “سبیل” میشناختیم. سعید در واقع حلقه رابط اصلی تشکیلات ما با جمع فعالین “سیاسی کاری” بود که امثال بهروز نابت دایر و رهبری میکردند. پیشینه فعالیت های بهروز نابت، و روابط سعید یزدیان با او، از طرفی محتوای جهت گیری های ما و از طرف دیگر دلیل برقراری ارتباط تشکیلات ما با او را توضیح میدهد.

بهروز نابت از جمله کسانی است که در اوج مبارزه چریکی فدائیان و مجاهدین، به فعالیت سیاسی تشکیلاتی در میان کارگران و زحمتکشان اعتقاد راسخ داشته است. خود او دانشجوی رشته فیزیک دانشکده علوم دانشگاه تهران بود که در اواخر سالهای ۴۰ بخاطر شرکت در فعالیتهای دانشجوئی، دستگیر و مدت شش ماه زندانی میشود. پدرش سرهنگ ارتش و وابسته نظامی سفارت ایران در فرانسه بود. پدر او تلاش بسیار کرد که بهروز را برای بیرون بردن از “خطر”، با خود به فرانسه ببرد، اما با مقاومت و جواب رد او روبرو میشود. در هر حال بهروز نابت و تقی تام و کارگری قدیمی به نام “مهدی حاج قاضی تهرانی” و بعد ها یوسف اردلان همراه با چند نفر دیگر که من نمیشناسم، محفلی را تشکیل میدهند که به “پروسه” ای ها معروف بودند. مهدی حاج قاضی، به دو دلیل برای پروسه ای ها مهم بود. اول اینکه او، از کارگران انقلابی دوره شهریور سال ۱۳۲۰ بود و دوم اینکه تا مقطع پس از انقلاب ۵۷، از منتقدین سرسخت حزب توده. او استالین و مائو را در شمار ” ۵ رهبر بزرگ پرولتاریای جهان” می دانست، اما، در زندان شاه، به مدافعان مشی چریکی پیوست و پس از انقلاب ۵۷، کاندید فدائیان برای انتخابات دور اول مجلس اسلامی در تهران بود و در جریان انشعاب در سازمان فدائی در سال ۵۹، با “اکثریت” همراه شد. اما برای پروسه ای ها در سالهای آخر دهه ۴۰، او نماینده “کارگر” قدیمی و تکیه گاه و نمونه مشخص رد مشی چریکی بود. نسب این “پروسه” به خط خلیل ملکی برمیگردد که برای ادامه مبارزه سیاسی پس از کودتای سال ۳۲، برای مبارزه سیاسی علیه خط حزب توده، مجله ای را منتشر میکنند به نام “علم و زندگی” که در واقع جانشین مجله قبلی “نیروی سوم” در دوره قبل از کودتا به نام “نبرد و زندگی” بوده است. در آن شرایط رژیم و ساواک با اغماض و حتی به درجه ای در تشویق مجله علم و زندگی به فعالیت خلیل ملکی مینگرد.  با دوران نخست وزیری علی امینی، خلیل ملکی به سازماندهی و فعالیت سیاسی علنی روی می آورد و در دفتر مجله واقع در خیابات سعدی تهران و منزل شخصی خود، نسلی از جوانان را که از سیاستهای راست و محافظه کارانه جبهه ملی دوم، سرخورده بودند، حول نوعی گرایش سوسیالیستی متمایل به سوسیال دمکراسی، جمع میکند. با شکست جبهه ملی دوم و سرکوب همه سازمانهای متشکله در آن، داستان کار سیاسی در دفتر مجله علم و زندگی نیز بسته میشود و  فعالیت “نیروی سوم” نیز تعطیل میشود. اما ماتریال انسانی که در شرایط نیمه علنی فعالیت در دفتر مجله، برای متحد کردن و هم نظر کردن خود، از امکان فعالیت نیمه آشکار بازمیمانند، به شکل “مخفی” به فعالیت خود ادامه میدهند و گرچه تحت عنوان سازمان معینی فعالیت ندارند، در افواه شایع میشود که آن عده خود را “پروسه” ای نام گذاشته اند و در محافلشان ادبیات “مارکسیستی” ترویج میکنند. در رابطه با همین پروسه ای ها تعدادی طی سال ۴۹ تا ۵۱ دستگیر شدند که از جمله خود بهروز را میتوان ذکر کرد. ۶ شماره از نشریه ای به نام “بسوی انقلاب” نیز منتشر کردند که تا جائی که من مطلعم، هیچ نسخه ای از آنها در دسترس نیستند.  بهروز در زندان آدم بسیار مقاومی بوده است. یک شگرد او در بازجوئیها این بوده است که پس از ۵۰ ضربه شلاق خود را به بیهوشی کامل میزده است طوری که ضربات بعدی شلاق انگار کوچکترین اثری بر او نداشته اند. او با وجود اینکه در زندان صراحتا مشی چریکی را رد میکرد و به همین دلیل تحت فشار بسیار زیادی از جانب هوادران آن خط، که هم در طیف مجاهدین و یا فدائیان، اکثریت زندانیان سیاسی را تشکیل میدادند، قرار داشت. اما مقاومت بهروز در زندان و در برابر شکنجه و شهرت او در این رابطه، و نیز سابقه فعالیت مشترک با “موسی محمد نژاد” از هواداران مشی چریکی و یکی از برجسته ترین چهره های مقاومت در برابر بازجوئی و شکنجه، میدانی را برای جذب مقبولیت خط “سیاسی و تشکیلاتی” کار در زندان آن سالها باز کرده بود.

