جمهوری اسلامی در آستانه‌ی سقوط , چشم‌اندازهای پیش روی انقلاب ایران و وظایف مارکسیست‌ها

جمهوری اسلامی این روزها مثل میوه‌ای است که روی شاخه‌های درخت تاب می‌خورد و انگار هر آن ممکن است بیافتد. خواست سرنگونی این رژیم امروز در جای جای جامعه ریشه دوانده است. جالب است که بعضی مذبوحانه می‌گویند:‌ "در ۲۲ خرداد هم فقط ۵ میلیون از ۸۰ میلیون به خیابان‌ها آمدند و این‌ها هنوز اقلیتند! و تازه همین تعداد هم هر روز دارد کمتر می‌شود"‌ این حضرات از خود سوال نمی‌کنند که آخر در کجای تاریخ اکثریتِ جبری مردم به خیابان آمده‌اند؟ و واقعا در تاریخ چند دهه‌ی اخیر جهان چند بار سراغ دارید که ۵ میلیون نفر در شهرهای مختلف به خیابان آمده باشند و چندین ماه مبارزه‌ی تن به تن با رژیمی سرکوبگر را اینگونه قهرمانانه ادامه داده باشند؟ (در بزرگ‌ترین تظاهرات‌هایی که در سال‌های آخر دهه ۸۰ به سقوط رژیم‌های بلوک شرق انجامید میزان شرکت‌ کنندگان به چند صد هزار نفر بیشتر نمی‌رسید).

 تظاهرات‌های عظیم ضدحکومتی که حول تشیع‌جنازه‌ی منتظری در گرفت در ضمن پوچ بودن حرف کسانی که اعتراضات را محدود به تهران می‌دانند نشان می‌دهد چون این دفعه قم و نجف‌ آبادِ اصفهان بودند که مرکز اعتراضات شدند.

 

یک واقعیت میخکوب‌کننده و شگفت‌انگیز در مورد جنبش کنونی این است که با این‌که انواع و اقسام "رهبران"‌ و "کارشناسانی" که توانِ رساندن حرفشان به گوش مردم را دارند (از موسوی و کروبی تا سازگارا و اکونومیستِ‌ لندن) بارها از آن‌‌ها خواسته‌اند عقب بروند و تندروی نکنند و "افراطی نشوند"، مردم هر روز رادیکال‌تر می‌شوند و بیش‌تر عزم خود برای آمادگی و پایین کشیدن رژیم را نشان می‌دهند.

 

از نفس پیش‌روی عظیم تظاهرات‌ میلیونی به عنوان نمایش قدرت و رویارویی با رژیم بگذریم. به شعارها نگاه کنید. تمام حضراتی که در بالا نام بردیم و تمام قدرت‌های رسانه‌ای بسیج شده بود که بگوید شعار "مرگ بر دیکتاتور" خوب و "زیبا" نیست و شعارهای پوچی مثل "مرگ بر هیچ‌کس" را بر دهان مردم بیاندازند. اما نیروی انقلابی مردم و روحیه‌ی انقلابی که این روزها نبض جامعه با آن می‌زند، نه تنها "مرگ بر دیکتاتور" و "مرگ بر خامنه‌ای" را به شعارهای اصلی بدل کرد که شعارهایی مثل "مرگ بر اصل ولایت فقیه"، "خامنه‌ای قاتله، ولایتش باطله" و "خامنه‌ای بدونه، بزودی سرنگونه" را بر سر زبان‌ها انداخت. "عدم‌خشونتی"های تورنتونشین که حامی کودتاهای خونین آمریکای لاتین هستند می‌خواستند به مردم درس رافت و عطوفت با جمهوری اسلامی را بدهند و آنوقت دختران نوجوان دبیرستان‌های اصفهان فریاد می‌زدند: "می‌کشم، می‌کشم آن‌که برادرم کشت!"

