ثویبه … برگزیده از دفتر خاطرات روزهای رنگارنگ

اوایل ماه مرداد بود و ما در مخفیگاهی در فاصله دو ساعتی روستای ویسر* مخفی بودیم. صبح با صدای چند نفر از رفقای چایپز که دور آتش جمع شده بودن و به آرامی با هم شوخی و صحبت می کردن بیدار شدم. وقتی چشمامو باز کردم دیدم که نور خورشید داره از میان شاخه های درختا خودشو به درون مخفیگاه هول می ده و با پنجه های سحر آمیزش رنگ برگهای سبز درختارو با رنگ سبز زرین عوض می کنه. وقتی به درختای دیگه خیره شدم، چند پرنده رو دیدم که از شاخه ای به شاخه دیگه پرواز می کردن و از صدای مطبوع جیک جیکشون آوائی خوش شبیه به آهنگ موسیقی به گوش می رسید. تمام اینها در کنار نسیم ملایمی که شاخه هارو تکون می داد ، جلوه زیبائی رو به نمایش گذاشته بود. اون روز اینقد شاد بودم که احساس میکردم مثل یه پر سبکهِ سبکم. احساس می کردم که شادی داره از سینه م فواره می کنه.
تا نزدیکیهای ساعت پنج عصر تو مخفیگاه بودیم تا اینکه از طرف رفقائی که قبل از ما به ویسر رفته بودن خبر رسید که خبری از واحدهای رژیم نیست و ما می تونیم با وجود روشنی هوا وارد روستا شویم. با شنیدن این خبر به طرف روستا به راه افتادیم.
نیم ساعتی مانده به روستا، از دور جمعی از دخترای نوجوان روستا رو دیدیم که جلوتر از ما میرفتن. پس از مدتی متوجه ما شدن. بعضی از آنها با شادی به سوی ما می دویدن و بعضی از آنها هم منتظرشدن تا ما به آنها برسیم.
با دیدن ما دخترا از شادی در پوست خودشون نمیگنجیدن، دورِ من و دو دختر دیگری که با هم بودیم حلقه زده بودن و می گفتن که آرزو میکنن اونام مثل ما به تشکیلات علنی کومه له ملحق بشن.
دیدن این دخترای نوجوان، با آن نگاههای تحسین آمیزشون، با محبت بی دریغشون، با شور و شوق نوجوانیشون، با لباسهای رنگی زیباشون، با لهجه شیرین حرف زدنشون و صدای خنده هاشون، تمام اینا اون روزو برای من با نشاطتر کرده بود. به طوری که فکر میکردم هیچ چیزی نمی تونه این شادی رو از من بگیره. تا اینکه به روستا وارد شدیم و همه چیز به شکل غم انگیزی عوض شد.
…………
بعد از نیم ساعتی از وارد شدنمان به روستا، رفیق مسئول تقسیم کار به من و یکی دیگه از رفقا به نام جمشید گفت که ما نگهبانیم. و در ضمن به ما گفت که بعد از نگهبانی به منزل چه کسی بریم.
وقتی نگهبانی ما تموم شد هوا تاریک شده بود، و ما وقت زیادی نداشتیم، این بود که با عجله به سوی مقصد به راه افتادیم. وارد حیاط شدیم، از پله های خاکی بالا رفتیم و به اتاقی که نور چراغ موشی به آن روشنائی حقیری بخشیده بود وارد شدیم. از آنجا که به صاحبخانه قبلا خبر داده شده بود که دو نفر پیش آنها میروند، مرد صاحبخانه منتظر ما بود و سفره شامو آماده کرده بود. وقتی وارد اتاق شدیم جلو پای ما بلند شد و به ما خوش آمد گفت و با دست، به تشکی که بالای اتاق بود اشاره کرد و خودش روبه روی ما نشست. قسمت بالای اتاق با یک تکه موکت نازک نمدی فرش شده بود و بقیه اتاق با چند پتوی نازک پاره پاره پوشیده شده بود.
مرد صاحبخانه اسم ما رو پرسید و گفت که اسم خودش رشیده. رشید گفت که می دونه که خیلی گرسنه ایم، پس بهتره شام بخوریم. ما هم با عجله شروع به خوردن شام کردیم. وقتی که رشید متوجه شد که نان داره تموم می شه و ما کماکان گرسنه ایم با صدای بلند داد زد:
ـ ثویبه، یه کاسه ماست و چند تا نون بیار.
دختربچه ای که تقریبا هفت هشت ساله بود با عجله وارد اتاق شد، خجالت زده سلام کرد. با چابکی نانها و کاسه ماست رو روی سفره جلو ما گذاشت و با همان سرعت می خواست از اتاق بیرون برود. من و جمشید هم از او تشکر کردیم.
