سه شعر

در قناعت آفتاب 

و

ندانستی که عشق قضاوت دشواری ست

آرامشی

در قناعت آفتاب

و تبرکی بر آه.

گلبولهای قرمز مکرری

که بر نفس باد میدمند

بر سرخی گل باغچه ها

بر ذهن سلیس و آبی‌ آبها ،

و بر اقتدار اقرار انسانی

که بر این سبزینه ی قانون ،

دنیا را که انقد ر بیهوده بزرگ است

مختصر میکند در ترنم مهربان

آن تابستانی که خورشید بر سرم میوه داد ،

و نمی ‌‌رباید آن ستاره ای‌ را از من

که در آرامش دستانم

طلوع کرد بر بال کبوتری تبعیدی

*******************

دهان فراخ سحر

کدام سو با چشمانی از عقیق

بر ما خیره ماند که هراسیدی تو،هیهات

که از عتیق درد ما و برای ما سخن بگویی؟

ما از دهان فراخ سحر بانگ زدیم ، بانگ

که در تو چیزی پنهان

میرود که با غبظه

به التهاب معادن فیروزه

در صبحهای اکتشاف بنگرد.

و منهم اما نهراسیدم

که بگویم که در سرزمین من

خورشید بر قرابت آسمان

بر رسم رزم و شیدایی ما

همخوابه می شود با ماه

تا ستاره ها بزاید ، ستاره ها!

و من اما هم نهراسیدم که بگویم

هشدار ،

در تو آن قیمومیت تلخ که

به شناعت به خاوران دور سلام خواهد داد

سلام !

کدام سو با چشمانی از عقیق

حریف تو و با تو

و بر ستیز با ما

بر ما خیره ماند که هراسیدی تو، هیهات
که از عتیق درد ما و برای ما سخن بگویی؟

کدام سو بر تو خیره ماند‌‌‌ ای نا حریف ما ؟

*******************

چشمه سالیان

پروانه چشمانت بر نرده های فولاد کرمهای ابریشم می زاید

ستاره ای از شاخسار نور!

ای‌ شوق ماندگار!

گل زاری نیست

حتی گلی

تنها گل تویی!

چه نرم می نگری بر نرده های فولاد ،

چه نرم ،

در کمینگاه اما

از فلاخن قلبت

بر زاهدان سراب

انگار

زخمی به درازای دردت میکاری.

چشمانت خانه کدامین صداست

ای ستاره دنباله دار

که هنوز میرود سالها و انگار

چشمه ها در اوست و ما نمی بینیم.

*******************