سعید یزدیان قبل از دستگیری آخر در زمان شاه، با بهروز در رابطه بود. وقتی ما در پائیز سال ۵۳ دستگیر شدیم، بهروز از زندان اوین توسط زندانیانی که نقل و انتقال می یافتند و یا برای بازجوئی مجدد به کمیته مشترک احضار میشدند، و یا برای محاکمه به دادرسی ارتش اعزام میشدند، به سعید پیام داده بود که هر جزوه و نوشته ای را که نمیتوانید “توجیه” کنید به عهده او بگذارند. سعید در جریان پانسمان زخمهای شکنجه دراطاق معروف به اطاق پانسمان، به ما ندا داد که ما هم متقابلا همه چیز را به خود سعید حواله کنیم. او خود بقیه را حل میکند. طبعا سعید در این رایطه متحمل شکنجه بیشتری میشد و بهروز را هم از اوین به کمیته بازگرداندند. اما بهروز همان سکوت و سرسختی اش را حفظ کرده بود و گفته بود “از نظر من مهم نبودند”. پرونده ما به این طریق “بسته” شد و غیر از کسانی که قبل از این ماجرا دستگیر شده بودند، کس دیگری به دام ساواک نیافتاد و مساله “تشکیلات” ما هم کشف نشده باقی ماند.  در حقیقت میتوان گفت که سعید یک عنصر بسیار فعالی بود که در وصل کردن تشکیلات ما به یک جریان قدیمی تر و سراسری تر و تا حد زیادی متمرکز بر کار تشکیلاتی در میان کارگران و زحمتکشان شهر، نقش بسزائی داشت.

