«ایدئولوژی آلمانی»، دستیافتی فلسفی در نقد ایدئولوژی(٩)

«ایدئولوژی آلمانی»[۱]،دستیافتی فلسفی در نقد ایدئولوژی

(۹)

««… بر اساس درک مادی از تاریخ، عامل تعیین کننده نهایی در تاریح،‌عبارت است از اساس تولید  و تجدید تولید زندگی واقعی. نه مارکس و نه من هیچگاه چیزی بیش ازاین را، ادعا نکرده ایم.»[۲]

بخشهای پیشین[۳]  این نوشتار با  پیش درآمد زیر آغاز شده بود:

این نوشتار بیش از همه گامی است، در بازنگری اندیشه‌های کمونیستی مارکس و انگلس. به بیانی دیگر، بر بستر فلسفه و در نقد ایدئولوژی. و نیز اشاره به اتهام‌های کینه توزانه‌، طبقاتی و گاهی ناآگاهانه ای دارد که علیه یکی از نظریه پردازان دانش مبارزه طبقاتی،‌ یعنی فردریک انگلس. به ویژه در این برهه شلیک می شود. بخش پایانی یا نهم در پیوستار هدف نقد این ایدئولوژی رویکرد دارد.

 

آقای حکیمی در راستای جنبش کارگری جای گرفته به سوی این جبهه نشانع می گیرد و می نویسد:

 «مارکس، فویرباخ را درست به دلیل ماتریالیسم فلسفی او نقد می‌کند، حال آن که انگلس صرفاً بر ناپیگیری ماتریالیسم فلسفی فویرباخ و عدم تسری آن به جامعه و تاریخ انگشت می گذارد. مارکس در نقد فویرباخ از این مبحث دیرپایِ هستی شناختی (آنتولوژیک) در فلسفه که آیا اندیشه بر ماده مقدم است یا ماده بر اندیشه فرامی گذرد و در مقابل این مبحث، پراکسیس (Praxis) را قرار می دهد، مقوله ای که تمایز ماده و اندیشه را پشت سر نهاده و درعین حال به آن ها وحدت بخشیده است که انگلس با مفهوم پراکسیس صرفاً معرفت شناسی را نقد می کند و نه هستی شناسی را. تا آنجا که به بحث هستی شناسی مربوط می شود، انگلس در چهارچوب همان ماتریالیسم فلسفی فویرباخ باقی می‌ماند. در مقابل نقد مارکس بر فویرباخ، که حاوی این نکته است که تضاد قدیمی اندیشه و ماده در فلسفه حتی در ماتریالیسم فویرباخ حل نشده باقی مانده است و این تضاد فقط در مفهوم پراکسیس حل می شود، انگلس در مقاله ی فوق می نویسد فویرباخ «با یک ضربت این تضاد را خُرد و خمیر کرد و بدون طول و تفصیل و درازگویی ماتریالیسم را دوباره بر تخت نشاند.» این رویکرد به ماتریالیسم فلسفی، از انگلس نه یک منتقد متافیزیک از زاویه ی پراکسیس بلکه یک متافیزیسین می‌سازد. به عبارت دیگر، انگلس نیز متافیزیک خود را دارد و این که او در «آنتی دورینگ» ماتریالیسم خود را نه متافیزیکی بلکه «دیالکتیکی» می نامد هیچ تغییری در این واقعیت نمی دهد که این «ماتریالیسم دیالکتیکی» خود نوعی متافیزیک است، زیرا چون هر متافیزیکی می کوشد جهان واقعی را به قالب یک نظام فکریِ فلسفی و اصول و احکام غاییِ آن درآورد…»[۴]

