“تعصب و نقش بازدارنده آن در جوامع انسانی”

“آنگاه که باورهای ما،

ما را از دیدن واقعیتها باز ندارند؛

خواهیم توانست

حصارها و بندها را در هم شکنیم،

بربلندترین قله های انسانیت پا نهیم،

و تابش خورشید آرزوهایمان را؛

در سراسر جهان به تماشا نشینیم ..”

مقدمه

امروزه نقش بازدارنده تعصب در جوانب مختلف زندگی‌ انسانی‌، بر کمتر کسی‌ ناپیداست. اینکه چگونه بزرگ شدن ارزشها و عقاید ما تا حد پرستش و انجماد، می‌ تواند ما را از دیدن واقعیات دور بدارد؛ و چگونه مانند سدی بر سر راه پیشرفت ما، و سایر افرادی که بنوعی با ما و افکار ما مرتبطند، عمل می‌ کند. اما متاسفانه دانش ما بر این امر بدیهی ، در بسیاری از موارد وقتیکه در عرصه عمل قرار می‌ گیرد، و در جوانب مختلف زندگی‌ ما – شخصی‌، اجتماعی یا سیاسی – به مرحله آزمون می‌ رسد، هنوز نارس بودن درک و باور ما را نسبت به آن روشن می‌ سازد.

اینکه ما هنوز در برخوردهای خویش به بسیاری از مسائل زندگی‌، توان آن را نداریم که بجای نگاه کردن از دریچه هایی‌ که به آنها خو کرده ایم، واقع بینانه و چند جانبه به آنها بپردازیم، و بجای جستجوی اثبات دوباره عقاید همیشگیمان، جویای حقایق باشیم، خود وجود پدیده ای بنام تعصب را در ما باثبات می‌ رساند.

بنابراین، سئوالی‌ که در اینجا مطرح می‌ شود اینست که چرا با وجود نقش بازدارنده آن در جوانب گوناگون جامعه بشری، هنوز افکار ما در شکلهای متفاوتی‌ عنصر تعصب را بازتولید می‌ کند؟

در این مقاله، ابتدا می‌ پردازم به چگونگی امکان رشد انسانها در نتیجه برخورد دیالکتیکی کردن به مسائل، و سپس اهمیت انتقاد از گذشتگان را در رابطه با نیازهای انسان امروزی، و برای  از میان برداشتن موانع موجود در راه  رسیدنش  به جامعه ای  آزاد و برابر شرح خواهم داد.

 

(۱) برخورد دیالکتیکی به پدیده ها، زمینه رشد فکری و شخصیتی را در ما فراهم می‌ کند.

مارکس در تحقیقات پیگیر خود در زمینه فلسفه و انسان، بویژه درباره آثار فردریش هگل؛ به این نتیجه مهم رسیده بود که در درون هر پدیده ای، خصلتها و عناصر چندگانه ای موجودند که موجبات حرکت و تکامل آنها را فراهم می‌ سازند. وی برخلاف هگل که این ویژگی‌ را تنها به دنیای ذهن و جدا از واقعیتهای عینی نسبت می‌ داد، یگانگی و وحدت اضداد را در طبیعت، ذات وجود انسانها، جوامع انسانی و تاریخ نیز مشاهده می‌ کرد. او بدرستی بر این امر واقف بود که این گرایشات و تضادهای درونی زاده شده از خصلتها و عناصر چندگنه موجود در پدیده ها هستند که همیشه در مراحلی، منجر به رشد و تکامل آنها می‌ گردند.

امروزه این تقابل و فراهم سازی تکامل در ابعاد مختلف وجودی انسان – چه در زمینه بیولوژیک و چه در دنیای ذهنی‌ وی – شناخته شده است. نگاهی‌ به ساختمان بیولوژی انسان بر ما روشن می‌ سازد که این وجود طبیعی لبریز از اجزا و واکنشهای مختلفیست که در تقارن و تقابل،  مدام زمینه حرکت، تغییر و دوام وی را فراهم می‌ سازند.

تفکر انسان، نظریه ها، برداشتها و احساسات وی نیز که در واقع بازتابی از واقعیتها می‌ باشد، از واقعیت تقابلها و تضادهای دیالکتیکی مستثنی نیست. مغز انسان پدیده بسیار پیچیده ایست که در ساختمان کلی‌، تفکر انسانها را به دو بخش “ضمیر آگاه” و “ضمیر ناخودآگاه” تقسیم می‌ کند. ارزشهای ما، تعصبات و همه آنچه که ما به آنها “خو” کرده ایم؛ همه در ضمیر ناخودآگاه ما زندگی‌ می‌ کنند، که ما در اکثر مواقع از وجود آنها بی‌ اطلاعیم، اما در تمام مواقع آنها همچنان و با قدرت فوق العاده ای، به موجودیت خویش ادامه می‌ دهند، و پیوسته در بسیاری از ابعاد زندگی‌ ما تاثیر می‌ گذارند. در حقیقت اگر مغز انسان را به دو بخش “آگاه” و “ناخودآگاه” تقسیم کنیم، بخش ناخودآگاه آن چندین برابر حجم بخش دیگر را در برمی گیرد.

