صدای گِزگِزِ مفصلگاهِ انگشتان،
مرا میخواند!
صدای خِرخِرِ ریهها،
زیرِ فشارِ کار،
مرا میخواند!
صدایِ پچ پچ در شبی
در اتاقهای فکرِ شورشی،
مرا میخواند!
صدایِ معدنچی ها
با ساتورها
و نیزه ها
در تپههای خشکِ بیابان
از اعماقِ سیاهیهای آفریقا،
گُم نمیشود!
مرا میخواند!
نگاهِ انبوهِ بیابان
که سکوتش را
کوبشِ پتکِ تو میشکست،
مرا میخواند!
من اینجا در آسیای خود نشستهام
و تو گزمهها را
در آنجا
از فکر من،
خبردار میایستانی!
من اینجا، در آسیای خود نشستهام
که چرخش نمی چرخد
گندمم آرد نمی شود
دستانم بیجان
رفیقِ آسیاگردانم هم مرده است!
اما در آفریقا
طاقتِ طاقِ مرا میخوانند!
رفقا! گزمهها،
کم آوردهاند
خنجر از پشت کِشنده
عقدهی جبروتِ سرمایهداران را بر زمین میریزند!
و من اینجا با آسیایم، شهر به شهر می گردم
و میبینم
که از اعماقِ سیاهی های آفریقا
تا درونِ معدنهای اروپا
اتاقهای فکر شورشی
پچ پچ کنان
قرار به فردا می گذارند
قرار به فرو ننشستن ها
قرار می گذارند
تا گزمهها کم بیاورند
تا سرمایه داران
عقدهی جبروت بر زمین ریزند
قرار می گذارند
تا من را فرا خوانند! و تو را
و دسته دسته می میرند
آنهایی که کارگرند،
به رفعِ این استثمار
آنهایی که کارگرند،
دسته دسته
من را می خوانند و تو را،
و متحدانه
می میرند
و آنهایی که زندهگی را همی در دست دارند
متحدانه، قرار میگذارند
که سلاح سردشان
ساتورها و نیازه هایشان را گرما ببخشند
برای آنکه گزمه ها کم آورند
برای آنکه سرمایه داران عقده ی جبروت بر زمین ریزند.
برای فردا
برای فروننشستنها
برای آنکه من را فراخوانند و تورا
سلاحشان سردشان را گرما میبخشند.
علی سالکی
alitroleum@gmail.com