به آقای حکیمی یادآور می‌شویم که مارکس، ‌فوئرباخ را نیز «ماتریالیست» می‌نامد؛ زیرا که فوئرباخ، ‌با استعدادترین شاگردان هگل، ایده مطلق هگل را پیشا‌هستی ندانست و آن را مردود شمرد. «هستی تعیین کننده شعور است.» ‌وی با این دریافت، مرکز اندیشه هگل را دگرگون ساخت. او فرضیه ایده مطلق هگل را که زاینده‌ی هستی است، نوترین الهیات نامید.  فویرباخ، انسان را آُفریننده ایده‌ و یا «خالق»‌ دانست. اما در همین جا ماندگار شد. ماتریالیسم وی،‌همین جا است که درجا می‌زند. فویرباخ، اسارت انسان‌ها را، زندان دین پنداشت،‌ مارکس و انگلس، مذهب را بازتابی از مناسباتی یافتند که در تاریخ و گذر و دگرگونی مناسبات، رنگ پذیرفته و  به ضرورت، مناسبِ مناسبات حاکم گردیده‌اند. آدمیان در یک جامعه‌ی مفروض، نه مجزا و مستقل و منفرد و نه همگی همسان،  و نه همبسته به پایگاه‌ها و خاستگاه‌های همانند، بلکه برآمده از طبقات و لایه‌ها و منافع  متضاد و خود نمایندگان  مجموعه‌ای از مناسبات اجتماعی‌اند. مارکس و انگلس از فوئرباخ گذر کرده و پراتیک را در فلسفه یافتند. فلسفه تنها تبیین جهان را در وظیفه ندارد، سخن بر سر دگرگونی جهان عینی و ذهنی است.

در همان نوشتار مجله هفتگی «دس فولک»، انگلس به ضرورت شرکت عملی در مبارزه عملی کارگران و جنبش کارگری می پردازد:

«نشان دادن درک ماتریالیستی از حتی یک مورد تاریخی واحد، کاری‌ست علمی که نیازمند سال‌ها تحقیق صبورانه است.»  این پاسخی است به کسانی که دیالکتیک تئوری- پراتیک را در نمی‌یابند. این کار سترگ به بیان انگلس از آن جا پاسخ می‌گیرد که:

«از مقتضیات آن چنین بر می‌آید که در محدوده‌ی آن جایی برای حرف مفت نیست و تنها با داشتن انبوهی از مطالب تاریخی- که منتقدانه مورد بررسی قرار گرفته- و احاطه‌ی کامل برای آنهاست که حل چنین مسئله‌ای شدنی می‌گردد.»[۵]

 ضرورت شرکت در مبارزه عملی، هنگامی که پرولتاریای اروپا برخاسته بود سازمان سیاسی و کمونیستی پرولتاریا را نیز به شرکت عملی در این کارزار طبقاتی درگیر ساخت. انگلس برای شرکت عملی به توپخانه پیوست و به نبرد مسلحانه با ارتش پروس برآمد در کنار طبقه کارگر و کمونیستها و دمکراتهای انقلابی. مارکس و انگسل خطابیه شورای اتحادیه کمونیست‌ها را در سال ۱۳۵۱ به مجمع عمومی سازمان کمونیستی پرولتاریای اروپا ارائه دادند. و برنامه عمل انقلاب را اعلام کردند. به همین ضرورت شرکت در انقلاب کارگری است که مارکس و انگلس اهداف علی را بر اهداف تئوریک و علمی ضروری‌تر می شمارند. انگلس از این شرکت و گزینش،‌ دفاع می کند.

«‌نیروی محرکه حزب ما، را در گام نهادن به عرصه سیاسی، انقلابفوریه تشکیل می‌داد و همین انقلاب، حزب ما را از دنبال کردن اهداف صرفاً علمی بازداشت …

اعمال در هر مورد، به ویژه همواره به وسیله علل مادی آغاز می‌گردند، نه به وسیله عبارات بیان کننده آن اعمال، عبارات سیاسی و حقوقی نظیر اعمال سیاسی و نتایج آنها، از علل مادی سرچشمه می‌گیرند.»[۶]

در ادامه همین ارزیابی تاریخی از تاریخ سازمان کمونیستی طبقه کارگر (اتحادیه کمونیست‌ها) است که انگلس ادامه می‌دهد:

«زمانی‌که من در منچستر زندگی می‌کردم با کمال تاسف دریافتم که عوامل اقتصادی که تا به‌حال تمام تاریخ نویسان برای آنها نقشی جزیی یا اصلاً نقشی قائل نبوده‌اند، ‌دستکم در شرایط نوین، قدرت تعیین کننده‌ای در جهان می‌باشند که این عوامل اقتصادی علل تضادهای طبقاتی دوران کنونی‌اند؛ که در آن کشورهایی ‌که به سبب رشد عظیم صنعت (مانند انگلستان) این تضادها به گونه‌ای روشن جلوه‌گر می‌‌شود، احزاب سیاسی جدید، مبارزات حزبی نوین به وجود می‌آورند و در پی‌آمد سیمای حیات سیاسی را کاملاً تغییر می‌دهد.»[۷]

