درگذشت آقای حسینعلی منتظری در سن ۸۷ سالگی واکنشهای متنوع، گوناگون و گستردهای را ـبهویژه در رابطه با مسائل سیاسی جاری در ایرانـ بههمراه داشت که وجه مشترک قریب بهمطلق همهی آنها نوعی از واکنشسازی یا بهرهبرداری سیاسی است.
از خامنهای گرفته تا موسوی و دارودستهاش، از سلطنتطلبان رنگارنگ گرفته تا ردههای مختلفِ «چپِ» خردهبورژوایی یا رنگینکمانی، از احزاب و سازمانها گرفته تا طیف وسیع منفردین و خلاصه از پوزیسیون گرفته تا آن افراد و گروههایی که خودرا اپوزیسیون تعریف میکنند، بهنوعی در بارهی این رویداد طبیعی، معمول و ساده اطلاعیه دادند، بهسوگواری نشستند، مقاله نوشتند و اظهار نظر کردند تا از فوت یکی از روحانیون والامقام شیعه اسطورهی مخصوص بهخودرا بسازند و با بلع این اسطوره، ضمنِ تحکیم و تثبیت وضعیت گروهی و فردی خویش، جامعه را نیز متناسب با سلطهی هژمونیک خود، بهتثبیت بکشانند و ببلعند.
این رقابت روبهافزایش در اسطورهسازی و بلع این اسطورهها که در بستر جنگ جناحهای قدرت و توسط شبکهی وسیعی از دیوانیان دولتی، روحانیون و «روشنفکران» دینی و «غیردینی» مدیریت میشود، یکی از نشانههای بارز تبوتاب و ضربآهنگ واپسگرای کلیت جنبش جاری و موسوم بهسبز استکه «حقیقت» و بیان اجتماعی خودرا نه از چکامهی آینده و در همسویی با ضرورتِ سازمانیابی طبقاتی و سوسیالیستی کارگران و زحمتکشان، که از مرثیه برای گذشته و در همسویی با بخشی از سلسلهمراتب روحانیت شیعه و بورژواهای رانده شده از هِرم قدرت میگیرد. ناگفته پیداستکه اگر اسطورهپردازان ریز و درشت در مقابل خود̊ «مردمی» را نمیدیدند که اسطورهپذیراند و حقیقت سیاسی و اجتماعی خودرا در قالب اسطورههای برگرفته از نظام اسلامی بیان میکنند، بیهوده اینهمه نیرو و انرژی خود را در عرصهی داخلی و بینالمللی صرف اسطورهپردازی از یکی از روحانیون این نظام نمیکردند.
همانطورکه اسطورهپردازی و اسطورهپذیری زمینهی مادی و مناسبات اجتماعیـطبقاتی معینی دارد که ریشه و خاستگاهش جذب و بلع ارزش اضافی است و نمیتوان با طرح مقولاتی مانند «سنتـمدرنیته»، «توهم اجتماعی» یا «بازی در میان ستیز جناحها» توضیحی قابل قبول و غیرفرافکنانه برای آن دستوپا کرد؛ انکار مذهب یا بیحرمتی بهباورهای مذهبی و رایج در جامعه هم چارهی اسطورهپردازیها و اسطورهباوریهایی نیست که از طرف سبزها بهجامعه تزریق میشود.
مقابلهی رهاییبخش با مذهب ـاین موجودیت مادی، طبقاتی و افیونیـ واقعیت دیگرگونه و نوینی را میطلبد که اساساً از پس سازمانیابی طبقاتی و سوسیالیستی کارگران و زحمتکشان رخ مینماید. بنابراین، نمیتوان در همسویی با جنبش ظاهراً فراطبقاتی، اما ضدکارگری و دستِ راستی سبزها و غرق در دیگِ جنبش «مردم» [لابد از هول حلیمِ قدرت]، در عینحال بهمقابلهی فرارونده با مذهب رفت و در عرصهی نظر یا عمل بهانجام کاری سوسیالیستی، طبقاتی و رهاییبخش اقدام نمود.
