سه شعر تازه

سه شعر تازه / خرداد و تیرماه ۱۳۹۱

از این سیل

بسیار دیده ام که این دوره گرد خوشآواز
عابری را به شهادت طلبیده که برقی ناخواسته
پل را
پل عظیم رابطه را
در مسیر پرنده شکسته

من همه ی نوازندگان جهان را شاهد می گیرم
که سیل های پی در پی
هرگز امان نداده اند که من
برای پل های شکسته گریه کنم .
تیرماه ۱۳۹۱

شهر خیس / زبان آفتاب

وقتی شهر آنقدر خیس باشد که باران
جرئت نکند برای خیابان دست تکان بدهد
گنجشگ ها را می شود به جای نان
گاهی به فنجانی قهوه مهمان کرد
و هر روز صبح
آنقدر آفتاب را مثل سرودی قدیمی پنهان کرد
که شهر مسیر قطار را گم کند
و پیاده رو ها فکر کنند سلام سکته نمی کند

اگر آدم نتواند سفره ی خالی مهمانش را
از این خانه برای سفره ی خالی آن خانه تکان بدهد
شب آنقدر پشت در می ماند
که سرانجام آخرین عابر بفهمد که همیشه می شود یخ زد
و هوا بفهمد که تنهائی ی انسان
در تظاهرات بندرهای ابری دستگیر شده است

وقت دارم که قهوه ای دیگر سفارش بدهم
باران بند آمده است
شاید کسی زبان آفتاب را یاد گرفته باشد .
تیرماه ۱۳۹۱

خنده چشم

هر بار که هجوم آن همه اندوه
شیشه ای را می شکند
پله های کهنه فکر می کنند که دیگر هیچ عاشقی
هوای آفتابی را
در پیچ و خم قدیمی خانه مخفی نمی کند
و هر پاسبانی
همیشه می تواند به عاشقان دستبند بزند

آه که حوصله ی کوچه از این همه گلایه ی عاشقانه سر رفته
شهر من خانه ای می خواهد که باغچه اش
هر روز بی تعارف گل بدهد
و درخت بلند بالایش
آنقدر ساده به پنجره ها تشر بزند که پائیز
دیگر به چشم های پر از خنده چپ نگاه نکند .
خرداد ماه ۱۳۹۱