بیاد شیرخان- برای محمد آسنگران

… مینا گفت ما هم عزاداریم. قرار بود من برای سخنرانی ای که در کلن داشتیم خانه مینا و محمد باشم. گفت بیا اینجا ما دوست داریم دوستان و رفقا دور و بر ما باشند. برای محمد هم خوب است. تردید داشتم در این شرایط بتوانند مهمانداری بکنند و مینا اطمینان داد که بودن من مزاحمتی برای آنها نیست.

روز جمعه در ایستگاه قطار مینا را ملاقات کردم و او در راه از شیرخان و همسر و بچه هایش گفت. به خانه رسیدیم. همیشه برایم سخت است به کسی تسلیت بگویم. چه بگویم؟ غم آخرت باشد؟ قوی باش یا اینکه تحمل کن؟ بپرسم عزیزت چگونه شد که جان باخت؟

به خانه رسیدیم. نگاهم برای لحظه ای وجود محمد را کاوید و در صورتش نشست. چهره ای سفید شده از غم و بی خوابی. لبخندی زد و به سوی من آمد. همدیگر را تنگ در آغوش گرفتیم. و باز این تردید لعنتی در این مواقع به سراغم آمد. ماندم چه بگویم. آیا می توانم حرفی بزنم که صمیمی باشد و واقعیت را بیان کند؟ گفتم متاسفم . همین!

دو دختر نازنین محمد انگار محافظین بابا باشند. یکی داشت عکس های عمو شیرخان را اسکن می کرد و دیگر هم بغل دست محمد نشسته بود. انگار می خواستند با وجود شان و با عشق شان به پدر بگویند ما اینجا هستیم. در بیکران درد گم نشو. ما دستت را در دست داریم.

چیزهائی از آدم های بخصوصی که در کردستان و در جنبش کارگری کارهای فوق العاده ای انجام داده بودند شنیده بودم خیلی سر بسته و پوشیده. همچون سایه ای بر دیوار. شاید قطره ای در بیکران اقیانوس. همین اندازه از شناخت قوت قلب من و ما بود. اینکه جنبش کارگری در ایران روی دوش چه انسان های شریفی ساخته شده و ساخته می شود. محمد آرام و بی اینکه سئوال کرده باشم از شیرخان گفت. زوایائی از کارهای فوق تصور یک انقلابی کمونیست. انگار من بهانه ای بودم تا او بتواند برای دل خود حرف بزند. هر لحظه که می گفت، انسانی بزرگ تر و شریف تر در برابر دیدگانم جان می گرفت. کسی که حتما باید در برابر عظمت کار و فعالیت انسانی اش به تعظیم سر فرود آورد.

طی این دو روز دائما خانه از دیدار کنندگان پر و خالی می شد. مینا، این ناخدای زندگی مواظب هر آنچه باید صورت می گرفت بود. با یک حرکت سر یا یک جمله فضای حاکم را عوض می کرد. او باید هوای همه را می داشت. از دختران، همسر و مهمانان.

شنیدم شیرخان با همسر و چهار فرزندش زندگی می کرد. اینها را محمد با حسرت و نگرانی می گفت. … شیرخان رفت اما همسر و بچه هایش …

– می گفت، اما همزمان با ولع و دقت به صفحه کامپیوتر چشم دوخته بود. متنی را ادیت می کرد و آرام می گریست.مینا گاها انتقادکی می کرد. … محمد جان تو لازم نیست این کارها را بکنی، من هستم این کار ها با من… اما محمد در جستجوی نشانه ای از تحرک در ایران بود. عکس ها آمد. دوستان و یارانی که خود را به زادگاه و خانه همرزم و رفیق مبارزشان رسانده بودند. می گویند روز بعد از مرگ شیرخان بیش از هزار نفر در کنار خانواده اش بودند. یاد او را گرامی داشتند و پرچم ها بر افراشتند. در این فرصت کوتاه و این جمعیت؟

صبح روز یکشنبه همراه با شیرخان از مینا و محمد جدا شدم. انگار همه روز های زندگی مان را با هم گذرانده بودیم. او در کنار من بود. حالا می توانستم با او حرف بزنم. با او بخندم و با هم موانع پیش پای جنبش مان را بررسی کنیم. او با ما است. در قلب همه کودکانی که برای بهتر زیستن شان جنگید. در قلب طبقه کارگری که تلاش کرد متحد شان کند. او در قلب انسانیت زنده است. زنده باد شیر خان نبوی (آسنگران)