مارکس (به زودی) در سال ۱۸۴۴ به نگارش در سالنامه  آلمانی – فرانسوی نشان‌‌ داد که وی نیز به همین نتایج رسیده است. او بر این دید است که این حکومت  نیست که شرایط جامعه بورژوازی را شکل داده و آن را تنظیم می‌کند، بلکه این جامعه‌ی بورژوایی است که حکومت را شکل داده و به آن نظم می‌بخشد، به خدمت می گیرد و بنابراین سیاست و تاریخ تکامل سیاسی باید در پرتو شرایط اقتصادی و تکامل تدریجی آنها مورد تحلیل قرار گیرند، نه آنگونه که تا به حال به صورت واژگونه انجام گرفته است.

«هنگامی‌که من، مارکس را در تابستان ۱۸۴۴ درپاریس ملاقات کردم، مسلم بود تا آنجایی که به مسایل تئوریک مربوط می‌شود، دیدگاه‌یمان کاملاً با هم تطابق دارد. آن زمان را می توان سرآغار کار مشترک ما دانست. هنگامی که دوباره در بهار ۱۸۴۵ یک دیگر را این بار در بروکسل ملاقات کردیم، مارکس اکنون نکات عمده را در تئوری ماتریالیستی تاریخ عمیقاً مورد بررسی قرار داده بود. آنگاه ما ساختمان تئوری را در اجزاء متعدد آن وظیفه خود قرار دادیم. این تئوری، که نقش آن ایجاد یک دگرگونی انقلابی در علم تاریخ بود و عمدتاً به مارکس تعلق داشت (زیرا که من سهم بسیار ناچیزی در قضیه داشتم) برای جنبش طبقه کارگر معاصر، اهمیت شایانی داشت».[۸]

بابک احمدی که در کارگزاری سرمایه ایدئولوک است را نه، اما آقای حکیمی را به کنار گذاردن کتاب بابک احمدی و بازخوانی آنتی دورینگ فرا می‌خوانیم.

«آوای زندگی در زمینه اندیشه»

انقلاب علمی آقای یوگن دورینگ یا آنتی دورینگ۱۸۷۸،‌ در نقد به نام ترین فیلسوف آن برهه، یعنی دکتر دورینگ، (۱۹۰۱-۱۸۳۳)، فیلسوف، اقتصاد دان و رهبر جنبش کارگری، ‌زمانی ضرورت انتشار یافت که دورینگ بر جنبش کارگری و جوّ‌مبارزاتی آلمان آن برهه، کاریسما شده بود. دورینگ، در برابر دیدگاه‌ سوسیالیسم علمی و مارکس سخنرانی‌های پرشوری داشت به گونه ای که  دانشجویان و حتا کارگران، وی را «آوای زندگی در زمینه اندیشه» می‌نامیدند. او مبارزه سیاسی و عمل و خشونت را تبلیغ می‌کرد و مبارزه طبقاتی را نکوهش می‌نمود. ادوارد برنشتاین ‌(پدر رویزیونیسم) و یوهان موست، از میان شاگردان دورینگ، در برابر آنتی دورینگ انگلس، خشمگین‌ترین‌‌ها بودند. در کنگره حزب سوسیال دمکرات آلمان نیز انگلس را به سبب سلسله نوشته‌هایش در نقد دورینگ، در ارگان تئوریک حزب (به پیش) زیر حمله گرفتند. سرانجام، ادامه نوشتار در پیوست ارگان مرکزی اجازه چاپ یافت. اهمیت آنتی دورینگ در جنبش سوسیالیتسی را مکمل کاپیتال و مانیفست کمونیست، دانسته‌اند. نوشته‌ای که به پیشنهاد و همکاری  حتی یک فصل آن به دست مارکس نوشته شد و در سال ۱۸۸۰ با نظارت مارکس، به پیشنهاد کمونیست‌های فرانسوی، «سوسیالیسم از تخیل تا علم» را انگلس  تنظیم کرد و برای نخسیتن بار به فرانسوی ترجمه شد. بسیاری از ایده‌‌‌های آنتی دورینگ، سپس در کتابی جداگانه به نام «دیالکتیک طبیعت» و نیز  کتاب «نقش قهر در تاریخ»، به چاپ رسید.به پیشنهاد مارکس و به ضرورت  مبارزه طبقاتی است که انگلس در سال ۱۸۷۴ خاستگاه خانواده، ‌مالکیت خصوصی و حکومت[۹]  را می نویسد.

