دیکتاتوری پدر بزرگ

“دیکتاتوری پدر بزرگ”

مادربزرگم خرافی بود
پدر بزرگم اما واقعبین
پدرم سفری کرده بود واز پدربزرگ واقعبین تر بود
مادرم هم مانند مادر بزرگ بود
یاد گرفته بود که باید خرافی باشد
پدرم میگفت:مانند پدربزرگت باش
پدر بزرگ میگفت:پدرت انسان خوبی است

من بیست ساله شدم
نه مانند پدربزرگ شدم
و نه دانستم پدرم چی چی است
مانند مادر ومادربزرگ هم نشدم

گاهی در دنیای واقعبینانه ی پدر بزرگ
به دنیای مادر بزرگ سرک میکشیدم
بدون اینکه دروازه ی چوبی جر جر کند
فهمیدم خرافه نباشد,بیچاره مادر بزرگ دیوانه میشود

بزرگتر که شدم
از جر جر دروازه ی چوبی نترسیدم
وفهمیدم در دنیای واقعبینانه ی پدربزرگ
باید به خرافه های مادربزرگ بخندم
و خندیدم
آنقدر خندیدم که دیگر خرافه های مادرم را ندیدم

پدرم مرا با خود به سفر میبرد
سفر به مکان هایی که همه ی انسان هایش از جنس مادربزرگ بودن
مکان هایی که انسان هایش پدرم را دوست داشتن

وقتی مادر بزرگ مرد
فهمیدم که پدربزرگ
برای اثبات خویش
هیچ وقت نمیخواست دروازه ی بینش مادر بزرگ جرجر کند
تا پدرم هم روزی پدر بزرگ کشور شود