*****
در میان اظهارنظرهایی که از طرف افراد و گروههای موسوم بهاپوزیسیون در مورد درگذشت منتظری منتشر گردیده، پرداختن بهدو نمونه برای نشان دادن اوضاع وخیم چپ سبززده کافی است: یکی گفتار ویدئویی آقای علی جوادی [رئیس یکی از شعبههای حزب کمونیست کارگری سابق بهنام «حزب اتحاد کمونیسم کارگری»] که عنوان آن «مرگ منتظری» است؛ و دیگری یاداشتی از طرف آقای محمد شالگونی [از رهبران قدیمی سارمان راهکارگر] که «آیا یک کمونیست میتواند در مرگ یک “فقیه عالیقدر” آهی بکشد» عنوان دارد. وجه مشترک این دو اظهارنظر در این استکه هردو اظهارنظرکننده ضمن اینکه خودرا کمونیست مینامند و کلمهی «کارگر» جزءِ لاینفک عنوان تشکیلاتی آنهاست؛ معهذا، هریک با تبیینات مخصوص بهخود̊ جنبش دستِ راستی جاری را مجموعاً مترقی و دارای پتانسیل انقلابی برآورد میکنند! اما تفاوت این دو اظهارنظر در این استکه فوت آقای منتظری گفتار علی جوادی را بهنوعی از ابراز خشنودی کشانده؛ درصورتیکه همین رویداد، آقای شالگونی را بهآه و عزا نشانده است.
ازآنجاکه این هردو اظهارنظرکننده در رأس یک تشکیلات سیاسی قرار دارند و اظهارات خودرا انتشار عمومی دادهاند، بهسادگی میتوان چنین نتیجه گرفتکه منهای جنبهی شخصی عواطف، عامل تعیینکنندهی این اظهارنظرها سیاسی است. اما قبل از ادامهی این بحث لازم استکه بهیک سؤال منطقی و بهجا در مورد نویسندهی این یادداشت جواب بدهم: آیا قصد عباس فرد هم از این نوشته سیاسی است؟ پاسخ صددرصد مثبت است، البته با این تفاوت که: اولاًـ عباس فرد این نوشته را بهمناسبت درگذشت یکی از روحانیون شیعه نمینویسد و قصد بهرهبرداری سیاسی از این ماجرا را ندارد؛ و دوماًـ قصد او از این نوشته، برعکس اظهارنظرهای آقایان شالگونی و جوادی، نه دلبری از «بدنه»ی جنبش فراطبقاتیـواپسگرایِ سبز ویا مانوری عبث درجهت ربودن صندلی رهبران این جنبش، بلکه دفاع از مارکسیسم و گامی در راستای جنبش مستقل کارگری است که تنها آلترناتیو وضعیتِ درآستانهی فاجعهی کنونی جامعهی ایران است. حال که انگیزهی عباس فرد نیز (البته بهادعای خودش) معلوم شد، میبایست بهبررسی اظهارنظرهای آقایان شالگونی و جوادی برگردیم تا در پرتو یک تحلیل مارکسیستی بعضی از جنبههای جنبش ارتجاعی سبز را بیشتر بشناسیم.
آقای علی جوادی بنا بهسنتِ حزب کمونیست کارگری سابق، از همان بدو ورود بهگفتار ویدئوییاش که «مرگ منتظری» نام دارد، بنا را برتهاجمِ صرفاً تبلیغاتی میگذارد و با ابراز نوعی خرسندی؛ یعنی بدون رعایت هرگونه حرمت و احترامِ فردی [منتظری هم یکی از افرادِ نوع انسان بود و حرمت فرد در هرجایگاه، وضعیت یا موقعیتی یک پرنسیپ کمونیستی است]، چنین میگوید: «دستگاه مافیایی روحانیت با مرگ حسینعلی منتظری یک چهره و عنصر کلیدی خودش را از دست داد؛ جریان اصلاحطلب سبزِ حکومتی با مرگ حسینعلی منتظری رهبری معنوی… [خودرا] از دست داد». بدینترتیب، آقای جوادی بهجای تحلیل مفاهیم و رویدادها و نیز بهجای نقدِ مستدلِ روشها و سیستمها، گفتار خودرا برمبنای «افشاگری»، «ارزیابی» و «تبلیغات» قرار میدهد که نهایتاً واکنشساز و احساسبرانگیزاند؛ و خمیرمایه آن ـنیزـ کمیتِ کمتر یا بیشتری از اطلاعات (نه دریافت معقول و کمپلکس از یک مجموعهی ارگانیک) است. بهبیان دیگر، این ارزیابیکه «جریان اصلاحطلبِ سبزِ حکومتی با مرگ حسینعلی منتظری رهبری معنوی… [خودرا] از دست داد» ـخواسته یا ناخواستهـ از آقای منتظری یک «اسطوره» میسازد تا در اعلام مرگ او و همچنین اعلام مرگ «رهبری معنوی» جریان اصلاحطلبِ سبزِ حکومتی ضداسطورهای را جعل کند که قابلیت جایگزینی با «اسطوره» را دارد؟!