 به انگلس بازمی گردیم تا اتهام احمدی و حکمیی را بازنما سازیم:

 

«هگل، درک تاریخ را از متافیزیم رها ساخت و آنرا دیالکتیکی کرد؛ ولی درک تاریخی او اساساً ایدآلیستی بود، بدینگونه ایدآلیسم از آخرین پناهنگاه خود- مفهوم تاریخ- بیرون رانده شد؛ اکنون یک مفهوم ماتریالیستی تاریخ ارائه شده، و راه برای تبیین آگاهی انسان توسط هستی او – و نه مانند گذشته، تبیین هستی انسان به وسیله آگاهی او- یافته شده بود.»[۱۰]

در فلسفه انگلس و مارکس:

«اصول، ‌نقطه‌ی حرکت بررسی نبوده، بلکه نتیجه‌ی نهایی آن هستند؛ آنها در مورد طبیعت و تاریخ انسان اعمال نمی‌شوند، بلکه از آنها تجرید می‌شوند؛ این طبیعت و قلمرو بشریت نیست که با این اصول وفق می‌یاید، بلکه اصول، تنها تا آنجا معتبر هستند که در انطباق با طبیعت و تاریخ‌اند. این تنها درک ماتریالیستی از موضوع است و مفهوم عکس آن از آقای دورینگ».[۱۱]

 

آقای حکیمی! شاید به راستی، اگر آنتی دورینگ را به جای کتاب «مارکس و سیاست مدرن» ب. احمدی را از جایگاه جنبش کارگری و سوسیالیستی می‌خواندید، در می‌یافتید که انگلس برخلاف اتهام های شما که «انگلس با مفهوم پراکسیس صرفاً معرفت شناسی را نقد می کند و نه هستی شناسی را.»

انگلس، چنین می نویسد:

«وحدت جهان عبارت از هستی آن نیست، هرچند که هستی آن یک پیش شرط وحدت آن است؛ زیرا مسلم است که جهان باید باشد، ‌پش از اینکه بتواند واحد باشد… وحدت واقعی جهان عبارت از مادیت آن است و این نه به وسیله چند عبارت تردستانه، بلکه به وسیله یک تکامل طولانی و پر زحمت و علوم طبیعی  اثبات شده است.» [۱۲]

 

این تنها یکی از بسیار پاسخ‌های انگلس است به همه آنانی که وی را در اُنتولوژی(Ontology) یا هستی شناسی، به دور و فوئرباخیست می نامند و چنین می نویسد:

«تا آنجا که به بحث هستی شناسی مربوط می‌شود، انگلس در چهارچوب همان ماتریالیسم فلسفی فویرباخ باقی می‌ماند.»

باید یادآور شد که دریافت متافیزیکی دستکم دارای سه شناسه است. نمی توان انگلس را متافیزیسین نامید، ‌بدون آن که در این سه محور، انحراف وی را اثبات نکرد:

۱ درک متافیزیکی در تبیین مناسبات و روند تاریخی جامعه.

۲- فهم غیردیالکتیکی تئوری – پراتیک.

۳- فهم غیردیالکتیکی از پدیده‌‌‌ها و روابط بین آنها.

 در کجای این سه محور، انگلس خود نظریه پرداز و فهم‌پرداز فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک نبوده است!

