«ایدئولوژی آلمانی»[۱]، دستیافتی فلسفی در نقد ایدئولوژی
(۸)
«هنگامی که دوباره در بهار ۱۸۴۵ یک دیگر را این بار در بروکسل ملاقات کردیم، مارکس اکنون نکات عمده را در تئوری ماتریالیستی تاریخ عمیقاً مورد بررسی قرار داده بود. آنگاه ما ساختمان تئوری را در اجزاء متعدد آن وظیفه خود قرار دادیم. »[۲]
بخش های پیشین[۳] این نوشتار با پیش درآمد زیر آغاز شده بود:
این نوشته بیش از همه گامی است، در بازنگری اندیشههای کمونیستی انگلس. به بیانی دیگر، در راستای فلسفه و در نقد ایدئولوژی. و نیز اشاره به اتهامهای کینه توزانهای دارد علیه یکی از نظریه پردازان دانش مبارزه طبقاتی، یعنی فردریک انگلس. بخش هفتم در پیوستار همین هدف، رویکرد دارد.
مارکس در سال ۱۸۴۴، نقد اساسی فوئرباخ را دریافت و آغازید. انگلس هنوز به نقد تزهای فوئرباخ دست نیافته بود. تسویه حساب با خود و با ایدئولوزی آلمانی از همین زاویه ضرورت یافت.
نقد فویر باخ به هگل،نقد مطلق نگرانهای بود.ماتریالیسم دیالکتیکی را انگلس از مارکس در نقد هگل کشف کرد. «فلسفه آینده» فوئرباخ که با مطلق نگری از نقد هگل می گذرد، دیالکتیکی نیست. فلسفهی مارکس از نقد فوئر باخ و هگل گذر میکند.
مارکس و انگلس از دو زاویه به هگل می نگرند. هر کدام از فیلسوفان بخشی را در دستور کار نقد می گیرد. مارکس در آغازگاه فلسفهی دیالکتیک را کشف میکند
انگلس،اندیشه سیاسی و اقتصادی هگل را به نقد میگیرد و از ترکیب این دو، کمونیسم زاده می شود. نقد ایدئولوژی آلمانی و دستیابی فلسفه پرولتاریا به کمونیسم پرولتری میانجامد و ماتریالیسم تاریخی تکامل مییابد.
انگلس سال ۱۸۵۹ با نوشتاری زیر عنوان کارل مارکس «نقد اقتصاد سیاسی» در «بررسی» این کتاب و دفاع از مارکس به گونهای فشرده و درخشان میپردازد. مارکس، دیالکتیک را از پوستهی هگلی رهایی میبخشد و این روش را به کار میگیرد تا آن را به بیان انگلس در نقد اقتصاد سیاسی به کار میگیرد. این روش و کاربرد، در «گروند ریسه»، که در ساختار خود، بیشتر فلسفی- اقتصادی است تا اقتصاد سیاسی، به گونهای چشمگیر درخشان است. کاری که به بیان انگلس «اهمیتش به هیچ روی، کمتر از خود درک مادی اصلی تاریخ نمیباشد». از همین روی، ضرورت نقد اقتصاد سیاسی در دستور کار قرار میگیرد. مارکس به این نقد میپردازد و با تقسیم کاری کمونیستی، این دو فیلسوف پرولتاریا، مکمل یکدیگر میشوند. از این روی، در پی شکست انقلاب و قیامهای کارگری در اروپا، ۴۹-۱۸۴۸، باید، میدان بگو و مگوهای وارداتی را «به بیان انگلس، به «دمکراتهای عامی واگذاشت».