تعصبات ما، که بخشی از عادتهای ما هستند و در نتیجه در همان بخش حجیم و پرنفوذ مغز ما جای می‌ گیرند، نقش مهمی‌ در تصمیم گیریهای ما در زندگی‌ دارند. بنابر تحقیقات انجام شده در علم پزشکی‌ و روانپزشکی، وقتیکه پیام تازه ای به مغز ما می‌ رسد، ابتدا باید توسط بخش کریتیک یا انتقاد کننده آن – بنام “Conscious Critical Faculty“ – بررسی‌ و با دانسته های پیشین ما مقایسه شود. در شکل کلی‌، هرگاه موضوع تازه ای که با دانسته های قبلی‌ ما در نقطه تقابل قرار می‌ گیرد، به مغز ما فرستاده شود بوسیله C.C.F آن دفع خواهد شد.

البته این بدان معنی‌ نیست که ما قادر به دریافت اطلاعات نو و علوم مغایر با دانسته های پیشین خود نیستیم. اگر چنین بود تا کنون هیچ عقیده و علم جدیدی، از محدوده ذهن کاشف یا بنیانگذار آن فراتر نرفته بود، و در نتیجه انسان نیز به رشد امروز خود دست نیافته بود. پس چگونه می‌ شود که حتی با وجود سیستم منتقد پیچیده ای مثل C.C.F مغز انسان هنوز می‌ تواند پذیرای افکار متضاد با عادتها و دانسته های خو کرده خود باشد، عقایدی که گاها تا ۱۸۰ درجه هم با افکار وی متفاوتند؟

پاسخ ما اینست که برای پذیرفتن افکار و عقاید نو، ذهن باید آمادگی لازم را داشته باشد، و زمینه این آمادگی هنگامی فراهم می شود که انسان بخواهد پذیرای افکار جدید باشد. تحقیقات نشان داده ا‌ند که، در غیاب تمرکز افراد، بخش کریتیک مغز ما که مانند دریچه ای در هنگام عبور پیامهای تازه عمل می‌ کند، باز خواهد شد و در نتیجه  پیام جدید از این مجرا عبور خواهد کرد.

مادامیکه انسان نخواهد بیاموزد، بخواهد که جاده ظاهراً آسانتر و کم مانعتر “عادتها” را طی کند، لاجرم در نقطه ای از این مسیر، افکار وی تبدیل به پدیده بازدارنده ای بنام “تعصب” می‌ شوند، که او از آنها نه تنها در زندگی‌ و رفتارهای خود نگهبانی می‌ کند، بلکه دیگران را نیز با همان مقیاسها و معیارها خواهد سنجید، و از آنها همان انتظارات بیهوده و نامتناسب با زمان حال را خواهد داشت.

نمی‌ توان دانسته ها و افکار کهنه خود را مثل اشیأ عتیقه و گرانبها در قفسه ذهن ذخیره کرد، از آنها بدقت محافظت کرد؛ و انتظار پیشرفت نیز داشت. مثلما برای انسان در حیطه زمانی‌ کوتاه، ساده تر آنست که مثل هر عادتی، با آموخته های پیشین خود که با آنها “آشنایی” دارد، بسازد. اما تکامل و پیشرفت نیازمند چیز دیگریست، چیزی کاملا متضاد که اگر با خواستن، تلاش و آگاهی‌ همراه نباشد باشد، بوقوع نخواهد پیوست.

(۲) چرا با وجود نقش بازدارنده اش، هنوز افکار ما در اشکال متفاوتی‌ عنصر “تعصب” را بازتولید می‌ کند؟ 

اگر بپذیریم که شکستن باورها و نظامهای ارزشی کهنه بخشی از ابزار انسان برای تکامل است،  پس بغیر از تبدیل شدن آنها به عادتهایی که شکستنشان برای ما سخت – اما امکانپذیر – است، چه عوامل دیگری در ادامه وجود  تعصبات ما نقش تعیین کننده دارند ؟

بنظر من پاسخ دقیق به این سئوال را می‌ توان در عرصه های متفاوت فردی، اجتماعی، محیطی، نظامهای اقتصاد سیاسی، حکومتها و بالاخره فرهنگهایی که حکومتها متروج آنها هستند، جستجو کرد.

