گزارشی از دادگاه مردمی ایران تریبونال در لندن – قسمت سوم

دختر جوانی تعریف کرد که هنگامی که پدر و مادرش دستگیر شدند، مادرش او را حامله بوده، اما با اینحال، زن حامله را شلاق زده و شکنجه کرده بودند. او در زندان، چهل روز بعد از اعدام پدرش به دنیا آمده و تا ۴ ساله گی همراه مادرش در زندان بود. او می گفت: “تا وقتی که در زندان بودم، چون در آنجا به دنیا آمده و رشد کرده بودم، ایده ای از زندگی آزاد و دنیای بیرون نداشتم. اما بعدها که آزاد شدم، این خشم در من ایجاد شد، که چرا باید در چنان محیطی رشد کرده باشم.” و سپس اضافه کرد “باید از روانشناسان و متخصصین کودکان پرسید که شکنجه کردن مادر حامله، رشد آن کودک در زندان، اعدام پدر پیش از تولد فرزند، و مصائبی که کودکی که از پدر و مادر سیاسی در ایران بدنیا آمده باید تحمل کند، چه عواقب و اثراتی می تواند روی روح و روان آن کودک داشته باشد. قبل از تولد من، پدر و دوتا از عمو های من اعدام شدند، در نتیجه من چه در بیرون از زندان و چه در درون زندان در محیط شادی بزرگ نشده ام. این روی زندگی من اثر می گذارد هرچند که من مصر هستم که این تاثیرات را کم کنم.” عموی او “حمید جاودانی” در هنگام اعدام در سال ۱۳۶۰ تنها ۱۵ سال داشت، و کوروش جاودانی ۱۸ سال.

عباس محمد رحیمی از جریان دستگیری خود در سال ۵۹ گفت. حزب الله ای ها، یکی از افراد محله آنها را به جرم مشروب خوردن دستگیر کرده و سپس برای “زدن شلاق در ملا عام” او را به محله آورده بودند. عباس بهمراه عده ای دیگر، به حزب الله ای ها اعترض می کند، موضوع بالا می گیرد و نیروهای رژیم شلیک کرده واو را از ناحیه پای چپ مجروح می کنند. روز بعد خلخالی دستور می دهد که “به محله باز گردید و کسی را که جلوی اجرای حکم خدا را گرفته است، دستگیر کنید.” عباس مجروح را به زندان می برند و خلخالی به او یک سال حکم زندان می دهد. بعد از آزادی در سال ۶۰ ، به فاصله کوتاهی، نیروهای سپاه خانه آنها را محاصره کرده و همه افراد خانواده از جمله دو برادر، دو خواهر، و پدر خانواده را استگیر می کنند. خواهر دیگر آنها که تنها ۱۱ سال داشت، در خانه همسایه بود، و از دیدن یورش نیروهای سپاه به خانه شان و دستگیری همه اعضای خانواده اش، آنچنان شوکه می شود که روز بعد همه دهانش “آفت” می زند. پدر خانواده، که در جوانی از هواداران مصدق بود و مدتی هم بعد از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ در زندان بود، به دلیل داشتن خالکوبی ستارخان بر روی سینه اش، بوسیله “گیلانی” به یکسال زندان محکوم می شود. پیرمرد راشلاق زده و از او می خواستند که ارتباطات فرزندانش را لو بدهد. او جواب داده بود : “من چیزی در باره فعالیت های فرزندانم نمی دانم، اما گر هم می دانستم به شما نمی گفتم.”

