زبان دیوارهای ریخته

به رفیق هنرمندم رویا بخشی
خودت را به زبانی نقاشی کردی
که غروب مه آلود تحمل تماشایش را نداشت
وسعت نگاهت به هیچ قابی تن در نمی داد
هیچ دیواری
در زمین لرزه های آن خطه سالم نمانده بود
و هیچ غریبه ای
آن همه لاله را در چشم های تو ندیده بود
گیسوانت خاطره ی روزهای مکدر بود
و چشم هایت انتظار داشتند که شهر
به گناهانش اعتراف کند

نیامده بودی
هنوز نیامده بودی
آن همه قاب خالی
خانه را بهسلام های تلخ فروخته بودند
روزهای گذشته چندان شلوغ بودند
که خیابان برای برافراشتن تصویرت آماده نبود

وقتی خودت را در محاصره ثبت کردی
نگاهت پر از کوچه های بن بست بود
صدای آن همه شعله در شب پیچیده بود که رنگ هایت
به التهاب وفادار نیستند
زبانت به هر پیچ و خمی که می رسید
آفتاب مثل صورت های پوشیده در نقاب عرق می کرد
و گمان کنم کسی به وسوسه ی شنیدن جویباری
نقاب را در نقاشی ی غروب می شست که قاب رنگ ببازد
و زمزمه ی ظهر
امضای تو را
مثل قطره ی زیر چشم پاک کند

اگر هنوز بتوانی به آن شهر برگردی
گویا کسی یادگاری تو را به زبانی در آورده است
که شیشه های شکسته از آن نترسند
و همسایه های خواب آلود
در زلزله ی اعصابش به زنان شان تازیانه نزنند

اگر هنوز بتوانی از آن دروازه بگذری
و در انتهای باغ به دیواری بگوئی خداحافظ
تالاری برایت سرود می خواند
که هیچ گوسفندی شیشه های آن تالار را نشکسته
و هیچ زمینی چنان علف نداده که گوسفندان آن تالار
خیال کنند صدای شان شناسنامه رنگ هاست

روز آنقدر تند می گذرد که شب
نمی تواند آن همه بوم سفید را در این ایستگاه خالی کند
مرا به این کوپه ی خالی بسپار
شاید که مرز را برای عبور قطاری دیگر باز کنم
اگر سوت قطار به صدا در آید
شاید که ساعت این ایستگاه دوباره بنوازد
و غروب بتواند به زبان دیوارهای ریخته نقاشی کند
کوچه ها می گویند که این ساحل
بدون تصویر تو به کام دریا خواهد رفت .
شهریور ۱۳۹۰