به سوی که شلیک می‌کنند، میلتون فرید من‌ها، یا قراگوزلوها!(٣)

«انسانی که ازخویش بیگانه شده، مانند متفکری است که از ذات خود یعنی از ذات طبیعی خود بیگانه شده است و بنابراین اندیشه‌ی او، اشکال یا اشباح ثابتی هستند که خارج از طبیعت آدمی مسکن گزیده‌اند»

این نوشتار که به آسیب شناسی پدیده مزمن و محکوم تروریسم سیاسی می‌پردازد، بخش سوم و پایانی نقدی است که در سه بخش تنظیم شده بود، بخش نخست و دوم آن به یاری سایت‌هایی چند،‌ تا کنون بازتاب یافته است.

که در اینجا از یکایک دست‌اندرکاران آنها و بسیار عزیزان دیده و نادیده‌ای که از راه‌های گوناگون، ملاحظه‌ها، پیشنهادها، نگرانی‌ها، دلواپسی‌ها و دغدغه‌های نیک و انسانی خوبش را همراه ابراز داشته و همراهی نمودند، سپاس‌گذارم.

جمع بست و پیام خطابیه

پایان بخش، نوشتار دوم، خطابیه کمیته مرگزی، به نوشته مارکس و انگلس به مجمع عمومی بود. پیام خطابیه کمیته مرکزی اتحادیه کمونیست‌ها به بیان مارکس و انگلس، به کارگران، با این جمع بست درخشان، با پیش بینی نخستین انقلاب کارگری در فرانسه، نه آنگونه که آنان نزدیکش می‌پنداشتند – انقلاب کارگران و برپایی کمون پاریس که در پی اتحاد حیاتی بورژوازی اروپا به ویژه اتحاد دوباره در میدان جنگ دو حکومت پروس و فرانسه به رهبری بیسمارک و لویی بناپارت، این امپراتور اسیر – و  سه سپاه صدها هزار نفره اسیر شده‌اش، به خون نشست- به پایان می‌رساند:

«اگر کارگران آلمان بدون گذار کامل از یک پروسۀ رشد طولانی انقلابی، قادر به کسب قدرت و اجرای کامل منافع طبقاتی خود نیستند، حدّاقل این بار به طور مسلم می‌دانند که  نخستین پرده‌ی این درام انقلابی  هرآینه نزدیک، همراه با پیروزی بلاواسطۀ طبقه‌ا‌شان در فرانسه خواهد بود و تا حدّ زیادی به وسیلۀ آن تسریع خواهد گشت. ولی، آن ها باید با درک روشنی از منافع طبقاتی خود، با اتخاذ هر چه سریع تر موضع مستقل حزبی خود، و با بستن راه عبارات سالوسانۀ خرده بورژوازی دموکرات، مبنی بر عدم نیاز به تشکیلات مستقل حزبی پرولتاریا، بخش عظیمی از پیروزی نهایی شان را خود به سرانجام رسانند.  ندای جنگ آن ها باید این باشد: انقلاب مداوم.»[۱]

انقلاب مداوم را مارکس حتی در سال ۱۸۴۴ آنزمان که در روزنامه راینسه زایتونگ سردبیر بود؛ کشف کرد. این دریافت را از «نامه یک بانوی» آلمانی ( ژنی وستفالن/ ژنی مارکس) برای نخستین بار کشف کرد.

آخرین بخش از مقاله مارکس چاپ شده در روزنامه فوروراتس، مطلب کوتاهی  با عنوان «از نامه یک بانوی آلمانی» آراسته می‌شود. این جرقه‌‌ی انقلاب مداوم در ذهن پویا و آفریننده‌ی مارکس، نامه ینی همسر مارکس از تریر (زادگاه مارکس و ینی) است، ینی برای دیدار کوتاهی از خانواده به آنجا بازگشته بود و در گزارش از توطئه‌ی قتل اخیر شاه پروس، اینگونه به مارکس می‌نویسد:

 «همین جا یک بار دیگر ثابت می‌شود که در آلمان انقلاب سیاسی ناممکن است، اما همه جا بذرها برای انقلاب اجتماعی آماده است».[۲]

این اندیشه است که مارکس از نامه دلیرانه‌ی زن انقلابی با چکیده کردن نامه‌ی ینی، به کشف انقلاب مداوم دست می‌یابد.

