اشکهای پنهان ما

اولین روز مدرسه پسرم بود که زوق زده از سر کار برگشتم تا بپرسم تجربه اش چطور بود. به مادرش گفته بود کمی گریه کرده است. مادرش هم از معلمش پرسیده بود که جریان گریه اش چی بوده. معلمه تعجب کرده و گفته بود که اتفاقا خیلی روز خوبی داشته و خوشحال و سرزنده بوده. مادرش در راه برگشت از مدرسه به پسرم می گوید معلمت گفت که گریه نکردی! او هم در جوابش می گوید که اما نگذاشتم کسی متوجه اشکهایم بشود. دلیل گریه اش هم این بوده که گویا به اندازه کافی اسباب بازی برای همه کودکان نبوده و او گاها مجبور بوده ناظر کودکانی باشد که با اسباب بازی محبوب او بازی می کرده اند. با شنیدن این ماجرا، من هم در خفا، بدون اینکه بگذارم کسی متوجه اشکهایم بشود، چند قطره اشک ریختم.
خبر مرگ فتح الله اسدزاده را از سایت اتحادیه آزاد کارگران خواندم. دو سال پیش گفت که دارم به بازنشستگی نزدیک می شوم. قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت که نمی دانم در این وضعیت و با انتظاراتی که از من بعنوان یک پدر می رود، چگونه توان بازنشسته شدن را می توانم داشته باشم. گفتم مام فته همه چیز خوب می شود. گفت که انشاالله گربه است.
گوشی تلفن را که گذاشتم، حالم پریشان بود. همسر گفت مشکلی برای مام فته پیش آمده؟ گفتم نه دارد بازنشسته می شود. امروز که خبر مرگش را به او گفتم، با هم با صدای بلند هق هق گریه راه انداختیم. پسرم هم با دیدن این وضعیت، شروع کردن به گریه کردن. کسی از ما نتوانست اشکهایش را پنهان کند.

١۵ شهریور ١٣٩١
rashid.yousefi@yahoo.com
http://rashidxan.wordpress.com/