دختربچه ایستاد، خجالت زده لبخندی زد و زود روشو برگردوند و از اتاق بیرون رفت.
رشید خیلی کم حرف بود، من و جمشید چندین بار سعی کردیم سر صحبت با او را باز کنیم ولی او هر بار جواب کوتاهی میداد و آه عمیقی می کشید و دستاشو که از کار زیاد پینه بسته بود، حلقه می کرد. و ناراحت و نگران به زمین خیره می شد. از چهرش معلوم بود که خیلی ناراحته. درست مثل اینکه یه چیزی جلو خورشیدو میگیره و نمیزاره زمینو روشن کنه، یه چیزی جلو قلب ِ رشیدو گرفته بود و نیمزاشت که او شاد باشه.
وقتی که ثویبه از اتاق بیرون رفت از رشید سراغ همسرشو گرفتم. رشید گفت که همسرش پائیز گذشته مرده و منم با عجله پرسیدم:
ـ پس کی اون نونای خوشمزه رو درست کرده؟
ـ اون نونارو ثویبه درست کرده.
من باز با تعجب پرسیدم:
ـ ثویبه که خیلی بچه س, چطور می تونه نون درست کنه؟
رشید با تعجب جواب داد:
ـ بچه؟! من می خوام پائیز بدمش شوهر.
از تعجب خشکم زده بود. یادمه لقمه نونی که در دستم بود از دستم افتاد. دوست داشتم چیزی بگم ولی احساس میکردم که زبونم فلج شده. این وضع چند ثانیه ای طول کشید. بعد با صدائی ضعیف و نگران پرسیدم:
ـ چطور ممکنه، اون که خیلی بچه س!!!
دیدم که قطرات عرق از صورت و پیشانی رشید سرازیر شد، سرشو پائین انداخت و با ناراحتی گفت:
ـ خوب چیکار کنم. من که نمیتونم تموم عمر تنها باشم. پول هم ندارم که زن بگیرم. میخوام اینو بدم شوهر، دامادم هم خواهرشو بهم میده.
دیدم جمشید هم دیگه غذا نمی خوره. تا اون موقع ساکت بود، با صدائی گرفته گفت:
ـ مگه نمی دونی این سنت « ژن به ژن*» ممنوعه؟. آخه دختر هفت ساله رو چطور شوهر میدن؟!. این یه جنایته.
باز هم سکوتی طولانی بر فضای اتاق حاکم شد. هیچکدوم از ما نمی تونستیم حرفی بزنیم. حرفهای زیادی برای گفتن داشتم ولی نمیدونستم چی بگم. وقتی میدیدم که این مرد که معلوم بود سن زیادی نداره ولی پشتش زیر بار کار مشقت بار خم شده، اینکه میدیدم که چقد ناراحته و حتی خودش هم از این مسئله عذاب میکشه، وقتی میدیدم که با وجود فقر شدیدی که داره شامشو با ما تقسیم میکنه، وقتی میدونستم که این اون نیست که عامل اینگونه جنایتهاست بلکه سیتمی که میلیونها نفر مثل رشیدو فدای قشر مرفه جامعه میکنه، و رشید خودش قربانی این نظا م گندیده س، چی میتونستم بگم؟
ولی دیگه نتونستم بیشتر از اون تو اتاق بمونم. فکر کردم که بهتره اون چند دقیقه ای که مونده برم پیش ثویبه. ثویبه ای که مادرشو چند ماهیه از دست داده. چقد باید دلش تنگ باشه و در کنار آن شبح شوم ازدواج چه سایه ای بر زندگی کوتاهش انداخته؟.
……….
کمی طول کشید تا چشمم به تاریکی اتاق عادت کرد. ثویبه در گوشه اتاق تاریک که حتی چراغ موشی هم نداشت کز کرده بود. ایستادم توی درگاه اتاق و از آنجا ثویبه رو صدا کردم. اونم از جاش بلند شد و در حالی که یه انگشتشو تو دهنش گذاشته بود، با همون حالت خجالتیش جلو اومد. خودمو خم کردم و در آغوشش کشیدم و ازش بخاطر نونای خوشمزه ای که درست کرده بود تشکر کردم. بعد بهش گفتم:
ـ ثویبه جون، تو خیلی دختر خوب و زرنگی هستی. دوست دارم یه چیزای کوچکی رو از من به یادگاری قبول کنی.
بعد چند گیره سرِ رنگی و یک دستمال صورتی بهش دادم.