مارکس، در ۱۸ برومر برای نخستین بار به این اصل انقلابی پرولتری دست می‌یابد که «همه انقلاب‌های سیاسی این ماشین را به جای درهم شکستن تکمیل کرده‌اند». او از انقلاب‌های ۱۷۸۹، ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸ سخن می‌گوید. اصلی، که در مانیفست آورده نشده و از همین روی مانیفست، از این اصل پایه‌ای تعیین کننده انقلاب پرولتری و سوسیالیسم کارگری کمبود دارد. بیست سال بعد مارکس و انگلس در سال ۱۸۷۱ در کتاب «جنگ داخلی در فرانسه» درسه پیش نویس پیدایش دولت مدرن را شرح می‌دهند. انکشاف مبارزه طبقه‌هاست که حکومت را به تبدیل شدن به ابزار سلطه طبقاتی و تشدید خصلت سرکوبگرانه آن روانه می‌‌سازد.

بورژوازی، در انقلاب ۱۸۴۸ جمهوری پارلمانی را برقرار کرد که به بیان مارکس، یک نظام مدافع تروریسم طبقاتی بود و شکاف میان طبقه رهبری و تمامی پیکر جامعه را آشکار کرد. «در برابر خطر رستاخیز پرولتاریا، طبقه متحد سرمایه از قدرت دولت [حکومت] به عنوان ابزارجنگ ملی سرمایه  علیه کار بی ملاحظه و خودنمایانه استفاده کرد».

مارکس با روگه سال ۱۸۴۴

در پی تعطیلی راینشه تسیاتونگ در آلمان، مارکس در  تبعید به همراه «آرلوند روگه»، سالنامه آلمانی- فرانسوی را برپا می‌کنند. روگه در سالنامه آلمانی – فرانسوی، رویه لیبرالی را تبلیغ‌گر می‌شود و وحشت از انقلاب را نشان می‌دهد. روگه مقاله‌ی «شاه پروس»، رفرم و انقلاب را نوشت که به پاره‌ای از  «نواقص اداری» در حکومت پروس و امید رفو و رفرم را نوید می‌دهد. مارکس، به‌ نقد این نوشته می‌پردازد و یادداشت‌های فشرده و انقلابی، شاه پروس و اصلاح اجتماعی دیدگاه روگه را به نقد می گیرد. همکاری مارکس با روگه و سالنامه تا دو شماره و کمتر از دوسال دوام نمی‌آورد. با این همه، نقد دیدگاه روگه‌ی لیبرال و  رفرمیست دستگاه شاه پروسی، مارکس  و انگلس را تا آخرین تلاش برای بازتاب دیدگاه‌‌های خویش در این رسانه انگیزه می‌دهند.

مارکس در آغاز بررسی نقش دوگانه استعمار در کلنی‌های آسیایی، هنوز از سرشت سرمایه و کارکردش در چنین مناسباتی، تحقیقی همه جانبه نداشت. از همین روی نوشت:

«بریتانیا ماموریتی دوگانه در هند انجام داد: یکی ویرانگر و دیگری اصلاحگر- انهدام جامعه قدیمی آسیا و استقرار پایه های مادی جامعه غربی در آسیا.» از همین روی،‌ از مارکس بهانه گرفته‌اند تا وی را «موافق» استعمار نشان دهند. مارکس اما،‌در همین جا نمی‌ماند و سپس بارها نقش انگلستان در هندوستان و چین را محکوم می‌شمارد. در سال ۱۸۸۱ در کتاب سوم کاپیتال به این دیدگاه رسید که « انگلستان هیچ نقش فرضی در تمدن بخشی انجام نداده است.»

به ویژه از سال ۱۸۵۰ مارکس گزارش‌های بیداری آسیا را دریافت می‌دارد و از بحران اجتماعی در چین و ورود ماشین که بیکاری میلیونی را آفریده‌ است می‌نویسد. از همان سال‌ها در هند، شورش و خیزش علیه انگلستان و کمپانی هند شرقی، فوران کرده بود. مارکس از سال ۱۸۵۳ تاریخ هند و هندوستان را تا آخر عمر پی‌ می‌‌گیرد.

بنابراین، اشاره به این گذار تجربی، آگاهی بخش، و انکشاف و کشف دیدگاه‌‌ها،  نکوهیده نیست، بازنگری دیالکتیکی و مادی و علمی است. به هیچ روی، نمی‌‌توان بازخوانی این گذار را و همواره تاکید بر تکامل و فرارویی مارکس و انگلس به دریافت‌های کمونیستی و ماتریالیستی تاریخی و آگاهی طبقاتی به «پوزیتویسم» پیوسته مارکس و حمله و «نفوذ ایدئولوژیک» نویسنده، متهم کرد.

