آن‌ها هم مسلمان بودند

در مناطق شرکت نفت در جنوب ــ آبادان، بندر معشور که بعدها شد بندر ماهشهر ( الآن نمی‌دانم اسمش چیست )، مسجدسلیمان ( هنوز نمی‌دانم مسجدسلیمان است یا مسچدسلیمان )، آغاجاری و … ــ کارکنان شرکت نفت امتیازات ویژه ای داشتند. معمولآ سریعآ خانه‌ای مناسب به آن‌ها می دادند. «طبیعتآ» وضع کارمندان متوسط (که خانواده من هم از آن جمله بود) از کارگران بهتر بود؛ … و موقعیت و خانه های کارمندان رده بالا برای همه حسرت برانگیز. جنوب ایران در منطقه خوزستان در شکل و فیزیکش هم طبقاتی و حیرت آور بود… . هر چه بود، کار، کار انگلیسیها بود !!

آبادان مرکزی داشت که به آن «شهر» می گفتند. در حومه های پر باغ و شیک درجه یک آن بریم بود (انگار حومه های دلپذیر آمریکایی که در فیلم‌ها و سری های تلویزیونی می بینیم). در حومه های کمتر باغناک (!) و حدودآ تقریبأ شیک آن، بوارده شمالی و جنوبی بود (مرز این دو، لوله های نفت بود ـ آن‌ها که دو سال در کنارشان زندگی کردم ـ ، آن چه تاریخ اخیر این مملکت را رقم زد و تا مدتها هنوز خواهد زد).

برق و آب در خانه ما مجانی بود. کولر و یخچال داشتیم؛ در آن سال‌هایی که این اشیاء برای بسیاری از زمره عجابب محسوب می شد. از اواسط اردیبهشت امتحانات آخر سال را در مدرسه و دبیرستان شروع و سریعآ به آخر می رساندیم. یک ماهی زودتر از بقیه شهرهای کشور. گرمای سوزان آن منطقه قواعد خودش را تحمیل می کرد. اما، حتی در آن داغی هوا، بچه‌ها و نوجوانان را نمی‌شد در خانه نگهداشت: تلویزیون و اینترنت و این دستگاه‌های عجیب غریب بازی الکترونیکی و غیره هنوز دنیا و اذهان را اشغال نکرده بودند. فقط می‌شد نفری یک ریال گذاشت و یک توپ پلاستیکی خرید و به دنبال رؤیای قلیچ خانی و کلانی شدن دوید و از تشنگی له له زد.

در جنوب شرکت نفتی ارمنی و آشوری و به طور کلی غیر مسلمان زیاد بود. خیلی‌ها در خانه ما را می‌زدند و تقاضای یک لیوان آب خنک می کردند. مادرم از صبح یخچال را پر می‌کرد تا بتواند آب و یخ به همه بدهد. در هیچ زمانی مساله نجاست، مساله نشد: که بسیاری از این‌ها ارمنی و غیرمسلمان و «نجس» هستند. نه او و نه پدرم، که نماز و روزه شان را مؤمنانه برگزار می کردند، آب خنک را از هیچ کسی دریغ نکردند.

پنج‌شنبه ها از مسجدسلیمان به اهواز یا شوشتر می رفتیم، تا شب جمعه. در این مسیر یک دوراهی بود : یک طرف به شوشتر می رسید، آن طرف به سمت اهواز می رفت. کمی بعد از این دوراهی، اولین باری که بعد از خرید یک ماشین دست دوم که پدرم بعد از گرفتن گواهینامه رانندگی اش ــ بعد از تقریبآ ده هزار بار رد شدن!!! ــ دست و پا کرده بود، کسی تا ابد وبال گردن مان شد: پیرمردی نابینا در دشداشه ای ( نوعی لباس عرب‌ها، راحت مثل شلوار گل و گشاد کردی ) که همیشه همان بود، که در آلونکی در حاشیه جاده زندگی می کرد، که کنار جاده می ایستاد و گدایی می کرد.

پدرم یک بار هم فراموش نکرد که ماشین را متوقف کند، که حتی اگر پیرمرد نابینا هم حاضر نبود، به دنبالش برود و غذا و پول و لباسی را که مادرم آماده کرده بود، به او بدهد. با احترامی در خور یک لرد با او صحبت می کرد.

