سیر تکاملی اخلاق در جوامع انسانی‌

مقدمه:

تاثیرات منفی‌ سیستم حاکم بر دنیای امروز، در بسیاری از جوانب زندگی‌ ما مشاهده می‌ شوند. از تاثیرات مخرب اقتصادی گرفته، تا مسائل و مشکلات فرهنگی‌، اجتماعی و سیاسی که قرنهاست وجود داشته، و همچنان موجودیت خود را در زندگی‌ ما عمیقتر و ملموستر می‌ سازند.

بنابراین جای شگفتی نیست که اخلاق نیز، مانند سایر پدیده های زندگی‌ امروزی، دستخوش این تاثیرات ویرانگر و مغایر با خواسته ها و نیازهایدرونیانسانی‌ گشته است. امروزه تقریبا در هر کجای دنیا که باشیم، کلمه اخلاق – یا به زبان انگلیسی “Moral” – کلمه ای ناآشنا، و وصله ناجوری با زندگی‌ واقعی‌ مردم قلمداد می‌ شود.

هدف از نوشتن این مقاله، نگاهی‌ از نزدیک در جهت روشن ساختن اهمیت این جنبه عموما پرداخته نشده، و یا مورد  کم توجهی‌قرار گرفته در روابط گوناگون زندگی‌ انسانی‌، چه در روابط فردی و چه در عرصه های مختلف اجتماعی، فرهنگی‌ و سیاسی، می‌ باشد. امید است که این نوشته مورد علاقه بسیاری از خوانندگان قرار بگیرد، و ما در آینده نزدیک شاهد مقاله های بیشتری در همین زمینه، و یا در زمینه های مربوط به آن باشیم.

در این مقاله ابتدا بطور خلاصه می‌ پردازم به تعریفعلم اخلاق از زاویه روانشناسی‌، و سپس نگاهی‌ خواهم کرد به تاریخ‌ این مقوله از دوران یونان باستان تا دنیای معاصر؛ و در انتها نیز نتیجه گیری خود را خواهم نوشت.

(۱) تعریفعلم اخلاق

علم اخلاق شاخه ای از علوم انسانی‌ است که موضوع آن ارزش – خوب یا بد بودن، درستی‌یا نادرستی – رفتارهای انسان می‌ باشد. ملاک تعیین کننده رفتارهای انسان در هر جامعه و مقطع زمانی‌، بستگی به تکامل تاریخی‌، اجتماعی و سطح شناخت او دارد.

در نظر ژان پیاژه “Jean William Fritz Piaget” روان‌شناس سوئیسیقرن نوزدهم – بیستممیلادی، اخلاق واقعی‌ از رشد “شناخت” سرچشمه می‌ گیرد، و ساختهای ذهنی‌ جدید نیز  در صورتی پیدا می‌ شوند که ساخت ذهنی‌ موجود برای درک واقعیتها کافی‌یا مناسب نباشند. مفهوم رشد اخلاقی‌، روندی تکامل یابندهاز ابتدایی به پیشرفته است که می‌ تواند هم فرد بطور جداگانه، و هم اجتماع را در کل مورد نظر داشته باشد.

(۲)  اخلاق در یونان باستان

یکی‌ از ویژگیهای تفکر یونان باستان درباره اخلاق و سیاست این بود که بر رابطه تنگاتنگ بین این دو مقوله تاکید می‌ کرد.می‌ تواناینگونه برداشت کرد که در باور حاکم بر یونان باستان، جدایی چندانیبین اخلاق فردی، اجتماعی و سیاسیوجود نداشت.

بر خلاف سقراط که فضیلت را همان دانایی می‌ دانست و معتقد بود که آگاهی‌ انسان از واقعیتها منجر به رفتار درست و ارزشمند او خواهد شد، ارسطو فضیلت را“عمل کردن” بر اساس عقل می‌ دانست، و نیز نیکبختی و سعادت انسانی‌ را در چیزی بغیر از فضیلت نمی‌ جست. جامعه و فرد در دیدگاه او خیر واحد و یکسانی داشتند، هر چند خیری که در جامعه بدست می آمد را بزرگتر و بهتر می‌ دانست. در نظر وی انسان تنها می‌ تواند در اجتماع، و نه در انزوا و با اخلاق فردی، سعادتمند شود، و از آنجا که دولت مسئول و گرداننده آن اجتماع بزرگتر – در آنزمان شهرها – بود، معتقد به وظیفه اخلاقی‌آن نسبت به شهروندانش بود. بر پایه این طرز تفکر، ارسطو علم اخلاق را بعنوان شاخه ای از علم سیاسی تلقی می کرد.