بهروز در زمان شاه به ۱۵ سال زندان محکوم شد و تا زمان انقلاب در زندان ماند. اما اسلامیون به قدرت رسیده با نفرت و کینه “مکتبی” که از کسانی چون بهروز و سعید سلطانپور و یحیی رحیمی در خود تلنبار کرده بودند، وظایفی را که ساواک از انجام آن ناتوان مانده بود، به پایان خونینی رساندند. این سه بعنوان مظهر مقاومتها در برابر شاه، توسط کسانی چون لاجوردی و عسکر اولادی و عراقی و اسلامی که همگی در سال ۵۶ با ابراز ندامت و طلب عفو با شعار “شاهنشاها سپاس” از زندان آزاد شده بودند، مورد تعقیب قرار گرفتند و به عنوان پیش درآمد تهاجم خونین خرداد ۶۰ دستگیر و به جوخه مرگ سپردند.  بهروز را در این دوران دستگیر کردند، اما او در تابستان سال ۶۰ توانست از محل کمیته انقلاب واقع در خیابان قردوسی، خود را از دیوار بالا بکشد و بگریزد. اما متاسفانه یک سال بعد دوباره او را در تهران دستگیر کردند و بلافاصله تیرباران کردند. در ادامه توضیح روش “سیاسی کار”ها و جریان “پروسه” ای ها و نوع و شیوه ای از ارتباط با کارگران و زحمتکشان، پائین تر مینویسم. این روش و این نحوه کار با زحمتکشان، بدون یک بررسی انتقادی در طیف چپی که خود را در برابر مشی چریکی تعریف کرده بود، به شیوه امپیریستی، در میان ما و “تشکیلات” ما نیز تا مقطع انقلاب ۵۷ تداوم یافت.

من با سعید در زندان آشنا شدم، با او تا زمان آزادی اش در سال ۵۵ هم بند بودم. قبلا نوشته بودم که در زندان یکی از موضوعات جلسات ما، بازخوانی برخی آثار، عمدتا لنین، از روی حافظه بود. و سعید واقعا هم حافظه ای قوی داشت و هم بسیار هم تیز بود. پس از آزادی از زندان به عنوان پزشک درشهر بانه کار گرفته بود اساسا به این دلیل که محمل مناسبی برای ادامه و بازسازی “تشکیلات” داشته باشد. متاسفانه او فرصت نیافت تا نتیجه و سرانجام “مبارزه ایدئولوژیک” درون کومه له را ببیند. جزوه ای که گفته میشود معرف “دیدگاه یک” بود، مشترکا توسط من و سعید درخانه ای که در محله “باغ ملی” اجاره کرده بودم، نوشته شده است. اما واقعیت این است که در جریان مباحثات کنگره دوم و سوم  کومه له، سعید نقش جانبدارانه بسیار روشنی را در دفاع از خط “برنامه مشترک” بر عهده گرفت که خوشبختانه دستکم نوارهای صوتی کنگره سوم، اکنون قابل دسترس اند و ملاک و فاکت این ادعای من است. با فاکتهائی هم که از کنگره دوم کومه له در دست است، سعید، در این کنگره یکی از کسانی است که بحثهای بسیار عمیقی مطرح میکند و از مدافعان سرسخت دخالت جدی کومه له در تدوین”برنامه” است.  بعلاوه، سعید در ادامه همان خط دیرین فعالیت سیاسی خود، و با تعمیق آن در جریان بلوغ کمونیسم در دل تحولات انقلاب ۵۷ و مباحث داغ سیاسی و تئوریک، عمیقا به فعالیت در میان کارگران صنعتی باور داشت و در تشکیلات تهران کومه له و اتحاد مبارزان کمونیست واقعا کارساز بود. سعید بعد از حضور در تلویزیون، به فاصله کوتاهی، در سال ۶۱ تیرباران شد. دلائل زیادی وجود دارد که او بسیاری از اطلاعات خود را لو نداد. در این رابطه اظهارات منصور حکمت در جلسه تاریخ شفاهی ” ازکومه له تا حزب کمونیست ایران” که علاوه بر منصور حکمت من و حمه سور نیز از ارائه دهندگان این سمینار هستیم، غیر قابل انکار است. من به این نوارها تازگیها، به درخواست خود و موافقت و همراهی آذر ماجدی دسترسی یافتم و آنها را با حذف برخی نکات امنیتی، دیجیتایز کرده ام که بزودی در سایت بنیاد منصور حکمت و دیگر سایتها و از جمله سایت شخصی خود من، در دسترس عموم قرار خواهند گرفت.