 این حمله‌ها نه سازنده که ویرانگر‌است، انرژی‌سوز است و توانفرسا.  اکبر گنجی، آن جارچی ارتجاع،  «زبان شمشیری مارکس»[۳] را می‌نویسد و همواره بر مارکس می‌تازد و جایزه نیم میلیون‌دلاری بنیاد «فریدمن-کیتو»‌به پاسداری شلیک ایدئولوژیک به طبقه کارگر و فلسفه  می‌رباید[۴] ، بابک احمدی[۵] در ایران، ‌مدرس دانشکده‌های سپاه و حوزه، نویسنده‌ای که هزاران صفحه‌ علیه مارکس و کمونسم و انگلس نوشته و برخوردار از تمامی امکانات، فضای ایران را با این نفوذ انباشت، نادیده گرفته می‌شود! چرا  به دوستمان آقای محسن حکمیی دوستانه یادآور نمی‌شویم که برچه پایه و انگیزه‌ای تمامی جتایات استالین، مائو، مارکسیسم روسی و چنین و آنچه بازتولید م- ل روسی در جهان پس از استالین بود را به گردن  انگلس می‌افکند! چرا به وی نقدگونه ای اشاره ای نمی‌شود!  تبه‌کاری است اگر  دیدگاه محسن حکیمی که در زمین کارگران رروی‌کرد دارد، را به «نفوذ ایدئولوژیک» و یا یورش آگاهانه به انگلس بپنداریم و به هیچ روی، ایشان را همخوان با بابک احمدی و گنجی و رئیس دانا نمی‌شناسم و با احترام به نقد دیدگاهش در این باره، می‌پردازیم. اما پرسیدنی است، که به جای این همه غوغا، چرا به نقد، و چالش نظری سازنده‌ و غنا بخشی به فرهنگ سیاسی و نقد روی‌کرد نداریم!

اشاره‌های قراگوزلو، می‌تواند و باید مورد ملاحظه، نقد و مخالفت قرار گیرد، اما با استدلال و روی‌‌کرد و انگیزه‌ای سالم، و کشاف. او می‌کوشد، به توان و سهم خویش، کاریسما زدایی و تقدس‌گرایی ایدئولوژیک را بر چهره‌ی کمونیسم بزداید. استالینیسم، مائوئیسم و توده‌ایسم، مارکس و انگلس را مقدس می‌خواند تا ایدئولوژی طبقاتی خود را در سایه‌ی کاریسما، واکسینه کنند و ایمن سا‌زند. فلسفه، اما با ایدئولوژی، دو «جهان» ناهمساز‌ هستند.

روی کرد به فلسفه، به دیالکتیک، روی کرد به مارکس و انگلس فرا رونده از فوئرباخ و هگل است تا جایگاه تکاملی کمونیسم رهایی بخش.

 اشاره‌ی قراگوزلو نیز به باورم به مارکس بر خلاف ادعای مخالفی که به «ابهام نفوذ ایدئولوژی» تعبیر کرده‌‌اند، را باید در این پیوستار خواند، نه با اتهام های ناروا و غیر انسانی. چنین اتهام‌هایی، جنجال است و غوغا‌سالاری.

به هیچ وجه اهمیت مطلق نمی‌توان قایل شد

در پیش گفتار چاپ آلمانی کمونیست است  که مارکس و انگلس می نویسند

«گرچه در عرض بیست و پنج سال اخیر، شرایط و اوضاع قویاً تغییر یافته، با این همه، اصول کلی مسایلی که در این «مانیفست» شرح و بسط داده شده است،‌روی هم رفته تا زمان حاضر نیز به صحت کامل خود باقی مانده است. در بعضی جاها شایسته بود،‌اصلاحاتی به عمل آید. اجزاء عملی این مسایل اصولی، همان طور که در خود «مانیفست» ذکر شده، همیشه و همه جا مربوط به شرایط تاریخی موجود است و به همین جهت برای  آن اقدامات انقلابی که در پایان فصل دوم قید گردیده، به هیچ وجه اهمیت مطلق نمی‌توان قایل شد.

در شرایط امروز شایسته بود که این قسمت از این لحاظ به شکل دیگر بیان شود و نظر به تکامل فوق‌العاده‌ی صنایع بزرگ در عرض بیست و پنج سال اخیر و رشد سازمان‌های سیاسی حزبی طبقه کارکر که با این تکامل صنعتی همراه بوده است و نیز نظر به تجربیات عملی که اولاً در انقلاب فوریه و آن‌گاه به میزان بیشتری در کمون پاریس-یعنی هنگامی که برای نخسیتن بار مدت دو ماه، پرولتاریا حکومت را به دست داشت، حاصل آمده این برنامه اکنون در برخی قسمت‌ها کهنه شده است.