عباس میگفت” من را هر روز کابل می زدند و ۲۴ ساعت از سقف آویزان می کردند و می گفتند که اسلحه خانه دست تو بوده است و بردی اسلحه ها را به مجاهدین داده ای. می گفتم، من نه اسلحه داشتم و نه به کسی داده ام. اما آنها کماکان من را می زدند و شکنجه می دادند و می گفتند که تو در سال ۵۹ در زندان اوین با “محمد رضا سعادتی” ارتباط برقرار کرده ای و او محل اختفای اسلحه ها را به تو داده است. می گفتم، سال گذشته، وقتی که من در زندان بودم، پایم تیر خورده بود و قدرت حرکت نداشتم. سعادتی در سلول روبرویی من زندانی بود، و بعضی وقتها، وقتی که مسٔول زندان غذا تقسیم می کرد، چون حرکت کردن برای من مشکل بود، او ظرف غذای من را می گرفت و برایم می آورد. اما آنها کماکان می زدند و اطلاعات می خواستند و من چیزی نداشتم که به آنها بگویم. هر چه می زدند، من می گفتم که من هیچ کاره ام. بعد از چند ماه من را به زندان غزل حصار منتقل کردند و سپس به من حکم ۱۰ سال زندان دادند. در غزل حصار هر روز شکنجه بود. مسٔول زندان غزل حصار “حاج داوود” بود و او می گفت که شما ها اعتراف نکرده اید و حالا باید همه اطلاعاتتان را بدهید. من، بهزاد نظامی، دکتر فرزین و ۷ نفر دیگر را بردند، و به ستونها بستند و تا صبح به کمک تواب ها می زدند.” عباس در مجموع ۱۱ سال را در زندانهای رژیم جمهوری اسلامی سپری کرده است و از جان بدر برده گان از کشتار سرتاسری زندانیان سیاسی در تابستان خونین سال ۶۷ است.

عباس شهادت داد که برادرانش عزیز و هوشنگ، خواهرانش مهرانگیز و سهیلا و پسر خواهرش حسین مجیدی که تنها ۱۵ سال داشت در دهه ۶۰ اعدام شدند. عزیز محمد رحیمی، حسابدار بود و از زندانیان دوران شاه و هوادار چریک های فدایی خلق-اقلیت. عباس می گفت: “لاجوردی شخصا از او بازجویی می کرد و او را شلاق می زد. در اثر شدت جراحات وارده، کلیه های او از کار افتاده و پاهایش سیاه شده، و دیالیز میشد.” در اینجا به گریه افتاد و گفت: “عزیز، حتی اسم مستعارش را هم به آنها نداد. او را به بهداری برده بودند و بعد با برانکارد آوردند و باز هم زدنش و بلاخره هم با برانکارد او را به جوخه اعدام بردند. عزیز به فاصله یکماه پس از دستگیری، در تابستان سال ۶۰ تیرباران شد.” هوشنگ، دانشجوی معماری، ۱۰ سال زندان بود و از جان بدر برده گان کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷. پس از آزادی، از ادامه تحصیل محروم شد و به تدریس خصوصی پرداخت.  در سال ۷۱ بعد از خروج از خانه ناپدید شد. گویا ماموران وزارت اطلاعات، در جریان قتل های زنجیره ای، او را نیز سربه نیست کرده اند. مهرانگیز و سهیلا پس از سالها زندان، در تانستان خونین سال ۶۷ به دار آویخته شدند. مادر خانواده در سال ۶۵ دستگیر شده و بعد از دو سال از زندان آزاد شد. در تابستان سال ۶۷ ، این مادر دردمند در زندان بود، اما به او اجازه دیدار با دخترانش، مهرانگیز و سهیلا، و خداحافظی از آنها داده نشد. عباس می گفت: “سه ماه بعد از ما، بچه خواهرم، حسین مجیدی که تنها ۱۵ سال داشت، دستگیر شد. او را می زدند و از او می خواستند که محل اختفای عمویش را لو بدهد. گویا درهمان سال ۶۰ زیر ضربات کابل کشته شده است، اما تا سال ۶۶ کوچکترین خبری از او به ما نمی دادند. بلاخره در سال ۶۶ گفتند که او اعدام شده است و قبرش در قطعه ۶۶ بهشت زهرا است. حالا اینکه آیا واقعا جسد او در آن قبر هست یا نه، ما نمی دانیم.” داستان عباس به خوبی نشان می داد که چگونه همه حقوق  انسانی و قضایی خانواده او و دیگر زندانیان زیر پا گذاشته شده، و تنها به دلیل دگراندیشی قتل عام شده اند.  او در کمال فروتنی با بغض در گلو می گفت؛ “بلاهایی که به سر خانواده من آمده، جدای از بقیه نیست. هزاران نفر چیزهایی را که ما تجربه کردیم، تجربه کرده اند.” خواهر کوچکتر عباس که در سال ۶۰، تنها ۱۱ سال داشت، روز قبل، از تهران به لندن آمده و در کنار عباس نشسته بود. او در جواب به سوال کمیته حقیقت یاب که می پرسید؛ “این دستگیری ها و اعدام ها چه تاثیری بر روی زندگی شما داشته است؟” گفت؛ “ما خیلی اذیت شدیم، به من و برادر دیگرم که در آنزمان بچه بودیم، اجازه تحصیل در دانشگاه نداداند و ما مرتب زیر نظر هستیم. دست از سر خانواده ما برنمی دارند. به بهانه های مختلف برای ما دردسر درست کرده و ما را تهدید می کنند.”