جمشید اومده بود پائین و منتظر من بود. باز ثویبه رو در آغوش کشیدم و دیدم که اینبار ثویبه س که منو محکم گرفته . رو زمین نشستم و ثویبه رو بغل گرفتم و او هم دستای کوچکشو دور گردنم حلقه کرد، سرشو رو سینه م گذاشت و شروع کرد به گریه کردن.او با زبان بی زبانی میگفت:
ـ تو این جهنم ولم نکن.
باز نمی دونستم چکار کنم و چی بگم. با خودم فکر می کردم که آیا دلش برای مادرش تنگ شده؟، آیا مدتهاس که از کسی محبتی ندیده؟ آیا شبح ازدواجی که بر سرش سایه انداخته آزارش میده؟ آیا پدرش اذیتش میکنه؟ تمامی این حدس و گمانها مثل تیر به قلبم می زد و هر بار قلبمو به درد میآورد و بدتر از همه این بود که نمی تونستم هیچ کمکی به او بکنم. در همین افکار غرق بودم که جمشید صدام کرد و گفت که باید بریم. به آرامی دستای ثویبه رو که دور گردنم حلقه کرده بود برداشتم و به او قول دادم که اگه یه بار دیگه به ویسر برم حتما میرم پیشش. ثویبه صورتشو از رو سینه م بر داشت و دیدم که صورتش از اشک خیسه و پیراهن منم همچنین . باز صورتشو بوسیدم ولی دیگه نمیتونستم با او حرف بزنم. بغض گلومو گرفته بود. اگه دهنمو باز می کردم، گریه م شروع می شد. حتی نتونستم صورتمو برگردونم و برای آخرین بار نگاش کنم.
وقتی از خانه رشید و ثویبه بیرون اومدیم سعی میکردم کنار جمشید قدم نزنم و کمی با او فاصله بگیرم تا بتونم کمی در تاریکی شب گریه کنم. جمشید م متوجه ناراحتی من شده بود و خودش هم خیلی ناراحت بود. این بود که اونم چیزی نمی گفت. به جمع بچه ها رسیدیم و شروع کردیم به راهپیمائی شبانه. ولی من احساس میکردم که توان راه رفتن ندارم. احساس میکردم که تمام انرژیمو تو خونه رشید جا گذاشتم. در آخر صف راه میرفتم و مرتب قیافه ثویبه کوچولو جلو چشمام بود.
یک ساعتی گذشت، جمشید به آخر صف اومد واز تو کوله پشتیش کمی گردو و کشمش بیرون آورد و به من تعارف کرد. منم گفتم جمشید من که گرسنه م نیست, ناراحته اون دختر بیچاره م. جمشیدم گفت:
ـ راستشو بخوای منم وقتی که زندگی رشیدو دیدم و دونستم که چقد بدبخته و مجبوره دختر هفت ـ هشت ساله شو شوهر بده خیلی ناراحت شدم. ولی فکر اینم بکن که ما برای همین چیزاس که مبارزه میکنیم. ما دنیائی رو میخوایم که دیگه رشیدها و ثویبه ها اینقد عذاب نکشن و زندگی درخور انسان داشته باشن. راستش من بعضی وقتا از اینکه اینجور چیزارو میبینم ناراحت میشم، ولی در عین حال به خودم میگم، پس برای رفع این ناعدالتیها باید به مبارزه ادامه بدم. اصلا دیدن این چیزا قاطعیت منو در جهت مبارزه در راه نابودی نظام سرمایه داری بیشتر میکنه. ما اینجور چیزارو فقط تو کتابا خوندیم، ولی الان هر روزه این جور ناعدالتیها رو با چشم خودمون میبینیم. به نظر من دیدن این ناعدالتیها از جهتی هم لازمه چون به مبارزه ما در راه برپائی دنیائی آزاد و برابر حقانیت بیشتری میبخشه.
فکر کنم حرفهای جمشید تنها چیزی بود که در آن لحظه به شنیدنش احتیاج داشتم. به صورت جمشید خیره شدم. در صورتش امید به آینده رو میدیدم و حقانیت حرفهاشو میفهمیدم. پس سرمو بلند کردم، نفس عمیقی کشیدم، به صورت جمشید لبخند زدم و ما با قامتهای استوارو قدمهای محکم در کنار هم به راهمان در آن شب تاریک ادامه دادیم.
ناهید وفائی

ویسر* نام روستائی در استان کردستان
ژن به ژن* ازدواج بین دو خانواده که در ازدواج، یک دختر ازهر خانواده به پسر یا مرد خانواده دیگر شوهر داده میشود. به نوعی دخترها را تعویض میکنند.