به ویژه آن که کمون ثابت کرده که «طبقه کارگر نمی‌تواند به طور ساده، ماشین دولتی حاضر و آماده‌ای را تصرف نماید و آنرا برای مقاصد خویش به کار گیرد….«مانیفست» سندی تاریخی است و ما دیگر خود را  محق نمی‌دانیم که در آن  تغییری وارد سازیم . ممکن است میسر شود که در چاپ بعدی مقدمه ای ترتیب دهیم که فاصله زمانی بین سال‌ ۱۸۴۷ تا امروز را در بر گیرد؛ اقدام به چاپ فوری «مانیفست» برای ما چنان غیرمنتظره بود که وقت انجام این کار را نداشتیم.»[۶]

مارکس و انگلس در این پیشگفتار به اصول کلی بودن و مبانی کتاب پافشاری دارند، از کهنگی برنامه‌‌هایی که بسته به شرایط تاریخی مطرح شده بودند و نیز به ۲۵ سال گذشته باز می‌گردد، اشاره می‌کنند. و به آزمون کمون پاریس، «به ویژه آنکه کمون ثابت کرد که طبقه کارگر نمی‌تواند به طور ساده ماشین دولتی حاضر و آماده‌‌ای را تصرف نماید و آنرا برای مقاصد خویش به کار اندازد.»[۷]. این دستاورد، ‌با آزمون کمون پاریس در سال ۱۸۷۱ به دست آمد. در هیجدهم برومر، هرچند در سال ۱۸۵۱ اشاره‌ای شده بود، در نوع خود یک تجربه بود و آگاهی طبقاتی، بدون این آزمون و دریافت، انقلاب پرولتاریا با دید آغازین انترناسیونال اول، ناکام خواهد ماند.

در کدامین، نوشتار، قراگوزلو، بر پیوسته پوزیتویست بودن مارکس در زندگی سیاسی، تاکید کرده است؟ مارکس و انگلس می‌توانند و بدون شک در تحلیل یا در یک موضع گیری، رفرمیستی، ‌اشتباه، مبهم، یا به ‌پوزیتویسم لغزیده باشند، اما همواره، همانند هر انسان پویا و فیلسوفانی نقاد، پیوسته و پوینده و با دیالکتیکی دینامیک، با خویش تسویه حساب و به نقد نشسته‌اند. این لغزش‌ها و یا محقق نشدن پیش‌بینی‌ها، و آزمون و خطاهای مبارزه طبقاتی- نمونه کمون پاریس- هیچکدام از ارزش و جایگاه آنان و مبانی فلسفی و تئوریک دانش مبارزه طبقاتی پرولتاریا نمی‌کاهد. ذهن ایدئولوژیک، می‌تواند هر نگرشی را ایستا و منجمد بشمارد، ذهن دیالکتیکی و فلسفی، نگرش دیگری دارد.

 بپنداریم که قراگوزلو، به اشتباه و بدون هیچ مبنایی این اتهام را به مارکس و انگلس وارد آورده است. پرسیدنی است که هدف او تخریب و تخطئه  یا بنا به اتهام اخیر (نفود ایدئولوژیک) بوده و یا به ضرورت برای اثبات و یادآوری آن نکات، به چهار نکته‌ی مهم  زیر درنگ داشته است:

۱-یادآوری یک آزمون تاریخی- نظری در مبارزه طبقاتی کارگران، و پی آمدهای آن،

۲-نمایان ساختن برابرنهاد درست و نقادانه‌‌ مارکس و انگلس  و گذر از این آزمون نظری به وسیله خود آنها،

۳-روی کرد به بنیانگزاران فلسفه‌ی رهایی بخش انسان، در نقد و تکوین دیدگاه، به ‌سان انسان‌های هرآینه پویا و نقاد، نه همسان با تجسدهای منجمد و دگم و پیامبرگونه،

۴-شکستن دگم‌ها و تابوهای «امام و امت» باوری ایدئولوژیک، گسست از بینش توده‌ایسم مصرف‌گرای انستیتو م- ل روس و روی‌کرد به خود‌آگاهی و خوانش کمونیسم همانگونه که هست، نه پارادوکسی که در ایران از فلسفه، همانند ارتدکس‌های روسی، ایدئولوژی ساختند.