جدا از تمامی اندیشه‌ها و دانش مبارزه طبقاتی و فلسفی مشترک مارکس و انگلس از نخستین دیدار در کلن و دفتر روزنامه راین، و سپس همراه شدن در پاریس و یگانه شدن در نقد ایدئولوژی آلمانی،‌ تنظیم مانیفست، تا آنتی دورینگ و خاستگاه خانواده  و… تا نقد اقتصادی سیاسی و مجلد نخست سرمایه و ۴۰ سال مبارزه عملی و نظری مشترک دوشادوش مارکس، جای شگفتی دارد که چنین انحرافات عظیمی در این سه محور را مارکس هرگز در نیافت! مدرس حوزوی/ نظامی پیرو ولایت فقیه در ایران دریافت. و حکیمی به این استاد پبرو، گوشه‌ انحرافی و نقدی نمی بابد و ندید و  دریغ که چون مرید وی هنوز خود را  هوادار طبقه کارگر ایران می داند!

تا آنجا که از منش مارکس در برخوردهای وی با باکونین، پرودن، فوئرباخ، لاسال ووو پیداست که مارکس در این زمینه‌ها کوچکترین گذشت و سازشی با هیچکس نداشت، از هوشمندی و قدرت دریافت و نبوغ مارکس نیز به‌دور است که تئوری و پراتیک انگلس را درنیابد. مارکس، جدا بودن راه و گسست از زاویه‌ مخالف  از سوی انگلس را در نیافت! این جداسری آیا نبایستی در نمود و یا بیانی برای مارکس و دیگرکمونیست‌های آن برهه آشکار می شد؟ آیا پراتیک و نظریه و نوشتارها و گفتارها و چهل سال کار مشترک برای این شناخت بسنده نبود؟! آیا گذشت افزون بر یک سده و نیم لازم بود تا بابک احمدی پیرو آیت الله کروبی و مدرس دانشگاه‌‌های ماشین سرکوب، کشف‌اش کند!

از آنجا که در ولایت ما، برای هر اتهام، هیچ ادله و سند و فرایند دادخواهی، حتا در سطح متعارف بورژوایی‌اش لازم نیست، پس، اتهام‌ها علیه مارکس و انگلس رگبار می شوند.

در اینجا اگر تنها وفاداری انگلس به تز یا نهاده‌ی یازدهم در باره فوئرباخ، نوشته مارکس و ویرایش میان پرانتزی انگلس را برهان بگیریم، در آنجا که «فیلسوفان تنها جهان را به‌شیوه‌های گوناگون تعبیر کرده‌اند. مسأله امّا بر سر دگرگون کردن جهان است.»،آیا این تز، تبیین ماتریالیستی جهان، شناخت ماتریالیستی و رابطه ی دیالکتیکی پراتیک و تئوری را به اثبات نمی‌رساند!؟  تنها و تنها اگر به همین یک برهان در میان بیشمار برهان‌ها در بسیار نوشتارها، بسنده کنیم که انگلس با یافتن دوباره و بیان  و اعلام همین تز در سال ۱۸۸۶، “پراتیک” را به‌سان تنها معیار حقیقت، شناخت در تئوری شناخت شناسی ((epistemology، ‌دگرگونی و تبیین رابطه‌ی دیالکتیکی ابژه و سوژه( عینیت و ذهنیت) بازتاب نمی‌دهد؟!

 

«… بر اساس درک مادی از تاریخ، عامل تعیین کننده نهایی در تاریح،‌عبارت است از اساس تولید  و تجدید تولید زندگی واقعی. نه مارکس و نه من هیچگاه چیزی بیش ازاین را، ادعا نکرده ایم. بنابراین اگر کسی این مطلب را تغییر داده و بگوید، عامل اقتصادی تنها عامل است، موضوع را به یک بیان بی معنی و مجرد و مسخره تبدیل کرده است…..

مارکس و من به خاطر اینکه افراد جوان گاهی تاکید بیشتری از آنچه لازم است بر روی جنبه‌ی اقتصادی می گذارند، تا اندازه ای مقصریم. ما مجبور بودیم در برابر مخالفینمان بر روی اصل عمده که از طرف آنان نفی می‌شد تاکید نماییم. به‌همین سبب، وقت و موقعیت چندانی به دست نمی‌آوردیم که تاکید لازم را بر روی عوامل مهم دیگر بگذاریم. ولی زمانی که موقعیت نشان دادن بخشی از تاریخ فرا می‌رسد یعنی به کار بردن تئوری در عمل، موقعیت فرق می ‌کرد و دیگر هیچگونه اشتباهی مجاز نبود. هرچند که متاسفانه بسیار اتفاق می‌‌افتاد که به مجرد جذب اصول مهم یک تئوری جدید، حتی بعضی اوقات به طور نادرست، بعضی ها فکر می‌کنند که کاملاً آنرا درک کرده و بدون هیچ دردسری قادر به کار بردن آن هستند.