انگلس مینویسد:
«در چنین شرایطی حزب ما با فراغت بال به کار تحقیق پرداخت. حزب ما این مزیّت را داشت که اساس تئوریکش درک علمی نوینی بود که پرداختن به جزئیات آن مستلزم کار زیادی بود؛ کاری که ما به عهده داشتیم اگر حتا به دلیل پژوهشگرانه طبیعت آن هم که باشد، هیچگاه نمیتوانست بهاندازهی سرخوردگی این «مردان بزرگ» مهاجر، روحیه ما را تضعیف نماید. کتاب حاضر نخستین دستاورد این پژوهش هاست.»[۴]
«مارکس، تنها کسی بود و هست که از میان منطق هگلی، موفق به استخراج هستهای شد که در بردارندهی کشفیات حقیقی هگل در این زمینه بود و موفق به استقرار روش دیالکتیکی عاری از پوششهای ایدهآلیستی گردید و آنر به شکل سادهای در آورد که به تنها شیوه درست تکامل عقلانی مبدل گردید. به نظر ما، بیرون کشیدن روش مزبور که در درونمایهی نقد مارکس از اقتصاد سیاسی نهفته است، کاری است که اهمیتش به هیچ روی، کمتر از خود درک مادی اصلی تاریخ نمیباشد.»[۵]
در اینجا، در مییابیم که انگلس در این راه سترگ مبارزه طبقاتی و آفرینش دانش مبارزه طبقاتی از نقد اقتصاد سیاسی، تا مجلدهای سه گانه کاپیتال، پا به پای مارکس، نیمهی دیگر عقل جهانی انسان است.
«جرم» دیگر انگلس را، این میدانند که:
«ویرایش «سرمایه» از سوی انگلس خالی از ایراد نبود. او در مواردی تغییرات مارکس در ویرایش های بعدیِ جلد اول را نادیده گرفت، به طوری که در این موارد ویرایش او شکل اِعمال نظر به خود گرفت».
آقای حکیمی اما، بدون اینکه این «اعمال نظر» ها را نشان دهد و ثابت کند که به چگونه و کجا به دیدگاه مارکس آسیب رسانیده است،جرم دیگر را اعلام میکند:
«در دهه ی ١٨٧٠، که انگلس به لندن رفته و فراغت بیشتری پیدا کرده بود کتاب «آنتی دورینگ» را در برخورد به جریان های درونی حزب سوسیال دموکرات آلمان نوشت، کتابی که در آنچه بعدها تحت عنوان «مارکسیسم» اشتهار جهانی و تاریخی یافت نقش تعیین کنندهای داشت.»
آنتی دورینگ، کار مشترک آن دو، را بعدها مارکسیسماش نامیدند. نه مارکس و نه انگلس، هیچ یک ، فلسفه پرولترایا را هرگز به فرد نسبت ندادند و هیچگاه چنین بیراهه و کژاندیشی سختی در ذهنشان نمیگذشت. اگر لنین، برداشت خود را از فلسفهی تبیین مارکس و انگلس،»مارکسیسم» نامید و یا استالین و انستیتوی روسی، «مارکسیسم – لنینیسم» را اختراع کرد، کاهش دهی یک فلسفه طبقاتی در یک فرد است. این خود، غیر علمی است و هیچ پیوندی باانگلس و مارکس ندارد. لنین را با استالین همسنجی کردن نیز به همان اندازه نارواست که روزا لوکزامبورگ را با برنشتاین.
به اتهامهای وارده باز میگردیم:
«آثار بعدی انگلس، یعنی «خاستگاه خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» و «لودویک فویرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان» به جایگاه او به عنوان بنیانگذار «فلسفهی مارکسیسم» استحکام بیشتری بخشید. و سرانجام از نظر فعالیت عملی نیز باید به نقش او در شکل گیری انترناسیونال دوم و به ویژه هدایت نظری حزب سوسیال دموکرات آلمان برای سمت گیری به سوی «برنامهی ارفورت» و دیدگاه های کارل کائوتسکی اشاره کرد….» [۶]
تمامی این، زمینه چینیها و حاشیه سازیهای «حقوقی» و نیز کاربرد مفهوم نادرست «فلسفهی مارکسیسم» برای همین اتهام است که از انگلس به هدایت نظری حزب سوسیال دمکرات آلمان و سمتگیری به سوی «برنامه ی ارفورت» و کائوتسکیسم تا اینجا متهمی ساخت تا مجرمیت بنیانگزاری استالینیسم و مائوئیسم را به او نسبت داد. در اینجا مارکس، میماند تا نوبت او فرا رسد.
