«مردم، شبِ طبقه است»(در پیوند با مواضع رفقا ایل‌ناز جمشیدی و بابک انواری)

مردم، سوژه‌ی اعظم و کلانِ چپِ پست‌مدرنی است که خود از درِ نفی هرگونه روایت کلان و امر کلی وارد می‌شود. سوژه‌ی مردم، سوژه‌ی اعظم و در عین حال متکثری‌ست که خود را از درِ نفی سوژه‌ی طبقاتی پرولتری نشان می‌دهد. در ایدئولوژی چپ پست‌مدرن، مردم، سوژه‌ی اعظم و عامی‌ست که سوژه‌ی خاص طبقاتی و پرولتری، با خطاب و استیضاح آن، هم در عین حال سوژه‌ی منقاد و مطیع سرمایه می‌گردد و هم هستیِ خود را در یک‌پارچگیِ خیالین، فانتزیک و مصرف‌گرایانه، به مثابه یک تجربه‌ی به هم‌پیوسته، زیست می‌کند.

چپ مارکسیست لنینیست، تنها به این بسنده نمی‌کند که نشان دهد: تمامیتِ ساخته‌ی ایدئولوژی موهوم است. چپ مارکسیست لنینیست تبیین می‌کند که خودِ ایده‌ی ایدئولوژی، ایدئولوژیزه است؛ که خودِ ایدئولوژی، توهم تمامیت‌سازی‌ را دارد. نه تنها تمامیتی که ساخته شده، یک‌پارچه نیست، بلکه خودِ ایده‌اش، فارغ از هر نوعش، یک‌پارچه نیست، همیشه ناتمام است، چرا که خود واقعیتِ سرمایه، کلیتِ غیرارگانیک و شکاف‌دار است و در فرآیندش شکاف خود و ناتمامیت ایدئولوژی را آشکار می‌کند.

ویژگی این ایدئولوژی نیز هم‌چون هر ایدئولوژیِ دیگری این است که به واقعیتِ در سطح مغشوش و درهم و برهم اشاره[۱] می‌کند و در نهایت یک توهم[۲]، یک تمامیت موهومی می‌سازد که هیچ امر متعینی در آن وجود ندارد و دقیقاً این‌طور می‌نمایاند که حقیقت، همان اغتشاش واقعیت است. سوژه‌ی اعظم و عام مردم، هم‌چون خدا که شبِ جهان است[۳]، شبِ خصلتاً نامتعین و نامتمایزی‌ست که سوژه‌ی طبقاتی‌ را در برمی‌گیرد؛ اصل شلینگیِ همانیِ همان با همان است (مردم، مردم است) که تضاد را نقص می‌دانست.

هسته‌ی هستی سوژه پرولتری، در بیرون از خود، در شکاف و تضاد کارمزدی و سرمایه قرار دارد، خود آن تضاد است، سوژه در عین فاصله‌اش با ابژه، با آن یکی است. لیکن هسته‌ی هستی سوژه ایدئولوژیک مردم در درون خودش است، بر جوهر اسپینوزایی و بر میل و حیات درونیِ هماهنگ خودش و نه بر تضادی در بیرون، استوار است و بدین‌گونه اصلاً سوژه نیست، توهم سوژه است، سوژه‌ی ایدئولوژیک است. ایدئولوگ بورژوازی و طبقه متوسط، شکاف موهومی جامعه‌ی مدنی و دولت را پردازش می‌کند تا خاستگاهی به سوژه‌‌ی ناسوژه‌اش بدهد.

از ویژگی‌های پست‌مدرنیسم به عنوان منطق فرهنگی سرمایه‌داری متأخر، ناپدید شدن درک تاریخی و دل‌مشغولی به سطح و تن زدن از عمق است. سوژه‌ی مردم، آن‌طور که در چپ پست‌مدرن روایت می‌شود، دقیقاً حامل این دو ویژگی است. سوژه‌ی مردم تاریخ ندارد، مردم معجزه‌ای‌ست که در یک آن از زهدان زمان، «رخ» می‌دهد. سوژه مردم، برآمده از ژرفای شکاف‌های نظم موجود سرمایه‌دارانه نیست، تکثری‌ست بی‌تعین و بی‌تمایز که این امکان را ایجاد می‌کند «نامی» بر آن حک شود و چه نامی بهتر و پرقدرت‌تر از نام بورژوازی. این‌گونه است که چپ پست‌مدرن را نه به عنوان آلترناتیوی برای وضع موجود، بل‌که می‌بایست به عنوان سمپتوم و دردنشانه‌ای برآمده از سرمایه‌داری متأخر ارزیابی کرد.