و من نمی توانم بسیاری از«مارکسیست‌های» اخیر را از این عیب معاف دارم. زیرا که شگفت‌‌آورترین آثار در این ربع (قرن) به وجود آورده شده‌‌اند…»[۱۳]

به بیان فلسفه پرولتاریا، ضرورت تنها  تا آن هنگام نابینا است که فهمیده نشود ماتریالیسم کهن عمل انقلابی را درک نکرد، ضرورت را نفهمید؛ این ماتریالیسم بنابراین نابینا بود، دیالکتیک آزادی و ضرورت را  نفهمید. به بیان مارکس. آگاهی اجتماعی محصول هستی اجتماعی است.

انگلس، به همراه مارکس دیالکتیک را از تخریب ایده‌آلیسم هگلی و دگماتیسم و ایدئولوژی آلمانی و فوئرباخی نجات داد. و با این دانش مبارزه طبقاتی را در فهم مادی طبیعت به کار بستند. به بیان انگلس:

«وحدت جهان در هستی آن نیست… وحدت واقعی جهان، در مادیّت آن است..» و «شعور اجتماعی انسان ها، به وسیله وجود مادی‌اشان امکان پذیر می گردد.»‌

به این بیان که، طبیعت بوته‌ی آزمایش دیالکتیک است، یعنی که علوم طبیعی دیالکتیک را می‌توان در این آزمایشگاه طبیعیِ طبیعت شناخت.‌ روند طبیعت فرایندی دیالکتیکی است. به گواهی لنین، آنتی دورینگ را مارکس پیش از انتشار خوانده بود و دست نویس را بازنگری کرده بود.

«اثری که آفریده همفکری مارکس و انگلس و تنها اثری که آنان به معرفی کمابیش نظام‌مند ایده‌های مارکس پرداختند.»[۱۴]

در پیشگفتاری بر این اثر،‌ مارکس خود به نوشتن بخشی که نوشته اشاره دارد.

با این هم آشکارگی، اما آقای حکیمی در ادامه همان باور احمدی است:

اما «ماتریالیسم دیالکتیکی» تنها جزءِ نخست از سه جزئی است که انگلس در «آنتی دورینگ» نظام فکری یا ایدئولوژی خود را از آن‌ها می‌سازد، نظامی که او آن را «مارکسیسم» یا «جهان بینی مارکسیستی» می نامد. دو جزءِ دیگر این نظام عبارت‌اند از نقد اقتصاد سیاسی بورژوایی و «سوسیالیسم علمی» (در مقابل سوسیالیسم یوتوپیایی و دیگر شکل های «غیرعلمیِ» سوسیالیسم). لنین بعدها در مقاله ی «سه منبع و سه جزء مارکسیسم» به این نظام فکری شکل شُسته رُفته تری بخشید و در آثار دیگرِ خود از آن به عنوان «ایدئولوژی پرولتاریا» یاد کرد. البته لنین تنها نظریه پرداز «مارکسیست» نیست که از نظام ساخته و پرداخته ی انگلس استقبال کرد و آن را گسترش داد.» کائوتسکی و پلخانُف نیز در پرورش و گسترش «جهان بینی مارکسیستی» نقش مهم و تعیین کننده ای داشتند، به طوری که ایدئولوژی «مارکسیسم» را می توان محصول پراکسیس هر چهار تنِ آنان دانست»[۱۵]

 حکیمی نشان نمی دهد که کجای آنتی دورینگ، انگلس، این «نظام فکری» خود را «ایدئولوژی» می‌نامد و فراتر آنکه کجا آن را «مارکسیسم» یا «جهان بینی مارکسیستی» می شمارد؟ آیا نقد اقتصاد سیاسی از سوی مارکس و انگلس و تبیین سوسیالیسم علمی به جای سوسیالیسم تخیلی و نیز تبیین ماتریالیسم دیالکتیک، سه عرصه ی اساسی و استراتژیک مناسبات حاکم، تبیین هستی و ماتریالیستی تاریخ، جرم، ناروا و یا نادرست است؟ تعریف و برداشت و تبیین احمدی روشن است، آنِ شما چیست آقای حکیمی؟