گرچه «اسطوره» و ضداسطوره اشتراکات ذاتی فراوانی دارند و جایگزینی ضداسطوره با «اسطوره» (برفرضکه امکانپذیر باشد[!!]) معنای دیگری جز ابقای همین روابط و مناسبات فیالحال موجود ـدر شکل و فرم دیگریـ ندارد؛ اما حقیقت این استکه ارزیابی آقای جوادی که «جریان اصلاحطلبِ سبزِ حکومتی با مرگ حسینعلی منتظری رهبری معنوی… [خودرا] از دست داد»، حاکی از این استکه او نه تنها هیچ درک واقعبینانهای از وقایع جاری در ایران و همچنین جنبش سبز ندارد، بلکه بهاین مالیخولیای خردهبورژوایی نیز گرفتار شده که چرا «معنویت» علی جوادی «زنده» نباید جای «معنویت» حسینعلی منتظری «مرده» را بگیرد!؟
براساس همین مالیخولیا استکه جوادی بهجای تحلیل طبقاتی و سیاسی، ریشهی جنگ جناحهای قدرت در درون و بیرون رژیم سرمایهداری جمهوری اسلامی را از یک طرف بهیک مسئلهی نظری [«اسلام سیاسی» و «اسلام فقهی»] تقلیل میدهد؛ و ازطرف دیگر با جنازهی یکی از اجزاءِ و عناصر همین حکومتی که ۳۰ سال برایران حکومت کرده است، برخوردی تبخترآمیز میکند و او را کودن و سادهلوح مینامد[۱]. از جزئیات که بگذریم، حقیقت این استکه جوهرهی اینگونه برخوردها و «تحلیلهای ابتکاری» همان جوهرهای استکه امروز در خیابانهای تهران، پشتبندِ هرشعاری که میدهد، «یا حسین، میرحسین» را اضافه میکند تا امر برامثال آقای جوادیها مشتبه نشود که علیآباد شهری است مانند قم!
از گنداب کودن شناسی که بگذریم، جهت اطلاع خوانندگان نوشتهی آقای جوادی باید متذکر شد که جمهوری اسلامی نه «اسلام سیاسی»، نه «اسلام فقهی» و نه هیچگونهی دیگری از «اسلام» (بهمثابهی یک دین یا ایدئولوژی)، بلکه دولتِ بسیار پیچیدای استکه از سرمایه در ایران و سرمایهداران ایرانی برآمده؛ و تنها تبیین ایدئولوژیک و توجیه وجودی خودرا (نه وجودش را) از اسلام میگیرد. بنابراین، ستیز و جدال جناحهای این نظامِ طبقاتی و سرمایهدارانه نمیتواند صرفاً بهتبیینهای ایدئولوژیکِ اسلامی محدود باشد. بدینمعنیکه ریشهی این ستیز را باید در اختلاف برسر سلطه یا استقرار مدلهای مختلف سرمایهداری در ایران جستجو کرد که هرمدلی تغییرات حکومتی و ایدئولوژیکـاسلامی خودرا نیز میطلبد.
