در محکومیت نژاد پرستی و فاشیشت در ایران

به نظر شما وجدان بیداری هست؟ آیا سرزمین ما اینقدر در لجنزار نژاد پرستی غرق شده است که در آن جایی برای ذرۀ ای از انصاف، از شعور انسانی نیست.؟ آیا ما تا این حد حقیر شدیم که با حمله به هموطنان افغانی هر جنایت را بر آنان باید روا ببینیم .

من واقعا یک افغانی هستم اما هیچ وقت، هیچ گاه افغانستان را ندیدم، پدرم می گفت” یازده سالش بوده که همراه پدرش به ایران آمده است.
من سیاسی نیستم، در ایران به دنیا آمدم. البته بچه گیهام وقتی به مدرسه می رفتم چندین بار مرا را از کلاس درسی بیرون کشیدند و معلمها من را بعنوان یک افغانی معرفی می کردند و به همین دلیل چندین بار مورد بازجویی قرار گرفتم که آیا حق تحصیل دارم، یا! نه ؟ نمایشی بود که من را به عنوان انسانی از جنس دوم، بعنوان انسانی با درجات بسیار پایینتر معرفی می کردند و همین کافی بود تا درجه توهین را تا گوش و استخوان حس کنم و دراوج خشم، در آتش تند و زبانه دار تحقیر تبدیل به خاکستر شوم.

گفتم من یک افغانی هستم و شماهم به ذهنتان بسپارید چون دیگه تکرار نمیکنم و این نوشته را نیز بعنوان احساس ترحمتان نمی نویسم، می دونم که بعضی از شماها نوشته های من را با کم و کاستی هایش می خوانید اما این بار به عنوان یک متهم می نویسم چون در ایران اسلامی همه چیز وارونه است، قاضی، جانیست که شرابش از خون انسان است و آرامش وجودش مذهبی تو خالی که در آن همه چیز هست بجز عشق، بجز انصاف و وجدان، می خواهم بگم بجز خشنونت اثری از عواطف و همدردی ، انسانیت در آن نیست.

برایتان گفتم که در ایران بدنیا آمدم ! و در شهرک کوچکی در این کشور پهناور زندگی می کنم و تا بحال جای دیگری را ندیدم یکی دو کلاس سواد دارم می توانم اسم خودم را بنویسم و کار روزانه ام را، یادداشت کنم هر چند موقع پول گرفتن از صاحب کار حساب و کتابی که من می کنم با حساب و کتاب او جور در نمی آید، مثلا من هفته را هفت روز می نویسم ولی او هفته را سه روز حساب می کند. مثلی هست در میان ما افغانها که می گوید” سهم مهمان از صاحبخونه همین است”.

در ایران هیچ وقت احساس امنیت نکردم و هیچ وقت از زندگی لذت نبردم صبحها وقتی از یک کوچه باریک و تنگ برای کار می رفتم دختری هم از این کوچه در همان موقع گذر می کرد و نا خوده آگاه به او نگاهی می کردم و می دیدم که چشمان زیبایی داشت، ابرو های پر پشت و زلفی آویزان بر پشانیش، زیبا بود برای دل من زیبا بود اما یک روز ناخودآگاه چند مرد ایرانی منظورم شهروندان درجه یک. عالی جنابان مدعی مرا به باد کتک گرفتند و دیگه از ترس از آن کوچه گذر نکردم و به تنهایی از میسر دورتر به سر کار می رفتم.

می دونم که فقط شهروندان درجه یک هستند که برای نوشتهای من ارزشی قائل نیستند چون نمی داند با “وجود حرف زدن” و دل را عریان کردن باعث آرامش روحی و سعادت انسان می شود. برایتان نگفته بودم که یک روز در صف نان شش بار مرا از صف بیرون انداختند و برای یک نان آن روز چهار ساعت انتظار کشیدم و توهین و تحقیر را پذیرفتم عاقبت کار نانوا یک نان سوخته را که کسی نمی خواست به من داده و من اعتراضی نکردم چون حق با آنان بود چرا که مثالی هست که می گوید” آنجا که زور حاکم است، برهان و منطق باطل است. درد های زیادی دارم اما هنوز نمی دانم به حساب مردم ایران بنویسم یا به حساب جمهوری اسلامی. به همین دلیل تا چند روز آیند صبر می کنم تا ببینم که در درون جامعه ایران چقدر انصاف در اوج فوران است . فراموش نکنید که من یک افغانم، هیچ وقت افغانستان نرفتم و در ایران بدنیا اومدم. دستتان را به گرمی می فشارم تا بعد! شمی صلواتی