در نظریه افلاطونی- ارسطویی دولت بعنوان مجری وظیفه مثبت خدمت به غایت انسان، رهبر و راهنمای زندگی نیک و سعادت انسانها، و در نتیجهواجد تقدم طبیعی نسبت به فرد و خانواده بود.اینگونه طرز تفکر تاثیری عظیم بر نظامهای فلسفی بعد از خود داشت. در میان فلاسفه مسیحی قرون وسطی با جایگزینی کلیسا بجای دولت یا شهر، این نظریه جایگاه مهمی یافت. همچنینمفهومی که از دولت در اندیشه افرادی چون هگل یافت می‌ شد، بنوعی تحت  تاثیر فلاسفه یونانی قرار داشت.

در مرحله گذار از جامعه نخستین و شکل گیری دولت و شهرهای باستانی، فرد هنوز بخش ناپیدا و خاموش اجتماع بود، و دشمنی و خصومت نسبت به بیگانگان و غیر خودیها، یک هنجار بایسته و شایسته بشمار می‌رفت. با تکامل جامعه، فرد با بعد جدیدی از اخلاق آشنا گشت: مرحله رهایی از چنبره وابستگیهای خونی و قبیله ای، و تکیه کردن به نیروی خود.

(۳) اخلاق در دوران معاصر

در سده های هفدهم و هجدهم میلادی، روشنفکران بدنبال تبیین مفهوم پیشرفت، از انگاره های دگماتیک دینی فاصله گرفتند و با رویکردهای تاریخی‌– فلسفی‌ در صدد تجزیه و تحلیل این موضوع برآمدند. در دوران روشنگری اروپا، بستر و زمینه های لازم برای چنین توانائیهایی فراهم می‌ شد.

در حالیکه “کوندروسه” و “تورگو” پیشرفت را امری مداوم و قطع نشدنی‌ می‌ دانستند، دیگر اندیشمندان نظیر روسو، دیدرو، کانت و هگل آنرا روندی پر پیچ و خم ارزیابی می‌ کردند، که به آرامی در طی زمانی‌ طولانی شکوفا می‌ شود.

روند رشد اخلاقی‌ بر طبق آموزشهای مارکس و انگلس، روندی عمدتا تاریخی‌ – اجتماعی و تابع امکانها و داده هاییک جامعه مشخص می‌ باشد، و امکانها و نیازهای موجود اجتماعی در واقع تعیین کننده رفتارها و جهتگیریهای اخلاقی‌ انسانها هستند.

در روانشناسی‌ مدرن به جنبه های گوناگون رشد اخلاقی‌ توجه شده است، و استفاده از آن در بستر متدهای ویژه روانشناسی‌ عصر ما، دستاوردهای گوناگونیرا در حوزه هایدرمانی و آموزش و پرورشیبدنبال داشته است. بعنوان مثال آموزه های فروید و پندورا درباره نقش تاثیر خانواده در شکل گیری رفتارهای اجتماعی کودک، کاربرد زیادی در مراکز درمانی و آموزشی بسیاری از کشورها، داشته است.                                                                                                          در این تئوریها، به “پذیرش آزادانه” هنجارها و وظیفه ها اهمیتزیادیداده می‌ شود.

(۴) اخلاق و سیاست در فلسفه مارکس

کارل مارکس (۱۸۸۳-۱۸۱۸) بکی از بزرگترینفیلسوفان قرن نوزدهم در آلمان بود. اندیشه های این فیلسوف بزرگ چه از طرف موافقان و چه از طرف مخالفان تاکنون مورد کندوکاو زیادیقرار گرفته است. ویبا نظریه ها و اندیشه های مدرن خود، درعین حال نقدهای بسیار بنیادی بر جامعه مدرن امروز که نماد آن سرمایه داریست؛ وارد کرده است.

 اگر بحث اخلاق دراندیشه مارکس مطرح شود، معمولا نوعی شگفتی را در شنونده بوجود می‌ آورد:“آیا کسی که انسان رابعنوان یک موجود صرفا مادی که در پی رفع نیازهای اقتصادی خود می باشد توصیف می‌ کند، از اخلاق هم صحبت کرده است؟..”اما اگر ماورای تفاسیر نادرستی که از مارکس شده به خود آثار او برگردیم؛ متوجه خواهیم شد که اخلاق بعنوان یکی‌ از جوانب وجودی انسان و مایه شکوفایی او، از مهمترین دغدغه های مارکس بوده است.