 مانیفست، نه در پایه و مبانی تاریخ ساز آن،‌ که در برخی نکات، کاستی دارد. مانیفست کلام‌الله نیست و ختم کتاب نبوی. مانیفست، از سال ۱۸۴۸ تا سال ۱۸۷۱ کمون پاریس، و تا زمانی که مارکس و انگلس می‌زیستند،‌ در هر فرصت، با هر انتشار و چاپی، با افزودن پیش‌درآمد و پیشگفتاری تازه، تکمیل و تکوین می‌یافت. مارکس و انگلس در پیش‌گفتار چاپ آلمانی مانیفست، همانگونه که در نقل قول پیش‌نشان دادیم، از آنجا که«مانیفست» سندی تاریخی است». آنان خود را  محق» نمی‌دانستند که «در آن  تغییری وارد» سازند. و ضرورت نوشتن مقدمه‌‌ای تحلیلی را اعلام می‌کنند: «در چاپ بعدی مقدمه‌ای ترتیب دهیم که فاصله زمانی بین سال‌ ۱۸۴۷ تا امروز را در بر گیرد». همانگونه که دیگر آثار مارکس و انگلس. تنها موردی که انگلس در بازچاپ‌های سپسین، به بازنگری و دریافت‌‌های بسیاری که می‌توانست به‌آن بیافزاید، نپرداخت، آنتی دورینگ است. انگلس با پرنسیپ‌های کمونیستی به این برهان که دیگر دورینگ در گذشته و  به سان یک حریف، دیگر نمی‌تواند در این میدان نقد شرکت جوید، از بازنگری آن چشم پوشید.

تجربه، آغازگاه، آگاهی است!‌

بگذار به پوزیتویست متهم شویم، اما مارکس و انگلس- نه هگل را، نه سوسیالیسم حقیقی و نگرش وایتلینگیستی را که روزی می‌ستودنش، همراه نشدند. آنان، از فوئر باخ و برادران باوئر و موسس هس‌ها گذر کردند، با نقد نظری و عملی، به فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک دست یافتند. نوشتار «خانواده مقدس»، در سال ۱۸۴۴ به وسیله مارکس و هم‌کاری انگلس، نمونه‌ی چشمگیری از نگسستن کامل از ایدئولوژی حاکم بر فلسفه‌ی هگلیست‌‌های چپ  است. همانگونه که این ابراز مارکس «فلسفه سَر رهایی انسان است و پرولتاریا قلب آن»، نگرشی آغشته به وایتلینگیستی و  فوئرباخیستی‌است. در این گزاره‌، پرولتاریا، کنش‌پذیر پنداشته شده و فیلسوفانِ حامل فلسفه، همان نخبه‌گان فوئرباخ و وایتلینگ کنش‌گرانند. چیزی نمی‌گذرد که مارکس و انگلس، از این دیدگاه فرا می‌رود. و به نقد «سوسیالیسم حقیقی» دست می‌یابد.

مگر مارکس و انگلس در سال ۱۸۸۲ ننوشتند که «اگر انقلاب روسیه علامت شروع انقلاب پرولتاریای باختر بشود، به نحوی که هر دو یکدیگر را تکمیل کنند، در آن صورت مالکیت ارضی اشتراکی کنونی روسیه می‌تواند منشاء تکامل کمونیستی گردد.»[۸] ؟

چرا این «علامت» در اکتبر ۱۹۱۷، نشان داده شد، اما انقلاب‌ها در غرب در همان آغاز زوال یافت و به تکامل نگرایید! مگر مارکس و انگلس باید پاسخگوی هر رخداد و حادثه‌ و شکست و انحرافی باشند!

کجا قراگوزلو از ماندگاری مارکس در چارچوب نظری پوزیتویسم و اوئنیسم، چارتیسم ووو سخن گفته است!

محمد قراگوزلو می‌نویسد:

«بدون تواضع صوفیانه بارها اعتراف کرده‌ام که بخشی از برداشت‌ها و تحلیل های سیاسی من در ادوار مختلف از بیخ و بن نادرست بوده است. توهم به متعارف شدن بورژوازی به عنوان انکشاف مثبت در مبارزه‌ی طبقاتی؛ توهم به دولت حجاریانی و…. همه در این شمار است. من خود بارها این نوسانات را که گاه اجباری بوده است به نقد کشیده و کوشیده‌ام گسست‌ها و شکست‌های نظری را ترمیم کنم.» [۹]