اما در مورد بحث اشتهابرانگیز «معنویت»: واقعیت این استکه درگذشت منتظری این فرصت و امکان را برای جنبش سبز فراهم ساخت که یک رهبرِ و اسطورهی معنوی قابل تفسیر و نتیجتاً «متغییر» برای خود دستوپا کند. تا قبل از این رویداد ساده و طبیعی، رهبران و بدنهی جنبش سبز اسطورهی معنوی خودرا از خمینی بهعاریت میگرفتند که هزاران صاحب و مفسر و سینهچاک داشت و اسطورهی رسمی دارودستهی خامنهایـاحمدینژاد بود. اما فوت منتطری همهی سبزهای واقعبین را از صدر تا ذیل، از سنتی تا مدرن، و از «چپ» تا راست خشنود ساخت؛ چراکه درقالب گذشتهی او ـکه هم بنیانگذار جمهوری اسلامی بوده و هم راندهشده از رأس هرم قدرت اسلامیـ این امکان را بهدست آوردند که اسطورهای بسازند که ضمن وجنات و معنویت، مظلوم نیز بوده است. اینچنین معنویتی عاشوراییتر، سبزتر و نتیجتاً فاجعهبارتر است. آیا نباید بهحال آن سازمان بهاصطلاح چپی که یکی از «رهبران»اش این حقیقت سادهای را درنمییابد، گریست؟
*****
امتیاز یاداشت آقای شالگونی در مقایسه با گفتار ویدئویی آقای جوادی در این استکه شالگونی ـگرچه بهطور متناقض و مونتاژگونه، اما بههرصورتـ بهعرصهی مفاهیم، ارزشها و روشها وارد میشود؛ و این امکان را در مقابل خواننده نوشتهاش نمیبندد که او را مورد نقد و بررسی قرار دهد. درصورتیکه جوادی با توقف در حد تهاجم و تبلیغ̊ روی حسیت شنوندهی احتمالیاش انگشت میگذارد که
اساساً مانعی در عبور بهتعقل است. تفاوت دیگر این دو اظهار نظر در این استکه جوادی با این تصور خوشخیالانه که در آیندهی نزدیک جمهوری اسلامی سرنگون میشود، عجلهی بیشتری برای شرکت در «معنویت» جنبش سبز و نتیجتاً عجلهی بیشتری برای شرکت در «حکومت سبز» دارد؛ درصورتیکه شالگونی با این برآورد ضمنی که «هنوز مانده دو دانگی از این کاروان» بیشاز اینکه هول شرکت در «قدرت سبز» را داشته باشد، مترصد دلبری از «بدنهی» سبز استکه عمدتاً از خردهبورژوازی شهرنشین و بهویژه متوسطهای تهراننشین تشکیل شدهاند. بنابراین، لارم استکه تناقضها و مونتاژهای دلبرانهی یادداشت آقای محمد رضا شالگونی را بیشتر مورد توجه و بررسی قرار دهیم تا قدرت بلعندگی جنبش سبز را بیشتر دریابیم.
آقای شالگونی در ضمن اینکه بهکمونیست بودن خود «اعتراف»[!؟] میکند و اعلام میدارد که بهاین جملهی مارکس که «دین افیون مردم است»، باور دارد؛ در مورد منتظری مینویسد: «معتقدم که او یک متفکر تاریک اندیش بود و تا آخر عمر هم چنین ماند». «تاریکاندیش» در زبان فارسی بیان تلطیف شده یا مؤدبانهای از کلمهی مرتجع است. بنابراین، قضاوت شالگونی این استکه آقای منتطری در سراسر زندگیاش «یک متفکر» مرتجع بوده است. گذشته از اینکه «متفکر تاریکاندیش» یا متفکر مرتجع عبارت متناقضی است و موقعیت متفکر بودن با وضعیت ارتجاع و مرتجع ناهمخوان است؛ اما چگونه متصور است که یک نفر مرتجع «حساسیت انسانی خود را» حفظ کند و «بهخاطر این حساسیت [هم] بهای سنگینی» بپردازد؟ با کمک کدام تجربهی مکرر یا قانونمندی علمی میتوان پرداختِ بهای سنگین برای حفط حساسیت انسانی از طرف یک «تاریکاندیش» یا مرتجع را فراتر از ادعای آقای شالگونی بهاثبات رساند؟ علت و ریشهی مونتاژ این احکام جمعناپذیر را در کجا باید جستجو کرد؟ در ادامه این نوشته بهاین سؤال بازمیگردم.
