دلمان برایش تنگ شده است

آذر جان متأسفانه نمی‌توانم برای تجدید دیدار با منصور حکمت به لندن بیایم.

اولین بار او را در فرودگاه اورلی دیدم. نمی‌دانستم منصور حکمت است. قرار بود به همراه چند نفر جزو اکیپ سفر به بغداد برای رفتن به کردستان و کنگره دوم حزب کمونیست ایران باشیم. من و فرهاد بشارت و جعفر رسا سه نماینده تشکیلات خارج کشور بودیم. (خسرو داور در خانه نماینده کو مه له در خارج کشور با تعجب از من پرسید : تو در خارج از فرانسه رأی بالایی آوردی، اما چرا در پاریس هیچ‌کس به تو رأی نداد؟ ـ نمی دانم، اما به هر حال غذای خوشمزه ای درست کرده بود؛ ابراهیم علی زاده هم بود )

از قیافه‌اش معلوم بود که هم سفر من است. موهای پرپشت سیاه و قیافه ای که حتمأ در یک مسابقه خوش تیپی اول می‌شد. اما، آن چیزی که همان لحظه اول توجهم را جلب کرد، تمرکز و توجه و سرعت ذهنش بود.رفتم طرفش و گفتم : سلام. چند ثانیه با دقت خیره شد و پرسید : شما را نمی شناسم.

در هواپیما، تا آنجا که حافظه‌ام یاری می کند، جواد مشکی هم و شاید یکی دو رفیق دیگر بودند. با شوخی و خنده به کسی گفتم که من «نادر اول» هستم. شنیده بودم که آن جوان خوش تیپ را هم نادر صدا می کنند. هنوز نمی‌دانستم که اسم درون تشکیلاتی اش نادر است. بعد، وقتی که به سلیمانیه به خانه باجی (؟) رسیدیم از احترام همگانی به او فهمیدم که منصور حکمت است. باجی نصیحتش می‌کرد که سیگار را ترک کند و یا کم کند. با احترام و ادب و تواضع جواب می داد. البته بعدأ در شهرک کومه له پارتی زیاد داشت و کسی زیاد نصیحتش نمی کرد و همه به امورات دخانیاتش می رسیدند.

فکر می‌کنم بهترین جادر شهر کو مه له را به من و جعفر رسا دادند. فرهاد بشارت مسئولیت رسمی بالاتری داشت و نمی‌دانم کجا بود، اما من و جعفر «نازنازی های لندنی و پاریسی » بودیم و مراعات می کردند. چندین و چند بار آژیرهای اردوگاه کار افتاد و جلسات کنگره متوقف شد. ۱۹۸۲ و زمان جنگ بود.بعد تر ها بمباران شیمیائی و حلبچه و گردان شوان پیش آمد. اما این خاطره تلخ را فقط نسرین رمضانعلی می‌تواند و حق دارد و شایستگی دارد که بگوید.

جعفر رسا و فرهاد بشارت برای ـ فکر می‌کنم ـ پلنوم بعد کنگره ماندند و من مرخص شدم.

در لحظه رفتن، منصور حکمت که تا آن لحظه حتی دو جمله مستقیم هم رد و بدل نکرده بودیم، آمد و گفت : مواظب حودت باش.

حیرت آور بود. یک جمله تعارفی نبود، فهمیده بود و حس کرده بود که اگر چه به هر حال قلمم می جرخد، اما با کل زندگی مشکل دارم. زیاد بلد نیستم گلیمم را از آب بیرون بکشم.

چقدر دلمان برایش تنگ است.

جایش خیلی خالی است.