در نظر مارکس نظام اجتماعی باید بنحوی تنظیم شود تا هر انسانی بتواند تمام استعدادهای خود را شکوفا نماید. چرا که اصولا او تفاوت انسان با حیوان را  در چند بعدیبودنش می‌ داند، و اینکه  انسان استعداد آنرا دارد که در جنبه های مختلف خود رشد کند و تکامل یابد.اما متاسفانه در دنیای سرمایه داری امروز، مناسبات تولید چنین اجازه ای را به انسان نمی دهد. مارکس با نگاه جامعه شناسانه خود به وضعیت اجتماعیمعتقد است که مناسبات تولیدی جامعه امروزیطوری تنظیم شده که در آن کارفرمایانبه کارگران همچون کالایی نگاه می کنند که قابل قیمتگذاری و خرید و فروش هستند. کار گروهی کارگران، که نه در جهت برآورده کردن نیازهای جامعه، بلکه در جهت تولیدسود بیشتر سرمایه داران انجام می‌ گیرد، بتملک مالکان ابزار تولید – سرمایه داران – در می‌ آید. کارگر درچنین نظامی مجبور می شود تمام استعدادها وتواناییهای خود را در جهت رفع نیازهای اولیه خود صرف کند.                                                             (البته باید این نکته در اینجا روشن شود که کارگر صرفا شخصی نیست که در یک کارخانه کار می کند، بلکه هر کسی که کارخود را – اعم از یدی یا فکری – می فروشد و بنوعی در انباشت سرمایه توسط سرمایه داران نقش ایفا می‌ کند،کارگر محسوب می شود.)

مارکس این وضعیت را به از “خودبیگانگی” یا “Alienation” توده های فرودست جامعه تعبیر می‌ کند. از خود بیگانگی یعنی تبدیل شدن یک انسان به ابزار و کالایی در جهت منافع دیگران. در مناسبات جامعه امروزی، کارگر هر چه بشتر تولید می کند سهم کمتری عایدش می شود؛ هرچه ارزش بیشتری تولید می کند خودش بی ارزشتر می شود. در نهایت او درحد برده ای تقلیل می یابد، و در این شرایط انسان تا حد یک حیوان تقلیل داده می شود. و بدینطریق؛ بر خلاف آنگونه که باید باشد، هرچه که باعث رشد تمدن گشته، بر بربریتنیزافزوده است.

چنین نظام سیاسی اقتصادی و فرهنگی، مسلما از نظر مارکس یک نظام غیر اخلاقی است.آرمان و تمام تلاشهای بی وقفه مارکس در زندگیش برای رهایی انسان از مناسبات غیر انسانی‌ و غیر اخلاقی‌بود که جامعه مدرن امروزیبروی تحمیل کرده است، و اینکه انسان به شرایطی دست یابد که بتواند در آن فردیت خود را از همه جنبه های مادی و معنوی شکوفا نماید.

(۵) نتیجه گیری:

با وجود اکتشافات و پیشرفتهای مهم علمی‌ و روانشناسی‌ گوناگون در دنیای امروز، از جمله اخلاق و نقش آن در رشد و تکامل جوامع انسانی‌؛ و با وجود اینکه این یافته ها خواسته یا ناخواسته بازتابهایی نیز در عرصه های مختلف اجتماعی، فرهنگی‌ و درمانی دنیای امروز داشته ا‌ند، اما متاسفانه بدلیل وارونه بودن بنیاد سیستمی‌ که قرنهاست بر جوامع انسانی‌ حاکمیت می‌ کند، هنوز شکافها و تناقضات عمیقی بین یافته های علمی‌ و شناخت انسان درباره این مقوله مهم از سوئی، و رفتارها و عملکرد او در زندگی‌ از سوئی دیگر، وجود دارد.

استفاده از کلمه اخلاق، تقریبا در هر برخورد و در هر جمعی‌، با واکنشهایینظیربی‌ تفاوتی‌، شگفتیو یا حتی بعنوان واژه ای از کار افتاده و قدیمی‌، مواجه می‌ شود. انگار که زندگی‌ کردن در دنیایی که اکتشافات بزرگ مادی را پشت سر گذاشته، دوران تکنولوژی مدرن و شناخت و احاطه بیشتر انسان نسبت به پیرامون خود، دیگر نیاز به رفتار صحیح و انسانی‌را خودبخود از بین می‌برد.