برای محکوم ساختن انگلس، با اتهام های ساختگی و رونوشت گرفته از بابک احمدی، باید نخست، این زمینه را چید، تا سپس حکم نهایی را علیه این اندیشه ورز کمونیست صادر کرد:

«کائوتسکی و پلخانُف نیز در پرورش و گسترش «جهان بینی مارکسیستی» نقش مهم و تعیین کننده ای داشتند، به‌طوری که ایدئولوژی «مارکسیسم» را می‌توان محصول پراکسیس هر چهار تنِ آنان دانست»[۱۶]

بابک احمدی در نفی کمونیسم مارکس و انگلس نوشته بود:

«آنتی دورینگ انگلس سنگ پایه‌ی برداشت رسمی کتاب های آموزشی مارکسیسم محسوب می شد… بل حتی مطالعه‌ی سرمایه و دیگر نوشته های دشوار مارکس استوار به تفسیرهای انگلس است.»[۱۷]

تمامی ایراد اتهام‌‌های حکیمی به «بهانه زادروز انگلس» از نظامنامه احمدی الهام می گیرد حکیمی، با یا زمینه سازس احمدی، حکم حکیمی  صادر می شود:

«ایدئولوژی «مارکسیسم» را می‌توان محصول پراکسیس هر چهار تنِ آنان دانست»!

«ایدئولوژی فراشدی است که به راستی، آگاهانه به وسیله‌ی شخصی به اصطلاح اندیشمند پیش می‌رود، اما گونه‌ی ناراست و اشتباه آگاهی است، نیروی راستینی که او را به پیش می‌راند برخود او ناشناخته می راند، و گرنه، خیلی ساده دیگر فراشد ایدئولوژیک در میان نبود.»[۱۸]

ایدئولوژی، به دید مارکس، آگاهی اجتماعی است، برآمده از هستی اجتماعی، و پیوند خورده با منافع طبقه حاکم. مدافع مناسبات حاکم. آگاهی دروغین، واژگونه ازاین جهان واژگون. آنچه مارکس و انگلس، نقدش کردند، از جمله پیش از هر چیز، ایدئولوژی بود و آنچه که بنیان گذاردند، فلسفه بود. فلسفه ای که مانند هیچ فلسفه ی پیشین نبود- فلسفه ای که در برابرنهاد یازدهم در باره تزهای فوئرباخ جاودان مانده است- انگلس، در کتاب دیالکتیک طبیعت، دیالکتیک در پدیده ‌ها را در سه محورِ ‌تغییر، تاثیر و نفی، فرموله می‌کند:

۱- تغییر کمی به کیفی.

۲- تأثیر متقابل اضداد.

۳- نفی در نفی.

و این سه محور را عام ترین و کلّی‌ترین قوانین طبیعت می‌شمارد. این استالین و مائوتسه دونگ و همراهانشان بودند که با دستکاری در این دیدگاه، فرمول‌های خود را برای «سوسیالیسم» دلخواه ‌خویش طراحی کردند. مائو به ولگاریزه کردن فلسفه دست زد، فلسفه را در «چهار رساله» در «وحدت اضداد» و در کاسه‌‌های برنج روستاییان گنجانید و با ردای کنفوسیوس چینی کاریسما شد و ایدئولوژی را حاکم ساخت،«تز سه جهان» از آن ساخته شد و انور خوجه با الهام از صدرمائو، آلبانی را «سوسیالیزه» ‌کرد و استالین، با برپایی کمیته مرکزی و برکناری کامل طبقه کارگر ازقدرت سیاسی، درپی نابودی و حذف افزون بر ۸۰ درصد کادرهای رهبری جنبش سوسیالیستی جهان تا آنجا که می توانست تضادها را به شیوه ی خود نفی و رفع کرد. آقای حکیمی اینک انگلس را رهبر و ایدئولوگ اینان می‌شمارد و بابک احمدی، مارکس و انگلس را.