آقای شالگونی با بینش مذهبی نهفته و ویژهی خویش که پس از انتخابات ۲۲ خرداد دوباره سر باز کرده، سؤال میکند که «چند نفر را میشناسید که درست در یک قدمی قدرت بهخاطر حساسیت انسانیاش از همهچیز بگذرد»؟ دربرابر این سؤال میبایست بهچند نکته اشاره کرد:
الف) خودِ خمینی هم در اواخر عمرش در مصدر امور نبود و فلاحیان و احمد خمینی [البته با مدیریت هاشمی رفسنجانی] بهجای او تصمیم میگرفتند و اعلام نظر میکردند[۱]. بنابراین، این ادعا که آقای منتظری «در یک قدمی قدرت» بود، واقعیت ندارد؛ و طرح آن بیشتر ـشاید هم ناآگاهانهـ داستان حُر و امام حسین را تداعی میکند.
ب) آقای منتظری در مصاحبه با رادیو زمانه نه از «حساسیت انسانی»، بلکه از «گناه»ی سخن میگوید که بهپای او نوشته میشد؛ و چنین ادامه میدهد که خواستهاش این بود که کشتار زندانیان را تا پایان ماه محرم متوقف کنند، که البته مورد قبول واقع نشد.
پ) بازهم آقای منتظری در مصاحبه با رادیو زمانه میگوید که سه یا چهار ماه پساز قتلعام زندانیان̊ خامنهای نزد او میرود و در مورد نامهای صحبت و گلایه میکند که براساس آن قرار بود ۵۰۰ زندانی کمونیست کشته شوند. منتظری از او سؤال میکند که چرا در مقابل کشتار مجاهدین که برحسب ظاهر مسلمان هم هستند، سکوت کردی و این نامه را که مربوط بهکمونیستهاست ناصواب میدانی؟ بنا بهگفتهی آقای منتظری، رئیس جمهور آن زمان (یعنی: خامنهای) از وجود نامهی اول و کشتار زندانیان اظهار بیاطلاعی میکند. منهای اینکه این گفتار آقای منتظری تا چه حد حقیقت ویا دقت داشته باشد؛ و منهای اینکه پاسخ خامنهای تا چه اندازهای درست یا سیاستمدارانه است، اما حقیقت این استکه در سال ۶۷ رفسنجانی و موسوی (یعنی: رهبران اصلی جنبش سبز) بیشترین نزدیکی و نفوذ را برخمینی داشتند و از بالاترین اختیارات نیز برخوردار بودند. بنابراین، بهتر بود استکه آقای شالگونی بهجای اسطورهسازی از «حساسیت انسانی» آقای منتظری و اسطورهپردازی از «از همهچیز» گذشتن او، کمی هم بهنقش جنایتکارانهی رفسنجانی و موسوی در قتلعام زندانیان سیاسی اشاره میکرد که امروز در دامن زدن بهجنگ جناحهای قدرت و گسترش آن بهخیابان بیشترین بهرهی سیاسی را از فوت منتطری میبرند.
گرچه وظیفهی من نیستکه بهبررسی کارنامهی آقای منتظری بنشینم؛ اما تاآنجاکه بهنقد آقای شالگونی و خصوصاً بهدفاع از مارکسیسم برمیگردد، باید بگویم که مارکسیسم بهمثابهی یک روش تحقیق علمی و انقلابی، بررسی جزء را در رابطه با آن کلیتی پیشنهاده دارد که جزء تابع آن است. بدینسان، تا زمانیکه آقای منتظری یا هرفرد دیگری جزئی از نظام جمهوری اسلامی محسوب میشود، خیر و شر او ـعلیرغم خصائل و کنشهای شخصیاشـ نمیتواند از کلیت نظام جمهوری اسلامی بهمثابهی یک مجموعه فراتر یا فروتر باشد. در این رابطه تنها استثائی که متصور و ممکن است، قیام برعلیه کلیت آن نظام است. شاید چنین بهنظر برسد که این اصل عام براساس تصورات سیاه یا سفید شکل گرفته و جایی برای طیف گستردهی خاکستری یا امکان رفرم در یک نظام اجتماعی نگذاشته است. اما همچنانکه پلخانف (در کتاب نظریه مونیستی تاریخ) میگوید: تضاد داریم تا تضاد؛ در امر رفرم هم، رفرم داریم ت