مرد دیگری با اسکایپ به دادگاه وصل شد و شهادت داد که برادرفدایی و دایی پیکاری اش را در یک روز اعدام کردند، و اجساد آنها را به خانواده شان تحویل دادند. هنگامی که دوست ۱۹ ساله آنها در قسمت “مرده شور خانه” اجساد آنها را می بیند از ناراحتی سکته کرده و می میرد. او می گفت که آنروز خانواده ما جسد این سه عزیز را با هم دفن کردند. با اینکه آن روزها این آقا فقط ۱۸ سال داشت، دو سال در دهات مخفی بود و بعد بطور قاچاق از ایران خارج شده و یک سال در ترکیه معطل شده بود تا بلاخره به سوئد رسیده بود. می گفت که همسر خواهرش، به دلیل اینکه برادرش اعدام شده بود، او را طلاق داد. میگفت که “بعد از این اعدام ها، خانواده ما از هم پاشید. پدر، مادرو خواهرم فوت کردند. من نتوانسته ام برای عزاداری ها، عروسی ها و یا تولد نوزادان جدید به ایران بروم. سالها است که از افسردگی رنج می برم و هیچ چیز من را خوشحال نمی کند. توانایی کار کردن را از دست داده ام و هفته ای یکبار به روانشناس مراجعه می کنم و داروهای ضد افسردگی مصرف می کنم.”

راضیه متین زاده شهادت داد که روز ۳۰ خرداد سال ۶۰ در خیابان دستگیر شد. تنها دلیل اینکه همان روز، مانند ده ها نفر دیگر اعدام نشد، این بود که قرار دکتر داشت و دفترچه بیمه اش همراهش بود. با اینحال چنان با ضربات-ژ- ۳ به کمر این دختر ۱۸ ساله کوبیده بودند که نخاعش آسیب دیده، و سالها بعد مجبور شده بود که در کشور محل اقامت خود، نخاعش را عمل کند. راضیه از اعدام زنهای حامله، از اعدام دختران جوانی که تنها جرمشان پخش اعلامیه بود و از اعدام افراد زیر ۱۸ سال گفت. راضیه  تعریف میکرد که در زندان شپش زیاد بود و همه آنها از دست شپشها درعذاب بودند. می گفت “دختر جوانی که قرار بود برای اعدام برود، از ما می خواست که شپشهای سر او را بگیریم، تا مبادا در هنگام اعدام، به دلیل آزار آنها، تنش بلرزد و دژخیمان فکر کنند، او از مرگ هراسی به دل دارد.” گرد آفرید های سرزمین غم زده ما، حتی در هنگام مرگ نیز، از مبارزه با این رژیم دست برنداشتند، و مرگ را با چشم باز پذیرفتند. ایکاش هزینه رسیدن به آزادی و دموکراسی اینچنین سنگین نمی بود.

ادامه دارد…..

لادن بازرگان

آگوست ۲۰۱۲

lawdanbazargan@gmail.com