تلگرافی، به فردین آرام

فردین آرام مطلبی در مورد نسان نودینیان و محمد آسنگران نوشته است.

http://www.azadi-b.com/J/2012/05/post_405.html

بخشی از این مطلب هم در مورد نوشته‌های من است.

« زندگی فرانسوی مسیو بکتاش

 بعنوان کسی که هیچ مقدساتی ندارم و به این اعتبار هم برای هیچ قدیسی حق ویژه … قایل نیستم ، با اجازه آقای آسنگران اشاره ای به فلسفه این فرانسوی شدنها خواهم کرد.

 عمر این زندگی راحت و دلچسب فرانسوی ، بی خیالی فرانسوی، کافه و رستوران و ادا و اطوارهای فرانسوی به قدمت تاریخ معاصر ایران است و آقای بکتاش یکی از معدود بازماندگان آخرین نسلی است که کماکان در مقابل هر آن چیزی که پسوند فرانسه داشته باشد کلاهشان را بر میدارند و سر تعظیم فرود میاورند.. زندگی دلچسب و راحت فرانسوی، چندین دهه قبله آمال روشنفکر خورده بورژوای دلزده از مام میهنی بود که نق زدن ، فضل فروشی، تکبر جبلی، بی مسئولیتی و خودشیفتگی دیوانه وار را هنر میپنداشت و آن نوع زندگی را امکانی برای بروز عشوه گریهای روشنفکرانه اش . زندگی مورد نظر مسیوی فرانسوی زده ما زندگی طبقه کارگر و مزد بگیر آن جامعه نیست ، زندگی آدمی که تحت فشار شرایط نکبتی ای که حاکمیت یک مشت بانکدار بر او تحمیل کرده است، جان به لبش رسیده و به خیابان میاید نیست . ایشان مبلغ زندگی یک قشر خاصی از جامعه شده اند که بیخیال عالم و آدم ، گوشه دنج بار یا کافه ای مینشینند شراب یا قهوه اشان را سر میکشند و به عظمت خودشان آفرین میگویند و اگر خدایی نکرده کسی اینها را از عالم خلسه بیرون بیاورد و اتفاقاتی که آنطرف پنجره رخ میدهد را نشانشان دهد به دریج قبایشان بر میخورد و فریاد آی ، ژنرال ! ، اینجا که پادگان نیست ، به ما ربطی ندارد ، به احدی بدهکار نیستیم شان به آسمان خواهد رسید. جادویی که مسیو بکتاش به انتظار تأثیر آن این جمله را نوشته اند در واقع نه در “زندگی راحت و دلچسب” ، که آن را هر گوشه دیگر دنیا هم میتوان یافت ، بلکه در “فرانسوی” آن نهفته است. غافل از اینکه امروز چند ده سال از زمانی که ایشان در عالم خیال هنوز آنجا زندگی میکنند گذشته است. »

من می‌خواهم اطلاعاتی به ایشان بدهم.

در سال ۱۹۹۱  مثل بسیاری از دیگر پناهندگان ایرانی در فرانسه که راهی برای اشتغال و مسکن مناسب پیدا نمی‌کردند و بسیاری به کشورهای اسکاندیناوی بویژه سوئد رفتند ( و عده زیادی هم به آمریکا و کانادا ) من هم به سوئد رفتم و با اسم دیگری تقاضای پناهندگی کردم. یک سالی در استکهلم زندگی کردم. خانه‌ای رؤیایی و بهشتی برای من که سال‌ها در پاریس در طبفه هفتم، بدون آسانسور و دوش و توالت در اتاقی کوچک زندگی کرده بودم.

آشپزخانه این خانه سه اتاقه از اتاق‌های زیر شیروانی من در پاریس بزرگ‌تر و با صفا تر بود. صبح ها پنجره را که باز می کردم، در خت می‌دیدم و جنب و حوش و ترانه های زندگی پرندگان را می شنیدم. اما به پاریس برگشتم تا به « زندگی راحت و دلچسب » پاریسی ادمه بدهم.

هنوز هم این زندگی « راحت و دلچسب » را دارم. سه چهار سالی می‌شود که به دخترم که با مادرش زندگی می‌کند گفته‌ام که از دعوتش به خانه و درست کردن «اسپاگتی و خورش بامیه» برایش معذورم. عاشق این غذا هاست. نمی‌خواهم به این آپارتمانی که نکبت از همه جایش بیرون می‌زند بیاید و دغدغه خاطر و مشکل جوانی‌اش بشود.

شما اول ژنرال وکشیش  شدی و حکم کردی که نسان نو دینیان باید «اعتراف» کند. و حالا هم مثل ارشمیدس از وان حمام بیرون پریدی : اورکا، اورکا ( کشف کردم، کشف کردم) که نادر بکتاش بورژوا شده است،

به جای این حرف‌ها که معلوم نیست از کحا پیدا می کنی،  اگر راهی به من نشان بدهی که نه میلیونر حداقل مستاجر یک مسکن مناسب بشوم، تا آخر عمر لباس ژنرالی و عبای کشیشی ات را خودم می‌شورم و اطو می‌کنم !!

اصلاً فکر نکردی که شاید منظور من از « زندگی راحت و دلچسب» آزادی و به ویژه فضای زندگ در این کشور باشد؟ در سوئد و دیگر کشورهای اروپا هم آزادی وجود دارد.

موفق باشی. بوِیژه قدری هم فکر کنی و عمبق بشوی، مرتب حدس نزنی و دانشمند و ژنرال و کشیش نشوی.