در این سخن، به ویژه از زبان انسانی دست بسته و اسیر، یک سرشت انسانی و انقلابی نهفته است. او مرعوب نشده، با عزت نفس می‌‌گوید: «با این حال تحت هیچ شرایطی مرعوب غوغای غوکان نشده و در برابر سرمایه سالاران یک گام پس ننشسته ام. در کشور ما از خود سخن گفتن – به تعبیرشاملو- مذموم ترین صفات است.»[۱۰]

یک ذهن سالم، اگر به داوری و ارزیابی انسانی و دیدگاهی بنشیند، پیش و بیش از همه باید خود دارای سرشتی باشد در خور آن داوری، دارای معیار و انگاره‌‌هایی برای سنجش. تازه به کدامین سودا؟ برای تروریسم و حذف‌ یا نقد دیگاه! به‌انگیزه‌ی کشتن و ویرانگری با سائقه‌ مرگ، یا به هدف بالندگی و ‌آگاهمندی و دریافت و کشف انقلابی!

 چرا بخش‌های دیگر و ۹۰ در صد نوشته‌‌های قراگوزلو که از مارکس و انگلس و جنبش کارگری به درستی نام می‌برد و می‌نویسد، نقل قولی آورده نمی‌شود؟ و تنها در آن جمله‌ای که مارکس را در تحلیل انقلاب بورژوایی آلمان و یا اروپا اشاره شده، پرچم می‌سازند!

فرازهایی بسیاری نمونه پارگراف زیر از قراگو زلو، از چشم «نیمه پنهان»‌کاوان، نمی‌تواند پنهان بماند:

«درعین حال نکته­ی مهم در مطالعات مارکس و انگلس شناخت قوانین بنیادی سرمایه­داری و تبیین آن در هر دوره­ی تاریخی بوده است. در واقع به یُمن همان مطالعات و کشف­های تاریخی­ست که می­توان اشکال پیشرفته­تر سرمایه‌داری را نیز در هر لحظه تبیین کرد…. بدین­ ترتیب مراجعه به دست­آوردهای مطالعاتی بنیان­گذاران سوسیالیسم علمی، با تاکید بر روند تحقیقاتی ایشان می­تواند ما را در نقد صورت‌مندی­ها جدید بحران و شناخت مکانیسم امکان فروپاشی سرمایه­داری کومک کند… روند بحران، رکود، بهبودی،  رونق،… به دقیق­ترین شکل ممکن در مطالعات مارکس و انگلس مورد تجزیه و تحلیل علمی و تاریخی قرار گرفته است .»

قراگو زلو، در این نوشته بر خلاف ادعا و اتهام آقای شفیق، مارکس و انگلس و اندیشه‌های آنان را، پوزیتیویستی ننامیده است،‌ وی از یک ابهام، نام می‌برد. او، از مارکسیسم ارتدوکس نام برده، و از یک توهم در انترناسیونال اول و حاکم در دوم و در تداومش مارکسیسم اردوگاهی، که ربطی به کمونیسم ندارد، ‌اشاره‌ دارد.

قراگو زلو، در ادامه همین نوشتار می‌ا‌فزاید:

«آن‌چه که در این مطالعات مکتوب به درستی تدقیق نشده است، پوزیتیویسمی است که از انترناسیونال اول و دوم تاکنون بر مارکسیسم ارتدوکس حاکم بوده، به یک معنا ناشی از همین ابهام است. از درون چنین پوزیتیویسمی است که بسط بازتولید و نحوه­ی گذار سرمایه از اعماق بحران‌های بزرگ نه فقط به درست نقد نمی‌شود، بل‌که این انگاره بیرون می‌آید که گویا مارکس وقوع بحران‌های بزرگ را به عروج اجتناب ناپذیر سوسیالیسم پیوند زده است؟» [۱۱]

می‌توان و باید این فراز و این دیدگاه را نقد کرد. یا آن را یک صدور حکم بدون برهان، نامید. چگونه توهم برآمده از اینکه مارکس گویی «وقوع بحران‌های بزرگ را به عروج اجتناب ناپذیر سوسیالیسم پیوند زده است» یا بدفهیم از یک ابهام، به بحران در انترناسیونال‌کارگری و تولید مارکسیسم ارتدوکسی انجامید!

آقای شفیق، فرازهای بسیاری را حذف می‌کند، فرازهایی که نتیجه گیری از یگ گذار تکوینی در بینش مارکس است، تا حکم «اعدام باید گردد!» یک انسان را صادر کند. و این ناروا ست.