آقای حکیمی هرچند نمینویسد که به جای این برداشتن و حذف و اتهام، چه گزینهای را درست می داند، اما، بابک احمدی، به ویژه در کتاب « مارکس و سیاست مدرن»[۷] گزینه ایشان را نشان داده است. بابک احمدی، مناسبات سرمایه و لیبرالیسم این مناسبات را میستاید ودر حوزهی ایران، ردای کروبی را گرفته تا با بازگشت به خط و ربط پیشوا به سالهای ۶۰ بازگردد.
برای یادآوری، دوستمان م حکیمی باید اشاره کرد که حزب سوسیال دمکرات کارگران آلمان (هم تراز حزب س د ک روسیه سالهای ۱۹۰۰ روسیه به رهبری لنین) و پشتیبانی مارکس و انگلس نیز و رهبرانی همانند آگوست ببل و لیبکنخت و کائوسکی (پیش از به شوونیسم در غلتیدن کائوتسکی) و سپس روزا لوگزامبورگ با خود داشت. «برنامه ارفورت»، به جای «برنامه گوتا» در کنگره سال ۱۸۹۱ در ارفورت ارایه شد که انگلس آن را بهسختی نقد کرد. برنامه «برنامه ارفورت»، به رهبری کائوتسکی، از برنامه گوتا، که با دیدگاههای لاسال پردازش یافته بود، و با برآشفتگی مارکس و انگلس و نقد سخت آنان روبرو شد، فراتر بود. «برنامه ارفورت»، با پوششی از مانیفست مارکس و انگلس با خود داشت، اما برخلاف تز بنیادین کمونیسم پرولتری، با حضور دیدگاه سنگین کائوتسکی ساختار یافته بود. برنامه ارفروت، دیدگاه کمونیستی انقلاب اجتماعی (حل بنیادین تضاد رشد نیروهای مولده و مناسبات تولیدی) در نظریات مارکس و انگلس را کاهش داده و با باورهایی همانند:
این که تکامل جامعه و رهایی انسان از راه “صلح بینالمللی” و رشد و تکامل تدریجی اقتصادی -اجتماعی فراهم میشود، جایگزین شده بود. کائوتسکی که هوادار داروین بود، خود با نقد انگلس در برابر آقای دورینگ، به کمونیسم گراییده بود، اما دیدگاههای التقاطی (اکلکتیسیستی) خود را همچنان دنبال میکرد. کائوتسکی سرانجام در سال ۱۹۱۴ به آشکارا بر پالمانتاریسم و فشار کارگران با اهرمهای قانونی پارلمانی پافشاری دارد و با به کاربردن فراز درستی از تاکید مارکس، مبتنی بر ضرورت مبارزه سیاسی، بر تداوم این مبارزه، یعنی، بر تداوم انقلاب تا فرارویی انقلاب اجتماعی، راه میبست. برنامه ارفورت، با دیدگاه غالب کائوتسکی، شکل مبارزه ی طبقاتی را اینگونه میپذیرد:
“مبارزه طبقهی کارگر علیه استثمار سرمایه داری ضرورتاً یک مبارزه سیاسی است. طبقه ی کارگر نمیتواند سازمان اقتصادی خود را توسعه دهد و بدون حقوق سیاسی مبارزه اقتصادی خود را پیش ببرد. این طبقه نمیتواند انتقال ابزار تولید به کل جامعه را بدون این که ابتدا قدرت سیاسی را به کف آورد به انجام رساند. هدف حزب سوسیالیست این است که به این مبارزه کارگران وحدت و آگاهی ببخشد تا تنها هدف سُتُرگ خود را مد نظر داشته باشد”.