بطور کلی‌ تکیه کردن و پافشاری بر باورها، در مواقعی می تواند فرد یا گروهی را در مقابل تغییرات “حفظ “ کند. این پدیده در واقع بنوعی الگوی انتخاب طبیعیست، و برهمین  اساس همیشه به “بازنگری در افکار” رای مثبت نمی دهد. از اینروست که  “تعصب” و از سوئی دیگر “توان شکستن باورها” دو گرایش متضاد انتخاب شده از جانب طبیعتند، و در یک پروسه طولانی هر دوی آنها در ژنهای ما محفوظ مانده اند.

گرایشات متضاد در ذهن انسانها زمینه تضادها و تکامل دیالکتیکی را فراهم می‌ سازد. افراد در پاسخ به این تقابلها برخوردهای یکسانی ندارند. می‌ توان افراد را بر اساس این انتخابات، در جوانب مختلف هرمی‌ تجسم کرد؛ در سوئی اقلیتی هستند که بیشتر گرایش به “ماندن” و تکیه کردن بر باورهای ماندگار خویش دارند، اینها جمعیت متعصبین را تشکیل می‌ دهند، در سوی مقابل اقلیتی دیگر موجودند که “ساختار شکن” و پیشرو می‌ باشند، اما اکثریت انسانها در نقاط مختلفی‌ از این هرم جای می‌ گیرند، اینها شامل افرادی می‌ شوند که گرایشاتی به ایستا بودن دارند و طبیعتا دارای تعصباتی  نیزهستند، ولی‌ در زمانهای معینی به شناسایی واقعیتها  دست می‌ یابند، برخی‌ از باورهای کهنه خود را می‌ شکنند، و از این طریق متکاملتر می‌ گردند.

جنگ بین تعصب و نوآوری بخشی از دیالکتیک تکامل انسانست. باورهای نوی امروز به باورهای کهنه فردا تبدیل می شوند، و همیشه عده ای به باورهای قدیم  متعصب می مانند. متعصبین در واقع بنوعی حاملان باورهای کهنه در زمان حالند، و از اینرو برای سنجیدن دانسته ها؛ گاها می‌ توان به آنها نیز رجوع کرد! و برای قرار نگرفتن  در همان جاده ای که آنها در آن افتاده ا‌ند، زیرکانه عمل کرد..

 (۳) انسان امروز چه می‌ خواهد و هدف واقعی‌ او چیست؟

برای پاسخ دادن به این سئوال می‌ بایست بتوانیم برای رشته ای از سئوالها پاسخهای روشنی داشته باشیم. سئوالاتی از این قبیل که:

انسان امروز برای رها شدن از یوغ فشارها و سرکوبهایی که از جانب سیستم سرمایه قرنهاست بر او وارد می‌ شود، به چه چیزی نیازمند است؟.. آیا ایده ها و آرمانها، هدفند یا وسیله؟.. آیا واقعا لازم است که خود را دربند یکسری از آموخته هایی‌ نگاه داریم که بنیانگذاران و معلمین آنها، در هنگام مطرح کردنشان، خود هنوز آنها را در آزمون واقعیتهای زندگی‌ محک نزده بودند؟ آیا لازم است که افکار آنها را – بدون در نظر گرفتن آزمایشاتی که تاریخ جامعه انسانی‌  پشت سر گذاشته است، و ابعاد مختلف آنها را در برابر دیدگان پر نفوذ زمان روشن ساخته است – به همان شکل بپذیریم؟.. برای پاسخ دادن به نیازهای واقعی‌ انسان امروزی، برای رهائیش و برقراری یک دنیای بهتر؛ به چه سلاح کارآمدی باید مجهز گشت؟..

بسیاری از افراد فرق بین ماهیت ابزاری ایده ها و تئوریها را درک نمی کنند، و آنها را بعنوان اهداف  زندگی خویش بکار می گیرند. آرمانهای آنها تبدیل به هویتشان می‌ شود؛ جابجائی بسیار خطرناک، اما متاسفانه شایع!

دانش انسان، وقتیکه در زندان تعصبات و عوامل بازدارنده از تحرک و تکامل محبوس نشود؛ وقتیکه محدودیتهای زمانی‌ و مکانی پیشینیان را درهم نوردد و از پیچ و خمهای تجارب گذشتگان بگذرد، می‌ تواند به قویترین سلاح بر علیه ارتجاع و تمامی‌ موانع راه آزدی بدل گردد. برای بدست آوردن چنین سلاحی باید تلاش کرد. تنها دیدگنی عمیق، قلبی مملوّ از عشق به انسان و آینده اش، و روحی آزاد می‌ تواند ما را از محبس عواملی که ما را از رسیدن به هدف ما بازمی دارند؛ رها سازد.