مارکس در واکنش به سرکوب و کشتار بافندگان سیلزی و شعر هاینریش هاینه است که رفته رفته به فهم ماهیت حکومت («دولت») نزدیک می‌شود، هرچند هنوز سر راست، به سوی نظریه طبقاتی حکومت حرکت نمی‌کند.

مبارزات بافندگان سیلزی در حوزه‌ی پروس آن زمان  و لهستان امروز، الهام بخش شاعر انقلابی، هاینریش هاینه دوست مارکس و انگلس می‌شود، انگلس برای نخستین بار این شعر را به انگلیسی بر می‌گرداند  در روزنامه‌ی اوئینیستی به چاپ می‌رساند و مفهوم و جایگاه نیروی سرکوب بورژوازی حاکم، از آزمون این مبارزه طبقاتی  آفریده می‌شود.

مارکس در این برهه، حکومت را سرچشمه شرارت‌های اجتماعی می‌شناسد. با این پرسش که اگر حکومت سرچشمه شرارت‌های اجتماعی است، پس سرچشمه‌ی خود حکومت چیست؟

مارکس در این برهه، به این پرسش هنوز  پاسخی طبقاتی به پدیده‌ی حکومت ندارد. باید از پوسته‌ی هگلیسم،‌ و فوئر باخیسم، جدا شده و نظریه طبقاتی حکومت را کشف کند. باید به نقد ایدئولوژی حاکم بر فسلفه‌ی آلمان بپردازد.

در ایدئولوژی آلمانی است که مارکس  نوشت :

« فردریک انگلس از راه دیگری به نتیجه ای که من رسیده بودم رسید و با وی از زمان انتشار مقاله تابناکش در زمینه نقد مقولات اقتصادی (مندرج در سالنامه آلمانی – فرانسوی)[۱۲] از راه مکاتبه به طور پیوسته تبادل نظر می‌کرده‌ایم- هنگامی که او نیز در بهار ۱۸۴۵ برای ماندن، به بروکسل آمد، برآن شدیم که به یاری هم، دریافت‌های خود را در مخالفت با بینش‌های ایدئولوژیکی [ایدآلیستی]  فلسفه آلمانی و در حقیقت به عنوان تسویه حساب با وجدان فلسفی پیشین خود، منتشر کنیم. این مقصود ما به صورت نقد فلسفه پسا هگلی، جامه‌ی عمل به خود پوشید. مدت درازی، پس از آنکه دست‌نویس‌های مربوطه در وست فالی به‌دست ناشرین رسید، خبر یافتیم که سبب تغییر اوضاع، امکان چاپ آن نیست. از آنجا که مقصودمان روشن شدن مطالب برای خودمان برآورده شده بود،‌ دستنوشته‌ها را با طیب خاطر به دندان‌های انتقاد موش‌ها سپردیم.»[۱۳]

 

با هیچ ابلیسی قراری نمی بندیم

از جایگاه طبقاتی پرولتاریای آگاه، باید به نقد دیگاه‌ها پرداخت و به کشف کمونیستی دست‌یافت، به ویژه در این برهه که باید از سوسیال دمکراسی گسست و از کمونیسم آغازید، کمونیسم و مبانی دانش مبارزه طبقاتی را بازخواند‌ و بازیافت. هر انسان دارای سرشت آدمی، هرگونه ارعاب، تروریسم مقدس و نامقدس و ترور شخصیت را محکوم می‌‌کند. ما برای پاس‌داشت ارزش‌های انسانی، برای ستیز در برابر هرگونه رفتار و نگرش غیر انسانی، حذفی و منش و رفتار سرکوبگرانه و طبقاتی، چه از سوی حاکمیت، چه در پیرامون و یا در میان حکومت شوندگان، مبارزه  می‌کنیم.

انسان هر روزه زندگی خود را بازسازی می‌کند، انسان به بازنگری خود می‌پردازد، انسان پویشگر برخوردار از سرشت آدمی، می‌تواند زندگی سیاسی و اجتماعی خویش را مهندسی کند و تسلیم پذیر و تن سپار نباشد. تنها، عنکبوتیان تار و شبکه می‌بافند و از آغاز پیدایش تا کنون با بزاق،‌ همچنان تار می‌بافند تا دام بگستراند که تا کنون هیچ مهندسی آدمی به پای آن نرسیده است، اما همچنان و همواره در حال تنیدن باشند، همچون میلیون‌ها سال پیش. انسان از خود بیگانه در چنبره‌ی از خودبیگانگی می‌ماند و نیروی خلاق خویش  را نمی‌یابد و رهایی را نمی‌سراید.