در پی این کلی گویی، اما در برابر این پرسش که “مبارزه سیاسی” مگر چیزی جز به دست گرفتن قدرت سیاسی که پرسش هر انقلاب میباشد، آیا چیز دیگری است! این مبارزه مگر به آزمونها و خطاهای کارگران که با آزمون کمون پاریس ۱۸۷۱، مانیفست کمونیست را تکامل داد و باید به هدف شکستن و نابودی کامل دولت بورژوایی و برقراری نه- دولت کارگری تراز کمون پاریس، به فرایند تداوم انقلاب اجتماعی و فرارویی سوسیالیسم بیانجامد باید راه دیگری بپیماید؟!
انگلس در نامه با کائوتسکی و نیز در نقد برنامه ارفورت مخالفت خود را با این برنامه اعلام میکند. به یاد آوریم که انگلس در سال ۱۸۹۱، تنها برای چند روز به اشتوتگارت میآید و تمام ذرات جانش را برای تنظیم و آماده سازی مجلد سوم کاپیتال مارکس پرپر میزند، فرصت بازنگری به آنتی دورینگ، دیالکتیک طبیعت و هیچ یک از نوشتههای خود را نمییابد؛ زیرا که آماده سازی سه مجلدی کاپیتال مارکس را مهمترین وظیفه و امانت و وفاداری به طبقه کارگر جهانی و انقلاب و فلسفه پرولتاریا میداند. او ضرورت برخورد با و نقد ارفورت هماناندازه میشناسد که پیش از آن خود وی و مارکس با برنامه گوتا بسنده کرده بودند؛ نقد و یادآوری مهمترین کاستی ها و لغزشها را باز می گشاید و در نامههایی از جمله با کائوتسکی یادآور میشود؛ چرا که مارکس و انگلس در مانیفست، برنامه انقلاب پرولتری را بیان کرده بودند. نقد انگلس به برنامه ارفورت، ده سال به وسیله کائوتسکی و شرکاء، در محاق میماند و مهمترین سبب این در بند ماندن، نظریه انگلس در باره دولت و ساختار آن بود.
انگلس دراین نقد، پافشاری دارد که «درخواست های سیاسی طرح برنامه یک نقص بزرگ دارد. درست همان نکتهای که می بایست گفته شود در آن وجود ندارد.»[۸]
در همین نقد برنامه است که انگلس، به جایگزینی دولت کارگری تاکید می ورزد. و چه ناروا که حکیمی بر این واقعیت ها چشم میبندد و اتهامهای بی پایهی مداوم وی از احمدی آبشخور میگیرد.اتهام بی پایه به انگلس را رها می کنیم و به اتهام دیگر می پردازیم.
ادامه دارد…
عباس منصوران
ژوییه ۲۰۱۲
a.mansouran@gmai,.com
[۱] این نوشتار، از برنامههای هفتگی «جهان کتاب» در تلویزیون کومله، حزب کمونیست ایران، پیرامون، حکومت، ایدئولوژی آلمان و درباره تزهای باخ، زمینه گرفته است. http://www.tvkomala.com/farsi/index_farsi.htm
[۲] انگلس، تاریخ اتحادیه کمونیستها.
[۳] بازتاب یافته در شبکه های اینترنتی از جمله http://www.payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8378:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44
www.communshours.com, http://www.azadi-b.com/M/2012/01/post_364.html, http://payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8088:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44, http://www.ofros.com/maghale/mansoran_idologi.htm
http://pezhvakeiran.com/page1.php?id=38997
[۴] انگلس، تاریخچه اتحادیه کمونیستها، نقل از هال دریپر، نظریه انقلاب مارکس، جلد نخست، ترجمه حسن شمس آوری، چاپ مرکز، تهران ۱۳۸۱٫
[۵] انگلس، «نقد اقتصاد سیاسی»، کارل مارکس نوشتار یک، «بررسی»، برلن سال ۱۸۵۹. داس فولک (هفته نامه آلمانی، منتشره رد لندن)، شماره ۱۶، بیستم اوت ۱۸۵۹.
[۶] م. حکیمی همان منبع.
[۷] بابک احمدی، مارکس و سیاست مدرن، نشر مرکز چاپ نخست، ۱۳۷۹ تهران.
[۸] انگلس، نقد برنامه ارفورت، به نقل از لنین، دولت و انقلاب.