 

 مردم دیگر روشن‌تر از این نمی‌توانند خواست سرنگونی رژیم را به جهان اعلام کنند. واقعیت اینجاست که حتی در آخرین ماه‌های انقلاب ۵۷ شاهد ابراز اینچنین وسیع و روشن خواست سرنگونی رژیم شاه نبودیم!‌

 

امروز کافی بود جنبش کنونی نوعی رهبری داشت تا روزهای رژیم به شماره بیافتد. تنها رهبری که انگشتش را به سوی کارخانه‌ها و پادگان‌ها و کاخ‌های قدرت رژیم می‌گرفت کافی می‌بود تا رژیم اسلامی، با تمام "قدرتش"، مثل کوهی از کاه در چشم بر هم زدنی فرو بریزد.

 

و مهمترین نکته همین‌جا است: فقدان رهبری.

 

در واقع مدت‌ها است (حتی پیش از جنبش کنونی) که از وجود دو فاکت مهم که جامعه ایران به نوعی بر آن‌ها اجماع دارد تاکید می‌کنیم: اول، نفرت عمومی از جمهوری اسلامی و خواست سرنگونی آن؛ دوم، واقف بودن بر مشکل عدم رهبری وحدت‌بخش برای تحقق این امر. (کافی است در ۱۰ سال گذشته چند بار سوار تاکسی‌های شهرهای بزرگ و کوچک ایران شده باشید تا به این اجماع مردمی پی ببرید).

 

و اما چرا "رهبران" در صحنه، که هر چه باشد نگاه بخش‌هایی از مردم به سوی آن‌ها هست، چنین خواستی را در دستور نمی‌گذارند؟

 

علت اینجاست که تمام آن‌ها هر اختلافی که با رژیم اسلامی داشته باشند، وجه مشترک مهمی هم با آن دارند: ترس از مردم و از انقلاب. نکته‌ای که خامنه‌ای و موسوی و کروبی و سازگارا و رفورمیست‌ها و "عدم خشونتی"‌های مقیم لندن و پاریس و تورنتو همگی در آن مشترکند واهمه‌ی بسیارشان از "مردم در خیابان" و از "انقلاب" است. با بی‌شرمی تمام حرفِ بازرگان را یادآوری می‌کنند که "باران می‌خواستیم، سیل آمد" و اینگونه می‌گویند که چگونه از سیل خروش مردم ایران هراسانند.

 

شنیدن به بحث‌های این‌ها جالب است. برای آن‌ها مسئله هنوز این است که مردم ایران اصلا لیاقت آزادی را دارند یا نه! می‌گویند "جامعه‌ی ما آماده‌ی دموکراسی شده؟"، "آیا شور جای شعور را نگرفته؟"، "مردم باز احساساتی نشده‌اند؟"‌ این‌ها سترونی و گندیدگی خود و عقایدشان را با عقب‌ماندگی مردم اشتباه گرفته‌اند.

 

این‌ها می‌خواهند جوری نشان دهند که ظاهرا چون مردم عقب‌مانده‌اند نمی‌توان به نیروی وسیع آن‌ها برای تغییر اتکا کرد (یعنی همان استدلالات افلاطونی علیه دموکراسی!) اما واقعیت این‌جاست که این دقیقا پختگی و سطح سیاسی بالای مردم و جنبش است که باعث شده این‌ها اینچنین از ترس آن بر خود بلرزند و حتی از بازی با آن بترسند.

 

بورژواهای ایران می‌دانند که دیگر این بار نمی‌توانند روی انقلاب، موج‌سواری کنند و آن را افسار بزنند و به مسیر دیگری ببرند. این موج این بار وسیع‌تر و خروشان‌تر و البته بسیار آگاه‌تر است. نشان داده که سازش با رژیم را نمی‌پذیرد و متوقف کردن آن در هر نقطه‌ای راحت نیست.

 

این انقلاب، همان لحظات کلاسیک انقلاب‌ها را پیش آورده: مردم انقلابی در غیاب رهبری انقلابی مثل موش کور نقب می‌زنند و جلو می‌روند؛ ضد انقلاب به هزار شکل و هزار رنگ سعی می‌کند ترمز را بکشد و نوعی مردم را عقب بزند.

 

واقعیت اصلی هنوز پابرجا