به هر روی،  آقای حکیمی به جای انگلس با «تریسترام هانت» هم آوا می شود. تریسترام هانت (Tristram Hunt)، زاده سال ۱۹۷۴، مفسر بی بی سی، عضو و نماینده حزب کارگر، ‌نویسنده روزنامه‌ گاردین و ابزرور انگلستان، استاد دانشگاه و نویسنده دهها کتاب، که انگلس را «بز فراری»،‌یکی در برابر همه و از جمله «مجرمی» می داند که «جنایات شوروی  پیشین» چین و کمونیسم کشورهای  آسیایی  از او بنیاد گرفته‌اند.

این کارگزار اتاق فکر سرمایه‌جهانی می‌نویسد: «انگلس خورجین افراط گرایی مارکسیسم ایدئولوژیک سده بیستم را برجای گذاشت.»

 بابک احمدی پامنبری  این موعظه است و چرا محسن حکیمی، درست همان را واگویه می کند و تبلیغات بورژوازی را بر تارک نوشتار خود نشانیده و آن هم زیر نام «کمیتۀ هماهنگی برای ایجاد تشکل کارگری» برگزیده است؟

بی نیاز از بازگویی، تشکل دهی، بینشی غیر پرولتری و  نیابتی است، همین تشکل دهی هاست که بازتولید کار و سرمایه را تا کنون، سبب ساز بوده و همچنان دروازه ی مناسبات سرمایه بر همان پاشنه ی استثمار  نیروی کار می چرخد.

 

عباس منصوران

مرداد ماه ۱۳۹۱(اوت ۲۰۱۲)

a.mansouran@gmai,.com

 



[۱] این نوشتار،‌ از برنامه‌های هفتگی «جهان کتاب» در تلویزیون کومله، حزب کمونیست ایران،  پیرامون، حکومت، ایدئولوژی آلمان و درباره تزهای باخ،‌ زمینه گرفته است.http://www.tvkomala.com/farsi/index_farsi.htm

[۲]نامه  انگلس به ژوزف بلوک لندن ۲۲-۲۱ سپتامبر ۱۸۹۰.

[۳]بازتاب یافته در شبکه های اینترنتی از  جملهhttp://www.payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8378:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44

www.communshours.comhttp://www.azadi-b.com/M/2012/01/post_364.html,  http://payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8088:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44, http://www.ofros.com/maghale/mansoran_idologi.htm

http://pezhvakeiran.com/page1.php?id=38997

[۴]محسن حکیمی، همان منبع.

[۵]انگلس، «نقد اقتصاد سیاسی»، کارل مارکس نوشتار یک،فرانتس دانکر، «بررسی»، ‌برلن سال ۱۸۵۹. داس فولک (هفته نامه آلمانی، منتشره  در لندن)، شماره ۱۴، ششم  اوت ۱۸۵۹.

[۶]انگلس، «نقد اقتصاد سیاسی»، کارل مارکس نوشتار یک،فرانتس دانکر، «بررسی»، ‌برلن سال ۱۸۵۹. داس فولک (هفته نامه آلمانی، منتشره  در لندن)، شماره ۱۴، ششم  اوت ۱۸۵۹. منظور انگلس، انقلاب ۴۹-۱۸۴۸ است،

[۷]انگلس، همان منبع بالا.

[۸]انگلس،‌ تاریخ اتحادیه کمونیست‌ها.

[۱۰]انگلس، آنتی دورینگ، انقلاب آقای دورینگ در علم.  ترجمه گروه اتحاد کمونیستی،‌ دفتر نخست، ۱۳۵۷.

[۱۱]انگلس،  همان منبع.

[۱۲]انگلس، همان منبع.

[۱۳]نامه  انگلس به ژوزف بلوک لندن ۲۲-۲۱ سپتامبر ۱۸۹۰.

[۱۴]هال دریپر، نظریه‌ی انقلاب مارکس،‌ نشر مرکز، ترجمه حسن شمس آوری، ۱۳۸۲تهران .

[۱۵]محسن حکیمی، همان منبع.

[۱۶]همان منبع.

[۱۷]بابک احمدی، مارکس و سیاست مدرن، ص ص۱۰-۳۰۹٫

[۱۸]انگس  نامه به فرانتس مرینگ، ۱۴ ژوییه ۱۸۹۳.