پرولتاریا، سوژه‌ای خاصی‌ست که در پی امر کلی یا همان کلیت کمونیستی می‌رود و یا بهتر، کلیت کمونیستی از ره‌گذر پراتیک آن، صیرورت می‌یابد؛ لیکن مردم، سوژه‌ی عام و ایدئولوژیکی‌ست که در پی امر جزئیِ مناقشات و «اصلاحات در خود  و برای خودِ[۴]» بورژوایی می‌رود و یا بهتر، مطالبات بورژوایی، از ره‌گذر پردازش این سوژه‌ی موهومی، پی‌گیری می‌شوند. این‌که، بورژوازی پروغرب در جریان جنبش سبز، به طور مدام، واژه‌ی مردم را به کار می‌برد، درست در راستای این ناگزیری‌ست.

در شرایط جامعه نمایش و منطق غالب پست‌مدرن؛ کالا، تصویر می‌شود و تصویر کالا، و این وضع اثر خود را بر ساحت سیاست نیز می‌گذارد. سیاست مستقر تبدیل می‌شود به نمایش انتخابات و تصاویرِ همایش‌ها و دیدارهای دیپلماتیک و سیاست به ظاهر مخالف وضع موجود نیز تبدیل می‌شود به تصاویر مردمی که به رنگی درآمده‌اند، نارنجی، سبز، که دقیقاً از آن تصاویر در مسیر منطق مبادله کالایی، برای امتیازگیری و تغییرات نمایشی در هرم قدرت استفاده می‌شود. از این‌رو سیاست، دیگر نه پراتیک طبقاتی در راستای تغییر ابژه و سوژه و فرآیند سوژه شدن سوژه و «خودرهایی طبقه»، بل‌که تبدیل به سیاست ارسطویی در معنای علم مدیریت خانه[۵]  می‌شود که تنها در مسیر بازتولید وضع موجود است.

با توجه به اهمیت تأثیر این مباحث تئوریک در ساحت سیاست و سپهر کنش انقلابی، می‌بایست متذکر شد، سه‌گانه توده، خلق و مردم، که اولی از سوی حزب توده نمایندگی می‌شد، دومی از سوی قاطبه‌ی چپ دهه‌ی پنجاه و شصت شمسی و سومی که می‌رود از سوی این طیف (مورد نقد) نمایندگی شود، در ساحت سیاست و به لحاظ ماهیتی، امور یکسانی هستند. اگر اولی به دفاع از مصدق انجامید، اگر دومی به دفاع از جمهوری اسلامی منجر شد، سومی نیز به دفاع از بورژوازی پروغرب و جنبش سبز گرایید. این سه مقوله با تمام تمایزاتی که بین فرم و ماهیتشان، گویا وجود دارد، در وهله‌ی نهاییِ روند، همگی، همانی را تجلی می‌دهند که از همان ابتدا بودند: عقبه‌ی بورژوازی بودن و هم‌راهی با وضعیت موجود و رودررویی با پرولتاریا، امر انقلابی، رادیکال و براندازنده‌ی وضع موجود.

این وضع، وجهی از وجوه مبارزه‌ی طبقاتی‌ست و همان‌طور که لنین ایدئولوژی منشویسم را نقش بر آب می‌کند، همان‌طور که لوکزامبورگ و لیبکنخت و کارل کرش، ایدئولوژی حزب سوسیال دموکرات آلمان را نقش بر آب می‌کنند، همان‌طور که گرامشی ایدئولوژی حزب سوسیالیست ایتالیا را نقش بر آب می‌کند و همان‌طور که لوکاچ پنبه ایدئولوژی ایولوشنیستی را در کل می‌زند، یکی از وظایفِ مسیرِ کنش‌گری انقلابی ما نیز نقد بی‌امان و پی‌گیر قِسم‌های گوناگون منش پوزیتیویستی، جوهرگرا، ضد دیالکتیکی و … است.

رهیافت انقلابی به سیاست رادیکال در ایران، گذر از مقوله‌های ایدئولوژیکی چون مردم، خلق، انبوهه و رسیدن به مفاهیمِ فرآیندگرا و پراکسیسیِ طبقه و پرولتاریاست.



[۱] -Allusion

[۲] -Illusion

[۳] -اشاره به جمله‌ای از شلینگ، که از مقدمه‌ی هیپولیت بر پدیدارشناسی جان هگل برگرفته شده است.

[۴] -Reform in itself and for itself

[۵] -Politics as Domestic Management