“امین رنجبر”، نیز در جریان ضربات سال ۶۱ تهران دستگیر و تیرباران شد. زندگی بسیار پر پیچ و خمی داشت. در متن زندگی اش، سرپرست خانواده اش بود و مشاور و راهنمای برادر کوچکها که در معرض خطرات آسیب ها و مصائب اجتماعی قرار گرفته بودند. شاید یکی از معدود کسانی بود که قبل از دستگیری آخر و ظاهر شدن در تلویزیون، در مسائل و مباحث سیاسی، خصائل و ویژگیهای رفتار فردی را دخالت نمیداد. و این بویژه در دوره و فضائی که رفتار و کردارهای شخصی، نقش تعیین کننده ای در تعریف مواضع سیاسی داشت، مهم بودند. او هم در کنگره دوم و سوم کومه له از طرف تشکیلات تهران کومه له شرکت داشت. در کنگره دوم کومه له در چندین نوبت حرف زد و هر بار بر نکات بسیار مهمی از محتوای فلسفی و تئوریک “مائوئیسم” و سوسیالیسم خلقی انگشت گذاشت و  به عنوان یک آژیتاتور سوسیالیست، شیوا و پرحرارت و دقیق و نکته سنج، سخن گفت. حیفم می آید که دو محور بحثهای او را بازگو نکنم. در مورد تناقض “در باره تضاد” مائو با ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی، و با نقل از انگلس، گفت مائو، و همچنین “ما” طی دوران باور به سوسیالیسم خلقی، معتقد بودیم که نتیجه و سنتز قطبهای متضاد پدیده ها، از وجه “درونی” آنها به یک تغییر کیفی منجر میشود و نه به سبب عوامل “بیرونی”. در نتیجه طبق این سیستم، جامعه فئودالی باید در نتیجه و در پروسه تضاد “درونی” بین دهقانان و فئودالها متحول شود. عوامل بیرونی “تضاد”، مثل “سرمایه داری” و یا اصلاحات ارضی و یا “امپریالیسم” و هر تحول بیرون از آن جنبه درونی جنگ تضادها، به یک تغییر کیفی نمی انجامند. و این یکی از محورهای باور کلیشه ای به جامعه “نیمه فئودال  نیمه مستعمره” بود. تاریخ برخی جوامع، از جمله آمریکا، نشان میدهد و اثبات میکند، که دست بر قضا، عوامل بیرونی دو جنبه تضاد، حتی موجب شده است که برخی جوامع سیر محتوم و  “گریزناپذیر” تکامل از کمون اولیه به برده داری و سپس فئودالی و سرمایه داری را قطع کنند، دست برقضا به دلیل فاکتورهای خارج از دو سوی تضادها در مکانیسمهای “درونی”. نکته ظریف دیگر او توصیفی بود که از مائو ارائه شده بود: “مائو سبزی میکارد” و یا اینکه انحراف “لئوشائوچی” این بوده است که “هواپیما” سوار میشده است که برود “بیلیارد” بازی کند. امین توضیح داد که منظور از این توصیفات این نبوده است که آنها در اوقات فراغت و یا استراحت، آن کارهای “مثبت” و یا “منفی” را انجام میدادند. بحث در نفس “سبزی کاری” مائو به عنوان یک کاراکتر سیاسی و “مشی” سیاسی بود. و  عین این تشابه را هم در وصف نادرستی که از فواد انجام شده بود( فواد قبل از کنگره دوم جان باخته بود)، و اینکه او، با آن نقشی که در رهبری سیاسی داشت به عنوان کسی که با دهقانان “کول” کشی میکرد، تصادفا نوعی کوچک کردن میدانست. و عجیب اینکه، خود او در زندگی شخصی اش، “فرزند رنج و کار” بود. اما آن وزنه نگرش سیاسی و تعقل سوسیالیستی چنان در او قوی بود، که عین زندگی خود او، که قاعدتا میتوانست دلیلی بر تایید توصیف مائو باشد و یا سوسیالیسم شبه مذهبی کارگر پناه و پرستنده قدیس “عرق جبین و دست پینه بسته”، کاملا معکوس بود.