هوای دم صبح آبادان در ساعات پنج  وشش روزهای فروردین و اردیبهشت هنوز خنک و دلچسب می ماند. گاهی که زود بیدار می‌شدم تا به دستشویی بروم، پدرم در حیاط خانه نماز می‌خواند و با خدایش راز و نیاز می کرد. برخی تصاویر تا ابد، و حتی شاید بعد از مرگ هم، می مانند. در حالت سجود، سر چسبانده به مهر. هیچ زمانی خواهرم را نگفت که باید ححاب اسلامی داشته باشد. به ما نماز یاد داد ( کلاس هفتم و هشتم دبیرستان، اول سال، من با صدای بلند در مقابل کلاس شصت نفری نماز می‌خواندم تا دیگران یاد بگیرند )، اما هیچ‌گاه مجبورمان نکرد. هیچ گاه به هیچ چیزی مجبورمان نکرد.

تحصیلاتی آن‌چنان نداشت، به زحمت دیپلمش را گرفته بود ( فکر کنم شبانه). اما هنوز در حیرتم که چگونه این آدمی که به ندرت کتابی خوانده بود و هیچگونه داعیه ای هم در مقابل دنیا نداشت، این چنین تجسم کامل و مادی «مذهب امر شخصی انسان هاست»، «انسان ها باید برابر و محترم باشند»، بشود. وانسانیتی فراتر از حقارت انسان‌ها را در جسم و خون و جزئیات زندگیش زندگی کند. و مادرم.

شرکت نفت به همه چیز می رسید. ما چندین بار از این شهر به آن شهر منتقل شدیم. مسئولیت بسته بندی کردن و ترانسپورت همه چیز به عهده آن‌هایی بود که شرکت می فرستاد. فکر می‌کنم سال ۱۳۴۹ بود که از مسجدسلیمان به آبادان منتقل شدیم. بار و بندیل خانواده در یک کامیون بزرگ به شهر جدید ( آبادان که فقط دو سال کلاس نهم و دهم را در آن گذراندم و مهرش را تا ابد بر زندگی ام زد ) رسید. چله تابستان بود و هوا نه گرم که داغ. قرار شد انتقال بسته بندی ها را از غروب، بعد از شکستن کمر گرما، شروع کنیم.

پدر و مادر چندان تمرکزی بر خانه جدید و مسائل مربوطه نداشتند. هر از گاهی بیرون می‌رفتند تا از آن جوان هفده هجده ساله       سیه چرده عرب که مامور شده بود از وسائل ما مراقبت کند که کسی آن‌ها را سرقت نکند، بپرسند: آب خنک نمیخواهی؟ گرسنه‌ات نیست؟

آن‌ها هم مسلمان بودند.

مرخصی سالانه یک ماهه جزو حقوق ابتدایی کارمندان شرکت نفت بود (فکر می‌کنم کارگران هم نیز). اولین سالی که پدرم ماشین دست دوم قسطی خرید (مسجدسلیمان)، از مرخصی و رفتن به تهران محروم شدیم. بچه‌ها خوشحال نبودند و آن‌ها هم ـ پدر و مادر ـ از همه غمگین تر. تفکر و زندگی مدرن ـ لزوم تعطیلات و مسافرت حداقل چند روز و یا یکی دوهفته‌ای در سال ـ نیاز طبیعی به شمار می آمد.

روزی پدرم سرحال و خندان به خانه آمد. به مادرم گفت چمدان ها را آماده کند، پنج‌شنبه به اهواز می‌رویم تا بلیت قطار بگیریم و شما بروید تهران. سر سفره ناهار گفت : اسماعیل امروز پرسید چته؛ گرفته ای؟ چند دقیقه بعد گفت اگر پول میخوای بگو، هر وقت داشتی پس بده».

با غذایش بازی می کرد. دیگر چیزی نخورد. گفت : «اسماعیل خیلی انسانه. قلب بزرگی داره». مادرم هم با غذایش بازی می کرد. اسماعیل آشوری بود ـ فکر می‌کنم یکی از فرقه های مسیحی که بویژه در رضائیه و آن طرف‌ها بودند.

آن سال تعطیلات در تهران خیلی خوش گذشت.

گاهی از خودم می‌پرسم : مارکسیست شدنم از کجا می آید؟ از کلاس‌های درس دانشگاه چپ حومه پاریس و درس‌های استاد   «مطالعه کاپیتال»؟ از نوشته‌های نورافکن و طوفانی منصور حکمت؟ یا به سادگی از این جوهر و روح قدرتمند انسانی مارکسیسم که پدر و مادر مسلمان مؤمنی در رفتار و گفتارشان زندگی می کردند؟

هیچ‌کس برای آنان نجس و «دیگری» نبود. همه شایسته رفتار انسانی و احترام بودند.

محمد جهان آرا هم (سردار سرلشگر محمد جهان آرا)، که با هم اولین بار موتور گازی سوار شدیم و مسابقات فوتبال را با هیجان از رادیوی پارازیت دار گوش می کردیم، چنین آدمی بود.

حیف شد.