پی بردن به ریشه این امر، دقت بیشتری را از ما می‌ طلبد. در یک نگاه سطحی؛ ما هم با اکثریتهمنظر خواهیم شد، و به این خیال که مثل دیگران بودن و با موج رفتن، زندگی‌ را برای ما آسانتر می‌ کند، با آنها در مسیر بی‌ تفاوتی‌ها و سطحینگریها قرار خواهیم گرفت. اگر از سطح نگاه کنیم، اخلاق برای ما تداعی کننده اجبار به عمل کردن به یک سری ارزشهای قدیمی‌ و سنتی‌خواهد بود، کهتوسط آنها فرد و موجودیتش در زیر بار اجتماع و صلاح آن رنگ می‌ بازد و ناپدید می‌ شود.

اما آگاهی‌ از زوایایعلمی‌، اجتماعی و تاریخی‌ این مقوله، و اهمیت پروسه تکاملی شناخت در رشد آن، چه از زاویه فردی و چه از زاویهاجتماعی، ما را به موجودیتگریز ناپذیر، و اهمیت شناختن و احاطه داشتن بر آن نزدیک خواهد ساخت.

آنچه مشخصه اخلاق شناخته شده و بکار گرفته شده در عرصه روانشناسی‌ مدرن می‌ باشد، اهمیت دادن به استقلال انسانها و پذیرش آگاهانه و آزادانه ارزشها بوسیله افرادست. انسان باید برای تطابق خویش با محیط پیرامون خود، بخاطر احساس امنیت و رشدش، یکسری ارزشها را بشناسد، و آنها را دنبال کند. دانستن این ارزشها، خود بوجود آورنده احساس مسئولیت نسبت به آنها می‌ شود، و از این زاویه، برای او آزاد کننده خواهد بود.

موجودیت و توسعه واکنشها و برخوردهای منفی‌ نسبت به ارزشهای انسانی‌ در جوامع امروزی، در واقع از همان نقش منفی سرچشمه می‌ گیردکه سیستم دربرگیرنده و احاطه کننده ما، در همه جا، از جمله در زندگی‌ های شخصی‌ و روابط فردی ما ایفا می‌ کند.

همانگونه که مارکس هم در قرن نوزده میلادی به این نتیجه رسیده بود، از بین رفتن ارزشهای انسانی‌، نتیجه اجتناب ناپذیرسیستمحاکمیستکه در آن ارزش انسان تا حد کالایی تقلیل می‌یابد. از خود بیگانگی که ما در دوران کنونی بشکل بسیاروسیعتریاز دوران مارکس شاهد هستیم، حاصل گسترش چرخش سرمایه، و ادامه نقش منفی‌آن در کلیه سطوح زندگی‌ ماست.

رقم بالایارتکاب جرمهایاخلاقی‌، افسردگیهای مزمن و خودکشیها، در دنیایامروز نمونه روشنیستبرای اثبات ایننظریه. ارزشهایاشتباه و غیر انسانی‌ نیز، مثل سایر واقعیتهای تلخ زاییده شده از بطن ‌‌سیستمضد انسانی‌حاکم بر جهان ما؛ نیازمند تلاش و مبارزه پیگیر در جهت محو آنست.مبارزه با این پدیده نامطلوب، از طریق ارتقاع شناخت چند جانبه ما از پیرامون خود، کوشش درجهت گسترش ارزشهایمبتنی‌ بر آگاهی‌ عمیق واقعیتها؛ و ارائه دادن نمونه ها و الگو های زندهدرسطوح مختلف اجتماعی، فرهنگی‌ و سیاسی، میسر می‌ باشد.

منابع دیگر:

تکامل اخلاق:

http://en.wikipedia.org/wiki/Moral_Development#cite_ref-2

روانشناسی‌ رشد:

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C_%D8%B1%D8%B4%D8%AF

اخلاق – ویکیپدیا:

http://en.wikipedia.org/wiki/Morality

ژان پیاژه – ویکیپدیا:

http://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%98%D8%A7%D9%86_%D9%BE%DB%8C%D8%A7%DA%98%D9%87

زیگموند فروید – ویکیپدیا:

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B2%DB%8C%DA%AF%D9%85%D9%88%D9%86%D8%AF_%D9%81%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%AF

اخلاق نیکوماخوس – ارسطو:

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82_%D9%86%DB%8C%DA%A9%D9%88%D9%85%D8%A7%D8%AE%D9%88%D8%B3