امین یکی از رابطین تشکیلات کومه له با کرمانشاه و سپس تهران بود و بعدها تا مقطع دستگیری خود در تهران مستقر شد. در جریان سفر معروف کاروان کمک به ترکمن صحرا، در فروردین سال ۵۸، که ماشین حامل کاروان از سنندج در سه راه بیجار تصادف کرد، همه سرنشینان غیر از سه نفر، راننده و فرخ کاوه و امین جان باختند. سایه این کابوس همیشه بر ذهن او سنگینی میکرد. با اینحال، در خودش فرو نرفت و به فعالیت ادامه داد. او را یکبار در رابطه با رفقای کرمانشاه، دستگیر کردند و در آستانه اعدام قرار گرفت. در جریان “مبادله” اسرا که بین کومه له و جمهوری اسلامی در جریان بود، او آزاد شد. امین در آخرین بار دستگیری، تیرباران شد. بسیاری اطلاعات را که میتوانست به دستگیریها و اعدامهای بیشتری بیانجامد، با خود بزیر خاک برد. بسیاری جانباختگان عزیزی هستند که واقعا قهرمان مردند و شایان بزرگترین قدردانیها هستند. به  امین و سعید اشاره کردم، چرا که علیرغم اینکه برخی از دیگر جانباختگان، مثل هر انسان دیگر، ضعفهای خود را داشته اند و چه بسا معدودی در تلویزیون هم ظاهر شدند، اما اسامی و شرح مختصر زندگیشان در سایتهای سازمانهای مختلف هست. لازم دانستم به این فراموش شدگان معصومی که قربانی بیرحمی و شقاوت اسلامیها شدند، اشاره ای داشته باشم. تاریخ همزمان با محاکمه علنی کثیفترین جنایتکاران تاریخ معاصر، گوشه ای از حقیقت مربوط به زندگی چنین آنسانهائی را نیز زیر تابش نور حقیقت خواهد گرفت.

بخشی از بحث منصور حکمت در سمینارتاریخ شفاهی کومه له، از مقطع تشکیل تا پیوستن به حزب کمونیست ایران(ژانویه سال ۲۰۰۱ )، در باره سعید یزدیان:

 

“در باره رهبرى کومه له

در مورد خود رهبرى کومه له، عبداله مهتدى و بچه هایى که من دیدم می خواهم چند نکته اى را به عنوان یک ناظر خارجى بگویم.

اول از همه من از سعید یزدیان خاطرات خیلى خوبى دارم. این درسته که او راگرفتند، به او تواب گفتند و در آخر هم اعدامش کردند. ولى سعید یزدیان مى توانست تا یک سال بعد از دستگیریش خیلی از اتحاد مبارزانیها را لو بدهد. یکى از کسانى را میتوانست لو بدهد، که خانه اش یک لولایى بود براى این نوع کارها، خانه هایده درآگاهى بود. می دانست که بارها در منزل هایده در آگاهى جلسه کومه له و اتحاد مبارزان کمونیست برگزار شده است. هنوز هم وقتی که حمید تقوایى به تهران رفت که بچه ها را براى کنگره ا.م.ک بیاورد، در منزل هایده در آگاهى مستقر شد.

سعید یزدیان تا یکسال بعدش میتوانست شرت و پرت همه ما را رو کند. میتوانست اسمهاى واقعى ما را رو کند و کارى کند که همه بدانند. او این کارها نکرد. من تصور نمى کنم که سعید یزدیان نشست و لیست داد. من واقعا همیشه علاقه و محبت خاصى به او داشتم و وقتى هم او را دستگیر کردند، واقعا خیلى گرفته شدم.”