«لاجرم از آن پیش‌تر که شب به سپیدی گراید

می باید

تا از این لُجّه‌ی خوف و پریشانی بگذرم.»[۱۴]

آری

«ما بسی کوشیده‌‌ایم

                 که چکش خود را

برناقوس‌ها و به دیگچه‌ها فرود آریم،

و بر جمجمه‌ی پوک سیاستمداری

                       که لبای رسمی بر تن آراسته.

ما بسی کوشیده‌ایم

                     که از دهلیز بی روزن خویش

دریچه‌ای به دنیا بگشاییم.»[۱۵]

 باهیچ ابلیسی، قراری نمی‌بندیم، هرچند به بیان شاملو:

«قلعه بانان

      این حجت را با ما تمام کرده باشند

که اگر می‌خواهیم در این سرزمین اقامت گزینیم

                     باید با ابلیس قراری ببندیم.»

عباس منصوران ۱۵ ماه می ۲۰۱۲/۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱

a.mansouran@gmail.com



[۱]  همان.

[۲] M: Econ,ph.Mss., NEW Eb. 1> 467-467,

به نقل از هال دریپر، نظریه انقلابی مارکس، ج ۱،  دولت و بورکراسی، ص ۱۹۵، ترجمه حسن شمس‌آوری،  نشر مرکز، تهران، ۱۳۸۲.

[۳] اکبر گنجی، زبان رژیم و زبان اپوزیسیون – بخش دوم، زبان مارکسی: زبان شمشیر

[۴] عباس منصوران،  جایزه‌ی نظریه‌پرداز دکترین شوک و اقتصاد فاشیستی و راز ظهور یک زبان شناس، چهار نوشتار پی در پی. ماه می ۲۰۱۰/ http://pezhvakeiran.com/biografi.php?id=73 http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=21203

[۵]  عباس منصوران، «ایدئولوژی آلمانی»، دستیافتی فلسفی در نقد ایدئولوژی (۷-۱)نیمه نخست ژانویه ۲۰۱۲ / دی ماه ۱۳۹۰/ http://pezhvakeiran.com/maghaleh-38997.html

[۶] مارکس، انگلس،  مانیفست کمونیست،  پیشگفتار چاپ آلمانی، لندن، ۲۴ ژوئن سال ۱۸۷۲، ترجمه فارسی، صص ۷-۸  اداره نشریات به زبان های خارجی، ‌مسکو سال ۱۹۵۱، باز چاپ و نشر و ویرایش از انتشارات آلفابت-ماکزیما، استکهلم،‌ بهمن ماه  ۱۳۷۹خ /۲۰۰۱ م.

[۷]  کارل مارکس، فریدریش انگلس، مانیفست  حزب کمونیست،‌پیشگفتار چاپ آلمانی سال ۱۸۷۲، ص ۷، اداره نشریات به زبان‌های خارجی مسکو، ۱۹۵۱، ویراستاری و از انتشارات آلفابت – ماکزیما،‌ سوئد، بهمن ماه ۱۳۷۹.

[۸]  کارل مارکس، فریدریش انگلس، مانیفست  حزب کمونیست، ‌پیشگفتار چاپ روسی  سال ۱۸۸۲، ص ۹، اداره نشریات به زبان‌های خارجی مسکو، ۱۹۵۱، ویراستاری و از انتشارات آلفابت – ماکزیما،‌ سوید، بهمن ماه ۱۳۷۹.

[۹]مبارزه‌ی طبقاتی برای افزایش دستمزد … ۶. پایان ماه عسل کینز؟

محمد قراگوزلو http://www.azadi-b.com/J/2012/05/post_71.html

[۱۰] همان.

[۱۱] همان.

 [۱۲]  سالنامه‌ آلمانی- فرانسوی درپی تعطیلی روزنامه راین در کلن به سردبیری مارکس در سال ۱۸۴۳،  نشریه سالانه‌‌ای به زبان آلمانی جایگزین آن شد که مارکس و آرنولد روگه  باهم سردبیری آنرا بر عهده داشتند. از این سالنامه تنها دو شماره در یک مجلد  در سال ۱۸۴۴ در پاریس منتشر شد.

[۱۳]  کارل مارکس،‌ نقد اقتصاد سیاسی، (بین اوت تا سپتامبر ۱۸۵۷، پیشگفتار مارکس).

[۱۴]  احمد شاملو، دفتر آیدا:‌درخت و خنجر  و خاطره، دیماه ۱۳۴۳.

[۱۵]  احمد شاملو، دفتر آیدا:‌ درخت و خنجر  و خاطره، دیماه ۱۳۴۳.