(۴) اهمیت انتقاد از گذشتگان

بسیاری از گذشتگانی که اعمالشان در مسیر تاریخ بازتاب مثبت و سازنده ای نداشت، یا جوانب منفی‌ اعمال آنها در صحنه های واقعی زندگی‌  در مقایسه با تاثیرات مثبت آنها بسیار بودند، انسانهای بزرگی‌ نیز بودند. انسانهایی خاص  با آرزوهایی بزرگ و انسانی‌، و پیشروان راههای جدید برای رسیدن به آرزوهای خوب. اما از آنجا که آنها اغلبا آغازکنندگان طریق جدیدی در تاریخ بودند، و بنابراین افکاری را که ارائه می‌ دادند هنوز تجربه نشده بود، این امکان برای ایشان موجود نبود که واقعیتها را از تمام جوانب بررسی‌ کنند، و ناگزیر هم مرتکب اشتباهاتی می‌ شدند. درست مثل سایر فرضیه های علمی‌، هر نظر ارائه داده شده جدید لازم است که بارها و بارها تجربه شود، جوانب مختلف آن سنجیده و نقصهای آن رفع گردد؛ تا در نهایت به کشفی جدید منجر شود.

تنها تفاوتی‌ که یک فرضیه اجتماعی – سیاسی با فرضیه های صرفا علمی‌ دارد در اینست که اشتباه یک فرضیه جدید درعرصه سیاست می‌ تواند منجر به هزینه های سنگینی‌ برای انسانهای هم نسل، یا حتی نسلهای بعدی شود. اما ما را از این آزمایشات و پیامدهای ناخواسته گریزی نیست؛ برای رسیدن به اهداف مورد نظر ما، تجربه لازم است و زمان تا نقاط قوت و ضعف هر طرز تفکری روشن شوند. آنچه که مهم است، اینست که انسانها در هر مقطع زمانی‌، از تجاربی که بوسیله دیگران کسب شده ا‌ند استفاده کنند. بررسی‌ کردن دقیق جهت شناختن و شناساندن جوانب مثبت و منفی‌ آثار و اعمال گذشتگان، می‌ تواند نقش مهمی‌ در جلوگیری از رخدادن اشتباهات آنها، توسعه و تکامل جوانب مثبتشان، و در نتیجه گامی بپیش بسوی اهداف مورد نظر ما باشد.

می‌ توان از خود پرسید که اگر آن گذشتگان امروز زنده بودند چگونه نسبت به تجارب خویش برخورد می‌ کردند؟ افرادی با آرمانهای بزرگ و انسانی‌ و با شجاعتی که آنها را بر علیه حاکمین زمان خویش شورانید، با آنها مبارزه کردند و در مواردی هم جان سپردند. مثلما چنین آزادگانی نمی‌ خواستند که هیچکس قربانی یک قدم نسنجیده، یا اشتباه آنها گردد. پس اگر برایشان میسر بود که مثل ما براحتی بر صفحات تاریخ بنگرند، و بازتاب افکار و اعمال گذشتگان را بروشنی مطالعه کنند؛ بر این فرصت ارج می‌ نهادند و از آن کمال استفاده را می‌ کردند. بدون شبهه می‌ توان بر این نتیجه گیری باور داشت، چرا که هیچ انسان مبارز و آزادی از امکاناتی که می‌ تواند در اختیار دیگران قرار دهد، دریغ نمی‌ کند.

پس ما نیز اگر برآنیم که به اهداف انسانی‌ خود جامه عمل بپوشانیم، اگر آرزومند زندگی‌ بهتری برای انسانها هستیم ومی‌ خواهیم که آرزوهایمان به واقعیات بپیوندند؛ می‌ بایست از تجارب گذشتگان بیاموزیم، به آنها مانند تجارب خویش نگاه کنیم و بخواهیم تا از آنچه که آنها بودند و کردند فراتر رویم.

منابع دیگر:

ماتریالیسم دیالکتیک – اصول و قوانین دیالکتیک:

http://www.esalat.org/images/materialism%20dialectic%20-%2014.htm

تعصب – سایکولوژی:

http://en.wikipedia.org/wiki/Id%C3%A9e_fixe_(psychology)

قوه نقاد ذهن –  C.C.F:

http://www.poker-hypnosis.co.uk/the-conscious-critical-faculty/

تعصب – ویکیپدیا:

http://en.wikipedia.org/wiki/Prejudice