من و توی طفیلی

” بهانه ی” این دردناله ی غمین، بخاطر همنوائی با همدردان افغانستانی ام است که زخمه تلخ اش بر عاطفه ی رنجور، بویژه در “یزد” بر ساز دل همه ی بی خانمانان و سرگردانان و بی پناهان این زمین بی سرپناه و دست آویز کشیده شد و من نیز یکی از آنان بوده ام.

بهنام چنگائی

افغان ِنالان،
مکن افغان.
ویلان ِهمچو من ِ گریان ـ
ای خود ِمن !
ما ـ هردومان ـ
طفیلی ِاین زمین ِدردآلوده ایم .
+
قرن هاست که ما هنوز،
گرسنه ی اندکی نان ِ بی دام ایم
مانده ایم که نیافته ایم.
تشنه ی جلای فریادیم
از گلوی دریده
که جزء به قیمت جان
جرعه ای
از آن ننوشیده ایم
+
سر و کمر و غرور شکستگانیم
بر “سفره آش دین و پخت سرمایه”
و همچنان در انتظار می چرخیم
به دور ضریح وهم
در دورترین ویرانه های گمان
تا:
ناجی بدبختی هایمان را
در صحرا ها بیابیم.
آنجا که:
خیلی ها، نی انداخته بودند.
و دیریست
هرکدامشان ـ در دیارانمان ـ
آرامگهِ منوری برگزیده اند
بارگاه هائی که
راز و نیازگاه ِامت چپاول گشته ی جهان شده است.
اینک:
رهبران ما،
این عاشقان ِوحدت
مسئول غبار روبی ضرایح
پدرانشان هستند.
و ما،
در خلسه ی اطاعت خویش
در زیارتگاه های خوشبختی
همچنان بدور خود می چرخیم
و قلبِ مشعشع نور
در دست ِضریح سرد ِزئران ِهر زیارتِ
تنها راهنمای ِروانِ بهشتِ موعود ما گشته است.
و پاکترین ِنذر ما در این ضریح ها:
“کاسه های ِخالی سرمان” بود
که برای جلب رضای خدا
آنها را به پاکان سپردیم
تا در اعماق مان
معنا بسازند
و ساختند.
طولی نکشید
که به یاری خدا معجزه شد.
از تهی ِکاسه های سرمان
هزارها تکایا
روضه خانه های دعا،
مساجد و مناره های زیبا
شیفتگان در سراسر دنیا
عین علف روئیدند.
ما توانستیم ـ حتا
امامزادگان مفقود را بیابیم
و حالا ما :
بندگان درستکار ِپاکروان
بر در ِدرگاه ِآقایانمان
نشسته و شکرگزاریم
که سرزمین مان مزین است
بر برکت اولادان صافی
مشهور زمان و جهان شدیم.
بارگاه های بندگی در کرانه های عبودیت ما
دشت تا دشت
صحرا به صحرا
شهر تا شهر
دریا به دریا
با زئران پرشور
پر رونق اند.
ما:
با خون خود و
خوف از عقوبت رستاخیز ـ
تا آنجا که توانسیتم
بارو های عظمتمان دین مان را
به همتِ باور
بلندِ بلند برافراشتیم
راه مردان والا را
بسوی جلب حمایت ِباریتعالا
باز و روشن و هموار کردیم
سرسپردگی به بیت رحمان را
با نام ِوجدان،
بجان خریدم،
و برای نجات از دوزخ و
وساطت ِ به قربت
سی و سه سال است که
برای بزرگوارنمان
بهشت ِزمینی می سازیم.
+
اینک:
در انتظار کسب ِرحمت
با توسل به طناب عفو ِگناه
به صف آش صلواتی دین پیوسته ایم
و با خلوص تمام
ترانه های پخت سرمایه را
با رغبت می شنویم
و سد باره باز می خوانیم.
+++
ما
هردو
در بدر
نه در سده ها ی دورِ دورِ زور
که قربانی سفره ی عدلِ نذر امروزیمانیم
عصر صحرا را
ما ـ باز گردانده ایم
و شرنگ ِمرگ را،
در تیغ ِتیز ِایمان
در پس گردن هایمان
چندان حس نمی کنیم
مگر آنگاه که:
اجسادِ آرزوهای خویش را
به ساطور آشپزباشی می سپاریم
تا او ـ
شرمسار ِمهمانان ِآسمانی ِخویش،
این ـ همیشه گرسنگان تاریخ ـ نماند.
آنچه در سفره ی رنگین حضرات، باید باشد، هست
در منزلگه نمایندگان ُعلیا
ارکستر ِشیون ِمادران و
رقص ِزیبای ِمرگ ِسربداران و
نی ناله های ترس اسیران، ز نوبت خویش
بر رِنگ طبل ِگرسنگی،
همگان ماهرانه می کوبند
با هم و در کنار هم
محشری گرمی دارند
قیامتی پر سوزو گدازی ـ
رهبانیتی ِبی پایان
در ایران برپاست.
+
در این خلوت های ملکوتی:
تنها:
دست و پا و کول بیناست
که حقیقت ِمهر ِآسمانی را می بینند.
همچنانکه:
در دیار تو بود
بیادت بیار دعوت طالبان ها را
که
در کرانه های دیار ِرحمت
چگونه کافران ِملوث را
سرمی بریدند،
تا ترا به سوی زندگی سبز
هدایت کنند!
شاید که آنروزها
آسمان دلت ات را
دیگر راه پاکی ش نمانده بود
که ببیند و بشنود؟
تو سرزمین ات را گم کردی
آنگاه که به آنان باور نیآوردی
زیرا دعوتِ خاصان را
طالبان ها را نشنیدی
و عقوبت ات
این شد.
چرا:
به کربلای ما آمدی ـ
تا چنین شهید شوی؟
+
دل ِما، اما:
برای دعوت ـ
صاف و پاک بود.
و خمینی را ـ
ما ـ
در ضیافت نورانی ماه نشاندیم
تا ِغرور ِماه
همنشینی با او را برای انسان پاس بدارد.
+++
صحت خواب!
آری ـ ما
در خواب بوده ایم
و نان و آزادی را
در سرابِ مهرِ مرگ… می جستیم!
آیا هنوز و همچنام خوشبینیم ؟
ما ـ نسل های گمراه!
ما لهیده شدگان باور!
ما سازندگان جلال ِ دین و سرمایه!
ما در یک کلام:
فریب خوردگانیم ـ
پاک باختگانیم ـ در تمام اعصار ـ
هشدار:
که در این وادی بی داور
امید به پلشتان ِدزد،
این سارقان آبرو
به کار انسان نمی آید و
انسانیتِ دست و پا بریده را
هرگز مأمنی نداده است.
دیرست:
“ما طفیلی سفره های خویشیم”
زمین و آسمان و زمان
زن و زندگی و نان
زیر ِزهر ِشمشیرجهل است
و در تصرف هیولا ها
زندانی ست.
شبگیران ِ هزار چشم
فروغ را اسیر ـ
و خورشید را از زمین دور کرده اند.
بر سرهر بزنگاهی،
جلادان ِکتاب بدست،
از موی خواهرو زنانمان
طناب های دار بافته اند
و سرمایه و دین
جشن سیر کردن گرسنگان را
دیریست که
در آسمان های بی انتهای تمکین
جشن می گیرند.
+++
هم رنج ِمن
من و تویِ بی پناه،
تنهائیم
باید انسان بمانیم
باید
انسان ماندن را
پناهگاهی شویم.
تا مرهمرسانی:
بر زخم بریده ی ِعمیق دشمنی
در این دیاران خونین ِوحشت و مرگِ ما
بستگانی بیابند و
شاید، روزی جان بدر برند.
+
بیا همسازِ من
تاهدیه ای، ترانه ای ازشیرینی باشیم
برای شنیدن ِکام های تلخ.
آنجا که:
بسیاری ـ
حق انسان بودن را نداشتند،
تنها کافی ست، ما
یک انسان کوچک
برایشان بمانیم
به اندازه ی همه ی کوچک ماندگان
نه کم و نه بیشتر!
همان باشیم
که خلیفه ما
آنان را از بارگاه خود راند!
و ما آنان را در دنیای تهی از شرف،
با آغوش ِ انسانی مان، گرم می کنیم.
بیا با هم
همدردی و همراهی بکاریم
تا گُمگشتگی خویش را
بیش از این
برداشت نکنیم.
بیا برتریگرائی را
پایان دهیم.
+++
من نه در گذشته خدائی یافته ام که مرا کمک کند
و نه امروز خدائی دارم که از او بخواهم ترا از مصیبت نمایندگان ناخلف اش یاری و رهائی دهد
سرنوشت من و تو
محصول گذشته ایست
از راه های دور ِدور ِدروغ
تا به امروز ِشرم ِ سفلگانش،
که این علمدارانش
برایمان آورده اند
آنها
همیشه فریب می کاشتند
و ما بندگانشان
در سراسر تاریخ
وعده درو می کرده اند
راه برده داران را
ما بندگان ِگوش بفرمان گشوده ایم.

بهنام چنگائی ۲۴ تیر ۱۳۹۱